حضرت نفیسه خاتون سلاماللّهعلیها به زهد و عبادت و صیام روزها و قیام شبها مشهور روزگار خود بود. او صاحب مال زیاد بود، لذا به درماندگان، مریضان و عموم مردم احسان مىکرد.
سى مرتبه به حج مشرف شد که بیشتر آن پیاده بود. در مسجدالحرام در حالى که پردههاى خانه خدا (کعبه) را مىگرفت، اشک مىریخت و ناله و فریاد مىکرد، و این جملات را مىگفت: الهى و سیّدى و مولاى متّعنى و فرّحنى برضاک عنّى...
:: موضوعات مرتبط:
خاندان اهل بیت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1245
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : موعظه
ت : دو شنبه 10 آذر 1393
|
|
نام گذاری حضرت رقیه (علیها السلام)
رقیه از «رقی» به معنی بالا رفتن و ترقی گرفته شده است.(1) گویا این اسم لقب حضرت بوده و نام اصلی ایشان فاطمه بوده است؛ زیرا نام رقیه در شمار دختران امام حسین(علیهالسلام) کمتر به چشم میخورد و به اذعان برخی منابع، احتمال این که ایشان همان فاطمه بنت الحسین (علیهالسلام) معروف به فاطمه صغری باشد، وجود دارد.(2) در واقع، بعضی از فرزندان امام حسین (علیهالسلام) دو اسم داشتهاند و امکان تشابه اسمی نیز در بین فرزندان آن حضرت وجود دارد. گذشته از این، در تاریخ نیز دلایلی بر اثبات این مدعا وجود دارد؛ چنانچه در کتاب تاریخ آمده است: «در میان کودکان امام حسین (علیهالسلام) دختر کوچکی به نام فاطمه بود و چون امام حسین (علیهالسلام) مادر بزرگوارشان را بسیار دوست میداشتند، هر فرزند دختری که خدا به ایشان میداد، نامش را فاطمه میگذاشت. همان گونه که هرچه پسر داشتند، به احترام پدرشان امام علی (علیهالسلام) وی را علی مینامید».(3) گفتنی است سیره دیگر امامان نیز در نام گذاری فرزندانشان چنین بوده است.
پیشینه تاریخی نام رقیه
این نام ویژه تاریخ اسلام نیست، بلکه پیش از ظهور پیامبر گرامی اسلام (صلیاللهعلیهوآله) نیز این نام در جزیرة العرب رواج داشته است؛ به عنوان نمونه، نام یکی از دختران هاشم (نیای دوم پیامبر (صلیاللهعلیهوآله)) رقیه بود که عمه حضرت عبداللّه، پدر پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) به شمار میآید.(4) نخستین فردی که در اسلام به این اسم، نام گذاری گردید، دختر پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) و حضرت خدیجه بود؛ پس از این نام گذاری، نام رقیه به عنوان یکی از نامهای خوب و زینت بخش اسلامی درآمد. امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) نیز یکی از دخترانش را به همین اسم نامید که این دختر بعدها به ازدواج حضرت مسلم بن عقیل (علیهالسلام) درآمد. این روند ادامه یافت تا آن جا که برخی دختران امامان دیگر مانند امام حسن مجتبی (علیهالسلام)،8 امام حسین (علیهالسلام) و دو تن از دختران امام کاظم (علیهالسلام) نیز رقیه نامیده شدند. گفتنی است، برای جلوگیری از اشتباه، آن دو را رقیه و رقیه صغری مینامیدند.(5).
مادر حضرت رقیه (علیها السلام)
بر اساس نوشتههای بعضی کتابهای تاریخی، نام مادر حضرت رقیه (علیهاالسلام)، امّ اسحاق است که پیشتر همسر امام حسن مجتبی (علیهالسلام) بوده و پس از شهادت ایشان، به وصیت امام حسن (علیهالسلام) به عقد امام حسین (علیهالسلام) درآمده است.(6) مادر حضرت رقیه(علیهاالسلام) از بانوان بزرگ و با فضیلت اسلام به شمار میآید. بنا به گفته شیخ مفید در کتاب الارشاد، کنیه ایشان بنت طلحه است.(7) نویسنده معالی السبطین، مادر حضرت رقیه (علیهاالسلام) را شاه زنان(شهربانو)؛ دختر یزدگرد سوم پادشاه ایرانی، معرفی میکند که در حمله مسلمانان به ایران اسیر شده بود. وی به ازدواج امام حسین (علیهالسلام) درآمد و مادر گرامی حضرت امام سجاد (علیهالسلام) نیز به شمار میآید.(8) این مطلب از نظر تاریخ نویسان معاصر پذیرفته نشده؛ زیرا ایشان هنگام تولد امام سجاد (علیهالسلام) از دنیا رفته و تاریخ درگذشت او را 23 سال پیش از واقعه کربلا، یعنی در سال 37 ه .ق دانستهاند. از این رو، امکان ندارد او مادر کودکی باشد که در فاصله سه یا چهار سال پیش از حادثه کربلا به دنیا آمده باشد. این مسأله تنها در یک صورت قابل حل میباشد که بگوییم شاه زنان کسی غیر از شهربانو (مادر امام سجاد (علیهالسلام)) است.
سرمنشأ تشکیک در وجود حضرت رقیه (علیها السلام)
نکته مهم درباب پذیرش یا عدم پذیرش پدیده های تاریخ اینکه نمی توان با قطع و یقین اظهار نمود که اکثر مخالفان وجود حضرت رقیه در کربلا از روی عناد یا مشکل عقیدتی به ابرازآن پرداخته اند. برخی از دلایلی که می توان بدان اشارتی داشت ؛ 1. کمبود امکانات نگارشی در باب نگارش قرآن یکی ازپیچیدگیهای بحث بازگشت مسأله نگارش به نبود اسلوب مشخصی از قبیل نبود نقطه،علائم آوایی و حرکات و ... در نگارش بوده است که در بحث حاضر نیز خود را به خوبی نشان می دهد. 2. کم توجهی به ثبت و ضبط جزئیات رویدادها 3. فشار حکومت بر سیره نویسان فشار حکومت بر سیره نویسان و وارد کردن اغراض سیاسی خود در نوشته جات یکی از دلائل مهم حقیقت پوشی تاریخی است. 4. فقر منابع تاریخی به دلیل تاخت و تازهای دوران مغولها و ...بسیاری از منابع اصیل تاریخی چه سنی و شعه یا به تاراج رفته ی و یا در جریان کتابخانه سوزیهای بزرگ محو و نابود شده اند. 5. همنامی فرزندان امام حسین(علیه السلام) امام حسین (علیهالسلام) به دلیل شدت علاقه به پدر بزرگوار و مادر گرامیشان، نام همه فرزندان خود را فاطمه و علی میگذاشتند. این امر خود منشأ بسیاری از سهوِ قلمها در نگاشتن شرح حال زندگانی فرزندانِ امام حسین (علیهالسلام) گردیده است. بررسی دیدگاههادرباب وجود حضرت رقیه (علیها السلام) در کربلا تذکر: گاهی درمورد وجود حضرت رقیه (علیها السلام) شبهات و تردیدهایی مطرح می شود که نام ایشان در اکثر کتب نیامده و یا نامهای مشترک و مشابهی در آنها به چشم می خورد که با توجه به آن نمی توان به طور حتم بر وجود دختری به این نام اطمینان داشت. در پاسخ باید متذکر شد که عدم ذکر نام «رقیه» در برخی منابع تاریخی نمی تواند دلیل بر خرافه بودن این شخصیت باشد؛ چرا که وجود نامهای اشتهاری(کنیه و لقب) در کنار نام اصلی افراد از رسومات رایج عرب است و همان گونه که عده ای معتقدند، حضرت رقیه(علیها السلام) همان فاطمه صغری است که نامش در بسیاری از تواریخ ذکر شده است. علاوه بر اینکه بر نام «رقیه» در کتاب شریف لهوف سید بن طاووس و نیز سایر کتب تصریح شده است. مرحوم شیخ علی فلسفی در کتاب « حضرت رقیه (علیها السلام) » می گوید در بیش از بیست کتاب، نام ایشان را رقیه دیده است.
1. حائری صاحب کتاب معالی السبطین
در کتاب معالی السبطین حائری آمده است : « کانت للحسین(علیه السلام) بنت صغیره ....تسمی رقیه و کان لها ثلاث سنین»(9). تعبیر« تسمی رقیه» نشان دهنده این مطلب است که «رقیه» نام اصلی ایشان نبوده بلکه به این اسم معروف بوده است.
2. ابن ابی مخنف
ابن ابی مخنف نیز در مقتل الحسین درباره وداع حسین بن علی(علیه السلام) می نویسد : « ثم نادی یا ام کلثوم و یا زینب و یا سکینه و یا رقیه و یا عاتکه و یا صفیه...»(10).
3. دشیخ بهایی (ره)
شیخ عباس قمی در نفس المهموم و منتهی الامال، ماجرای شهادت حضرت رقیه (علیهاالسلام) را از آن کتای کامل شیخ بهایی نقل میکند. هم چنین بسیاری از عالمان بزرگوار مطالب این کتاب را مورد تأیید، و به آن استناد کردهاند.
4. سید بن طاووس (ره)
وی مینویسد: «شب عاشورا که حضرت سیدالشهداء (علیهالسلام) اشعاری در بی وفایی دنیا میخواند، حضرت زینب (علیهاالسلام) سخنان ایشان را شنید و گریست. امام (علیهالسلام) او را به صبر دعوت کرد و فرمود: «خواهرم، ام کلثوم و تو ای زینب! تو ای رقیه و فاطمه و رباب! سخنم را در نظر دارید [و به یاد داشته باشید] هنگامی که من کشته شدم، برای من گریبان چاک نزنید و صورت نخراشید و سخنی ناروا مگویید [و خویشتن دار باشید].» بنابر نقل ایشان، نام حضرت رقیه (علیهاالسلام) بارها بر زبان امام حسین (علیهالسلام) جاری شده است.
5. طریحی در کتاب منتخب
وی سن حضرت رقیه (علیهاالسلام) را سه سال بیان نموده است. پس از او، فاضل دربندی (وفات: 1286 ه.ق) که آثاری هم چون اسرار الشهادة و خزائن دارد، مطالبی را از منتخب طریحی نقل کرده است. بعدها سید محمد علی شاه عبدالعظیمی (وفات: 1334 ه .ق) در کتاب شریف الایقاد، مطالبی را از آن کتاب بیان کرده است. البته دیدگاه اول که از علامه حایری (وفات 1384 ه .ق) نقل شد از کتاب معالی السبطین از کتاب منتخب طریحی بهره برده است. در کتاب احقاق الحق نیز آمده است:« ثم نادی یا ام کلثوم یا سکینه یا رقیه یا عاتکه یا زینب یا اهل بیتی علیکن منی السلام...»(11(
مؤید تاریخی بر وجود رقیه (علیها السلام)
سه شاهد قوی بر اثبات وجود ایشان در تاریخ ذکر شده است. 1. ابتدا گفتگویی که بین امام و اهل حرم در آخرین لحظات نبرد حضرت سیدالشهدا (علیهالسلام) هنگام مواجهه با شمر، رخ میدهد. امام رو به خیام کرده و فرمودند: «اَلا یا زِینَب، یا سُکَینَة! یا وَلَدی! مَن ذَا یَکُونُ لَکُم بَعدِی؟ اَلا یا رُقَیَّه وَ یا اُمِّ کُلثُومِ! اَنتم وَدِیعَةُ رَبِّی، اَلیَومَ قَد قَرَبَ الوَعدُ»؛ ای زینب، ای سکینه! ای فرزندانم! چه کسی پس از من برای شما باقی میماند؟ ای رقیه و ای امکلثوم! شما امانتهای خدا بودید نزد من، اکنون لحظه میعاد من فرارسیده است.(12( 2. هم چنین در سخنی که امام برای آرام کردن خواهر، همسر و فرزندانش به آنان میفرماید، آمده است: «یا اُختَاه، یا اُم کُلثُوم وَ اَنتِ یا زَینَب وَ اَنتِ یا رُقَیّه وَ اَنتِ یا فاطِمَه و اَنتِ یا رُباب! اُنظُرنَ اِذا أنَا قُتِلتُ فَلا تَشقَقنَ عَلَیَّ جَیباً وَ لا تَخمُشنَ عَلَیَّ وَجهاً وَ لا تَقُلنَ عَلیَّ هِجراً»؛ خواهرم ،ام کلثوم و تو ای زینب! تو ای رقیه و فاطمه و رباب! سخنم را در نظر دارید [و به یاد داشته باشید] هنگامی که من کشته شدم، برای من گریبان چاک نزنید و صورت نخراشید و سخنی ناروا مگویید.(13) 3. سیف بن عمیره از اصحاب امام صادق علیه السلام در شعری دوبار نام حضرت رقیه را آورده: وعبیدکم سیف فتی ابن عمیرة عبد لعبد عبید حیدر قنبر و سکینة عنها السکینة فارقت لما ابتدیت بفرقة و تغیر و رقیة رق الحسود لضعفها و غدا لیعذرها الذی لم یعذر و لام کلثوم یجد جدیدها لثم عقیب دموعها لم یکرر لم انسها و سکینة و رقیة یبکینه تبحسّر و تزخّر یدعون امهم البتولة فاطما دعوی الحزین الوالة المتحیر یا امنا هذا الحسین مجدلا ملقی عفیرا مثل بدر مزهر فی تربها متعفرا و مضخما جثمانة بنجیع دم احمر این شخص و شعرش در کتب رجالی معتبر آمده اند که به چند نمونه اشاره می کنیم: شیخ فخرالدین طریحی در المنتخب (متوفی: ۱۰۸۵ ه. ق) علامه حلی در خلاصة الاقوال ابن داود در رجالش شیخ طوسی در فهرست شیخ طوسی در رجالش نجاشی در رجالش
پینوشتها:
1. لسان العرب،ج5، ص293. 2. قصه کربلا،پاورقی ص5185، سرگذشت جان سوز حضرت رقیه (علیها السلام) ، ص 12. 3. بحار الانوار،ج44، ص210. 4. همان، ج15، ص39. 5. الارشاد، ج2، ص343. 6. کشف الغمة فی معرفة الائمة، ج2، ص216 ؛ اعلام الوری بأعلام الهدی،ص251. 7. الارشاد،ج2، ص200، اعلام الوری، ص251. 8. معالی السبطین، ج2، ص214. 9. معالی السبطین : 2 / 161، 170. 10. مقتل الحسین : 84. 11. احقاق الحق: 11/633. 12. موسوعة کلمات الامام الحسین (علیهالسلام)،جمعی از نویسندگان،ص 511. 13. اللهوف علی قتلی الطفوف، سید بن طاووس،ص 141؛ اعلام الوری، ص 236.
:: موضوعات مرتبط:
خاندان اهل بیت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1044
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : موعظه
ت : سه شنبه 11 شهريور 1393
|
|
سیمای سکینه بنت الحسین (ع)
حضرت سكينه، دختر ابى عبدالله الحسين (علیهما السلام) و رباب ، دختر امرء القيس است. نام اصلى وى ، " آمنه" يا " اميمه" بود و مادرش رباب او را به " سكينه" ملقّب ساخت.(1) او که خواهر على اصغر (علیه السلام) بود ، در کربلا حضور داشت و در عاشورا حدودا ده یا سیزده ساله بود. وى محضر سه امام (پدرش امام حسین، برادرش امام سجاد و برادرزادهاش امام باقر(ع) ). را درک کرد. بنابر نظر مشهور، تاريخنگارانِ معروف نام ده فرزند را براي امام حسين ـ عليهالسّلام ـ ذكر ميكنند كه شش تن آنها پسر و بقيه دختر ميباشند. دختران حضرت ـ عليهالسّلام ـ عبارت بودند از زينب، سكينه، فاطمه و رقيه. همان نخستين روزي كه امريءالقيس بن عدي، رئيس قبيله بكر بن وائل اسلام آورد، اميرالمؤمنين علي ـ عليهالسّلام ـ دو فرزندش حسن و حسين ـ عليهماالسّلام ـ را نزد وي برد و فرمود: «يا عم؛ من علي بن ابيطالب پسر عمو و داماد رسول خدا هستم و اين دو نيز فرزندزادگان اويند. ما ميل داريم كه با تو پيوند خويشاوندي برقرار كنيم.» امريءالقيس در پاسخ گفت: يا علي ، من سه دختر دارم. نخست «محيات» كه او را به تو تزويج ميكنم و ديگر «سلمي» كه وي را به نكاح حسن در ميآورم و بعد «رباب» كه او را با پيوند با حسين خرسند ميسازم. (قمي، عباس، نفس المهموم و نفثه المصدور، ص 276) او از زنان بزرگ اسلام است و از اخلاق فاضله و آداب مرضیه و صفات حمیده و از وفور عقل و دانش وجود و کرم و مقامى بس بلند برخوردار بود و در فنون فصاحت و بلاغت از اساتید وقت و سیده زنان عصر خود بود. نوشتهاند خانهاش مرکز تجمع شعرا و محل مناقشه و بحث و نقد ادبى بود. به شاعران بزرگ همچون فرزدق و جریر صله عطا مىکرد. اين بانوى شريف علوى در دامن مهرانگيز پدر ارجمندش حضرت امام حسين (علیه السلام) و مادر گرانمايهاش حضرت رباب و عمه بزرگوارش حضرت زينب كبرى پرورش يافت و از راهنمايى و تربيت ناب برادرش حضرت على بن الحسين(علیه السلام)، معروف به زين العابدين در ايّام امامت آن بزرگوار ، بهرههاى وافر يافت. وى از زنان خردمند و داناى عصر خويش بود. علاوه بر بهرهمندى كامل از حُسن جمال ، از فضايل معنوى مانند تعّبد ، تديّن و تقواى الهى برخوردار بود و در زمينه شعر، سخنورى و فصاحت بيان از ممتازان عصر و خانه وى ، هميشه مجمع ادبا ، شُعرا و سخن سرايان عرب بود.(2) درباره تاريخ تولدش، اطلاع دقيقى در دست نيست. امّا وى در واقعه عاشورا، دخترى رشيد و بالغ بود. برخى از مورخان، وى را در واقعه كربلا، بين ده تا سيزده ساله خواندهاند. بنابراين تولدش بايد ميان سالهاى 47 تا50 قمرى باشد. او در مدينه و در اواخر عصر امامت حضرت امام حسن مجتبى (علیه السلام) ديده به جهان گشود.(3)
عشق امام حسین به سکینه :
امام حسين (علیه السلام) به تمامى فرزندانش، از جمله سكينه، عشق و علاقه داشت و آنان را به خاطر برخوردارى از فضايل و كمالات نفسانى، بسيار دوست مىداشت. روايت شد، كه آن حضرت درباره سكينه و مادرش رباب و خانهاى كه آن دو در آن زندگى مىكردند شعرى عاطفى سرود كه چنين است: لعمرى انّنى لأحبّ داراً تكون بها (تضيّفها) سكينة والرباب احبّهما و أبذل بعد مالى وليس لعاتب (للائمى فيه) عندى عتاب ولست لهم و ان عتبوا مطيعاً حياتى او يغيّبنى التراب (دكتر بنت الشاطى ، سكينه بنت الحسين، ص66) به جانم سوگند ! من به راستى خانهاى كه سكينه و مادرش رباب در آن باشند، دوست دارم. من آن دو را دوست دارم و براى آنان دارايىام را نثار مىكنم و هيچ ملامتگرى نمىتواند مرا در اين كار سرزنش كند. « و تا زنده ام ، هرگز به ملامت ملامتگران اعتنا نمى كنم تا از جهان خاكى رخت بندم.» (4) آن حضرت، پس از واقعه كربلا، به مدت 57 سال زندگى كرد. در آغاز، تحت كفالت برادر بزرگوارش امام زين العابدين (علیه السلام) قرار داشت تا اين كه ازدواج نمود و به خانه همسرش نقل مكان كرد. نمونه هایی از ويژگى هاى اين بانوى بزرگ چنین است :
1 . حاضرجوابى
حضرت سكينه شوخ طبع و مليح و حاضر جواب بود. از وى پرسيدند: تو بسيار شوخى و مزاح مى نمايى ولى خواهرت فاطمه شوخى نمى كند. وى بى درنگ جواب گفت: «چون او را هم نام جده مان فاطمه زهرا(عليها السلام) و مرا به اسم جده ديگرمان آمنه بنت وهب (مادر رسول خدا(صلى الله عليه وآله)) نام گذارى نموده ايد.» دكتر بنت الشاطىء مى نويسد: اين جواب وى اشاره به اين نكته ظريف است كه چون فاطمه زهرا (عليها السلام) پس از رحلت پدرش رسول الله(صلى الله عليه وآله) ، زياد گريست ـ و به وى ستم فراوان روا گشت ـ وى هيچ گاه خندان نبوده و شوخى نمى كرده است.( موسوعة آل النبى، ص796) مهمتر از آن ، اينكه فاطمه زهرا(عليها السلام) بانوى معصوم و پاكى است كه ساحت مقدس وى از رفتارى كه انسانهاى معمولى انجام مى دهند منزّه است. علاّمه سيد محسن امين نقل مى كند كه حضرت سكينه در مجلس ختمى حضور يافت. در آن مجلس دخترى از عثمان بن عفان نيز حضور داشت. دختر عثمان جهت فخر فروشى گفت : «من دختر شهيدم!» سكينه چيزى نگفت. در همان ميان، صداى مؤذن به گوش رسيد كه گفت : «اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللهِ»، سكينه لب به سخن گشود و فرمود: «اين نام كه برده مى شود، پدر من است يا پدر تو؟» دختر عثمان كه جواب دندان شكن سكينه را دريافته بود گفت : «هيچ گاه ديگر بر شما فخر نخواهم فروخت.»
2 . راوى حديث
نقل حديث از پيامبر يا امامان معصوم(عليهم السلام) ، خود يك ويژگى مهم شخصيتى براى راوى حديث به شمار مى آيد; چرا كه ديدار معصوم و شنيدن سخن وى فضيلت بزرگى است كه ارزانى راوى مى گردد. با اينكه حضرت سكينه به ديدار چند معصوم نايل آمده و از فيض وجودى امام حسين، امام سجاد و امام محمد باقر(عليهم السلام) بهره مند گشت، ولى احاديث اندكى از وى به يادگار مانده است. از جمله روايات به يادگار مانده از حضرت سكينه ، حديثى است در فضايل شيعه كه محمدبن جعفر قمى در كتاب «مسلسلات» آن را چنين آورده است: «فاطمه دختر امام على بن موسى الرضا(عليهما السلام) از فاطمه و زينب و امّ كلثوم دختران موسى بن جعفر(عليهما السلام) از فاطمه دختر امام صادق(عليه السلام) از فاطمه دختر امام محمد باقر(عليه السلام) از فاطمه دختر امام سجاد(عليه السلام) از فاطمه و سكينه دختران امام حسين(عليه السلام) از امّ كلثوم دختر اميرمؤمنان (عليه السلام) روايت كرده است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) فرمودند: چون به آسمان رفتم و وارد بهشت شدم ، در مقابل خود قصرى ديدم كه بر آن نوشته شده بود: لا إلهَ إلاَّ الله و مُحَمَّدٌ رَسُولُ الله وَ عَلِىّ وَلِىّ الله. نيز اين جمله به چشم مى خورد: خوشا به حال شيعيان على...» در ادامه اين حديث، بخشى از ماجراى معراج بيان شده است . و ساير آموزه هاى اسلامى را آموخت. و راه عبادت و معنويت را در پيش گرفت.
3 . مدافع ولايت
حضرت سيكنه پس از حادثه كربلا و در عصر امامت برادرش، امام على بن الحسين(عليهما السلام) نيز از مدافعان امامت و ولايت بود و بارها براى تقويت بنيه مالى امامت، اموالى را تقديم امام سجاد (عليه السلام) مى كرد. نيز هنگامى كه شنيد ابن مطير، خالدبن عبدالملك ، حاكم مدينه در روزهاى جمعه به هنگام خطبه هاى جمعه بر فراز منبر، اميرالمؤمنين على(عليه السلام) را سبّ مى كند، به همراه كنيزان خود به مسجد مى آمد و مقابل ابن مطير موضع مى گرفت و هرگاه آن خطيب ، حضرت را سب و دشنام مى داد ، حضرت سكينه به همراه كنيزان و همراهان خود ، ابن مطير را سب و لعن مى كردند و جواب وى را مى دادند. حاكم مدينه در مقابل شجاعت فرزند على(عليه السلام) ناتوان گشته بود و به جهت موقعيت و پايگاه اجتماعى او ، قدرت رويا رويى با وى را نداشت ، دستور مى داد تا كنيزان آن حضرت را بزنند! .
فنا در بحر عظمت الهى
از ديگر مشخصه هاى روحى حضرت سكينه ، عبادت و معنويت بود كه از وى چهره اى ممتاز ساخت. او جز به خدا نمى انديشيد; چنانكه روايت شده است كه حسن بن مثنى فرزند امام مجتبى(عليه السلام) براى خواستگارى دختر عمويش ، خدمت حضرت حسين بن على(عليهما السلام) رسيد. امام فرمود : هر يك از دخترانم فاطمه و سكينه را خواستى انتخاب كن، حسن مثنی از شرم سرش را به زير انداخت و چيزى نگفت امام حسين(عليه السلام) فرمود: «أَخْتارُ لَكَ فاطِمَةَ فَهِيَ أَكْثرها شَبَهاً بِأُمّيّ فاطِمَةَ بِنْتَ رَسُولِ الله (صلى الله عليه وآله) ; وَ أَمّا سُكَيْنَةُ فَغالَبَتْ عَلَيْها الاسْتِغْراق مَعَ اللهِ تَعالى، فَلا تَصْلَحُ لِرَجُل»; «فاطمه را برايت بر مى گزينم كه بيش از خواهرش به مادرم فاطمه دختر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) شبيه است. در دين دارى چنان است كه شب را سراسر به عبادت مى پردازد و روز را به روزه و در جمال انسانى حورالعين را مانند است. اما سكينه غالب بر او چنان است كه با تمام وجود به آستان كبريايى حق تعالى پر كشيده و سزاوار ازدواج با كسى نمى باشد.».
ازدواج سكينه با عبدالله بن حسن
امام حسين(عليه السلام) وقتى رشد، بلوغ و نبوغ دخترش سكينه را ديد، وى را به عقد برادر زاده اش عبدالله اكبر فرزند امام حسن مجتبى(عليه السلام) درآورد. از محدثان و محقّقان شيعى، يكى عبدالله اكبر كه كنيه وى ابوبكر است، مادرش امّ ولد (و كنيز) بود. او در كربلا حضور داشت و به ميدان رفت و رجز خواند و در صحنه نبرد به شهادت رسيد. قاضى نعمان محمدبن منصور صاحب الدعائم (م 365 هـ .) مى نويسد: امام حسين(عليه السلام) دخترش سكينه را به تزويج وى درآورد. ديگرى مى نويسد: عبدالله بن حسن بن على(عليهما السلام) (عبدالله اصغر) از اصحاب امام حسين (عليه السلام) و از شهيدان كربلا است. گويند مادرش امّ ولد بود . برخى ديگر نقل كرده اند مادرش دختر شليل بن عبدالله بجلى است كه از اصحاب رسول خد(صلى الله عليه وآله) بود. حورالعين را مانند است. اما سكينه غالب بر او چنان است كه با تمام وجود به آستان كبريايى حق تعالى پر كشيده و سزاوار ازدواج با كسى نمى باشد.» عبدالله بن حسن ، نوجوانى در زير سن بلوغ بود كه در روز عاشورا به شهادت رسيد. شيخ مفيد در اين زمينه مى نويسد: در روز عاشورا هنگامى كه امام حسين(عليه السلام) از هر سوى آماج تير و نيزه دشمن قرار گرفته بود، عبدالله بن حسن از خيمه بيرون آمد و به يارى عمويش شتافت و به هنگام دفاع از عمويش حسين(عليه السلام) مورد اصابت شمشير بحربن كعب قرار گرفت و دستش قطع شد. حسين(عليه السلام) وى را به آغوش كشيد و او را توصيه به صبر نمود و سپاه كوفه را نفرين كرد. برخى گفته اند كه قاتل وى حرملة بن كاهل اسدى بود . نيز در زيارت ناحيه مقدسه قاتل عبدالله بن حسن ، حرملة بن كاهل اسدى معرفى شده است. در جمع بين اين روايات ، شايد بتوان گفت كه پس از ضربت بحربن كعب ، ضربت نهايى را حرمله بر وى وارد ساخته و شهيدش نموده است. جمعى به اين پيوند تصريح نموده اند. از قدماى علماى شيعه محدث شهير قاضى نعمان بن محمد بن منصور (متوفاى سال 365هـ . ق.)، صاحب كتاب «الدعائم» به اين ازدواج اشاره كرده و نوشته است: حسين بن على(عليهما السلام) دخترش سكينه را به عقد عبدالله بن حسن درآورد و عبدالله در روز عاشورا به شهادت رسيد. اين در حالى بود كه وى هنوز با همسرش همبستر نشده بود،(. شرح الاخبار، قاضى نعمان بن محمد، ج3، ص19) و سكينه از وى باردار نشد. اين سخن قاضى نعمان مى رساند كه آن دو زوج ، آن روزها ، دوره نامزدى خود را سپرى مى كردند. البته نبايد استيحاش كرد; چرا كه اين سنت نيز در ميان اعراب آن عصر مرسوم بوده است; چنانكه ميان عقد رسول خدا(صلى الله عليه وآله) با عايشه، تا مراسم عروسى و كابين بستن ، سال ها فاصله بوده است . پس از قاضى نعمان ، علاّمه امين الاسلام طبرسى در اعلام الورى، همانند روايت قاضى نعمان را آورده است. از محقّقان معاصر نيز استاد محمد على دخيل ، به ازدواج سكينه با عبدالله بن حسن تصريح كرده ، مى نويسد: او پس از شهادت عبدالله با هيچ كس پيمان زناشويى نبست و اين عقيده شيعه در اين زمينه است.
وداع با پدر :
هنگامي که امام حسين (علیه السلام) براي وداع با سکينه آمد ، به وي فرمود: «اي سکينه ، پس از شهادت من گريه تو طولاني خواهد بود. مرا با اشک خويش مسوزان، مادامي که جان در بدن دارم و هنگامي که کشته شوم، تو اولي هستي که در سوگ من بنشيني.» هنگامي که کاروان اسيران از کنار قتلگاه عبور مي کرد، حضرت سکينه خود را بر روي بدن مطهر او انداخت، آن را بوسيد و ناله و گريه سر داد، به گونه اي که همه حاضران را به گريه انداخت. کسي توان نداشت که وي را از بدن مطهر پدرش جدا سازد تا انکه سپاه دشمن به زور اين کار را انجام داد.... ایشان می فرماید : بعد از شهادت پدرم به هنگام عبور از جسدهای مطهر آن بدن نازنین را در بر گرفتم و بی هوش شدم ، در آن حال شنیدم که پدرم می فرمود : شیعتی ما إن شربتم ماء عذب فاذکرونی أسمعتم بغریب أو شهید فاندبونی وَ أَنَا السّبط الّذي مِن غير جُرم قتلوني و بجُردِ الخيلِ بَعْدَ الْقَتلِ عَمداً سَحقوني لَيتكُم في يَومِ عاشُورا جَميعاً تَنظروني كَيفَ أَسْتَسْقِي لِطِفلي فَأَبَوا أَنْ يَرْحَمُوني وَ سَقَوه سَهم بَغي عَوض الماءِ الْمُعِين يا لَرزء و مُصاب هدّا أركان الحُجُونِ وَيْلَهُم قَدْ جَرحُوا قَلبَ رَسُولِ الثَّقَلَين فالْعَنُوهُم مَااسْتَطَعْتُم شَيعَتِي فِي كُلِّ حِين « شیعیان من هر گاه آب خوش گوارایی می نوشید مرا یاد کنید (که تشنه لب شهید شدم) و هر گاه خبر غربت و شهادت شهیدی را شنیدید بر من سوگواری کنید. من نواده پيامبرم كه بى گناه مرا كشتند و پس از كشتن به عمد بدنم را زير سم اسبان كوبيدند. كاش همه در روز عاشورا بوديد و مى ديديد كه چگونه براى كودكم طلب آب كردم و دشمن از دادن آب دريغ ورزيد. آنها به جاى آب گوارا با تير ستم او را سيراب كردند، وه چه فاجعه غم انگيز و دردناكى است كه بر اثر آن كوه حجون ويران شد; واى بر آنها كه دل رسول جن و انس را جريحه دار ساختند ، شيعيان! در هر زمان هر چه در توان داريد آنان را لعنت كنيد.» مورّخان نوشته اند كه حضرت سكينه پس از شنيدن اين اشعار، هراسان و گريان از جاى برخاست و سيلى به صورت خود نواخت. در همان حال صداى هاتفى آسمانى را شنيد كه مى گفت : بكَت الأرضُ و السماءُ عليه بدموعِ غزيرة و دماء يبكيان المقتولُ في كربلاء بين غوغاء أُمّة أدعياء منع الماء و هو عنه قريب عين ابكي الممنوع شرب الماء آسمان و زمين بر او گريان اشك حزن همچو يم بر او ريزان بر شه دشت كربلا گريند كه شده كشته زنا زادان در لب آب با لب تشنه گريه كن بر شهيد تشنه لبان
با كاروان اسيران آل محمد(عليهم السلام)
سكينه دختر امام حسين(عليه السلام) با دلى خونين ، به همراه كاروان اسيران آل محمد(عليهم السلام) كربلا را به قصد كوفه و شام ترك كرد. وى همچون ديگر خواهران و دختران حضرت سيد الشهدا (عليه السلام) شاهد فاجعه خونين كربلا بود. سكينه تمام وقايع عاشورا را با چشم خويش ديد. صداى «هَلْ مِنْ مُعِين» پدر را مى شنيد كه به آسمان بلند بود. بانوان حرم رسالت و پرده نشينان خاندان امامت را شاهد بود كه چون خصم بدانديش آتش به خيمه هاشان افكنده بود. اما با اين همه مصيبت و بلا، او ناشكيبايى نورزيد و از جاده تسليم خارج نشد. در طول دوران اسارت، براى رساندن پيام شهيدان و برملاء ساختن ماهيتِ حكومت ستم پيشه امويان تلاش كرد. گوشه هايى از اين تلاشهاى وى، در تاريخ منعكس شد كه در زير به آن اشاره مى كنيم: او در كوفه درباره آشكار ساختن ماهيت پليد امويان و ستمى كه بر پدرش سيد مظلومان رفته بود ، از بالاى مركب ابياتى اينگونه سرود: اِنّ الحسين غداة الطفّ يرشقه ريب المنون فما أن يخطىء الحدقة بكفّ شرّ عبادالله كلّهم نسل البغايا و جيش المرق الفسقة همچنين او در وضعيت دشوار اسارت ، كه از جهات گوناگون در عجز و ناتوانى از انجام تكاليف بوده اند ، در صيانت از حجاب و حفظ حريم آل عصمت مى كوشيد. روايت شده است كه حضرت سكينه از سهل بن سعد ساعدى ، صحابى پيامبر ، مى خواهد كه با پرداخت درهم و دينارى از حاملان سر شهيدان درخواست كند كه اندكى سرها را از كاروان اسيران آل محمد (صلى الله عليه وآله) فاصله دهند تا نگاه هاى آلوده شاميان به حريم حرم حسينى خيره نگردد.
سکینه پس از واقعه
بانوى خاندان عصمت ، حضرت سكينه(عليها السلام) ، پس از واقعه عاشورا به همراه زينب (عليها السلام) به مصر مهاجرت كرد. اندكى پس از اقامت در مصر و به دليل رحلت عقيله بنى هاشم ، حضرت سكينه در سال 62 هـ . ق. به مدينه بازگشت و در سراى برادرش امام ساجدان(عليه السلام) سكنى گزيد و با كسب معارف الهى و درس پاكدامنى، به زندگى خويش ادامه داد. افسانه پردازان و قلم به دستان كينه توز و مغرض اموى و زبيرى به جهت رويارويى با خاندان و آل على(عليه السلام) و به جهت همگون ساختن آنان با خاندان ناپاك اموى و زبيرى، با دروغ پردازى و افسانه سازى اين برهه از زندگى عفيفه آل بنى هاشم، حضرت سكينه(عليها السلام)را مغشوش و مضطرب جلوه داده اند. همانگونه كه ابن ابى الحديد معتزلى، دانشمند و عالم اهل تسنن گفته است: اين افسانه سازى ها بدان جهت بود تا نگاه مردم را از اهل بيت و نزديكان و بستگان خاندان وحى، باز دارند. ابو الفرج اصفهانى، نسب شناش زيدى مذهب و اموى تبار، به نقل از يك گروه دروغ پرداز از خاندان زبيرى ها حكاياتى از مجالس موسيقى و نشست و برخاست حضرت سكينه با برخى آوازه خوانان و شاعران حجاز و عراق را برمى شمارد، كه اين افسانه ها، پندارى بيش نيست و محقّقان شيعى به هيچ روى اين انتساب را نمى پذيرند. آيا سكينه دختر امام حسين (عليهالسّلام) با پسر زبير كه دشمن امام بود ازدواج كرده است؟ زبير بن عوام بن خويلد بن اسد بن عبدالغري يكي از شخصيتهاي برجسته تاريخ اسلام است، كه بعدها دچار انحرافاتي شد. وي محرم اسرار اهلبيت ـ عليهمالسّلام ـ بود و تحت تعليمات و بركات اين خاندان بود، تا آنكه فرزندش عبدالله به دنيا آمد. اميرالمؤمنين ـ عليهالسّلام ـ ميفرمايند: «ما زال الزبير يعدّ منا اهلالبيت حتي نشأ ابنه عبدالله.» برادر كوچكتر عبدالله، مصعب است كه به ابا عيسي يا ابا عبدالله ملقب بود. وي به شخصيت امام حسين ـ عليهالسّلام ـ ارادت ويژهاي داشت و همواره او را اسوة خود قرار داده بود اما متأسفانه جاهطلبي او مانع از آن ميشد كه به ياري امام ـ عليهالسّلام ـ بشتابد. وي پيوسته به دنبال كسب خلافت عراق بود. مصعب پس از قتل مختار، مدتي از سوي برادرش عبدالله امير كوفه گرديد بارها با سپاهيان عبدالملك بن مروان جنگيد تا آنكه سرانجام در ذيقعدة 72 ه ق ( تاريخ يعقوبي، بيروت، مؤسسة الاعلمي للمطبوعات، ج 2، ص 265) به دست محمد بن مروان برادر و فرماندة لشكر عبدالملك در نبردي ناجوانمردانه به قتل رسيد. (ابن ابي الحديد، شرح نهجالبلاغه، ج 3، ص 297 ). مصعب پيش از نبرد با عبدالملك به مزار اباعبدالله ـ عليهالسّلام ـ آمد و اين بيت را زمزمه ميكرد: و إن الألي باللطف من آل هاشم تأسوا فسنوا للكرام التأسيا (ابن ابي الحديد، شرح نهجالبلاغه، ج3، ص298) شعبي ماجرايي را نقل ميكند كه بيان آن خالي از لطف نيست. ميگويد من و عبدالله بن زبير و عبدالملك بن مروان و مصعب بن زبير در برابر كعبه نشسته بوديم و سخن ميگفتيم. پس از پايان سخن قرار شد هريك از ما برخيزد، ركن يماني را بگيرد و حاجتش را بخواهد. وي سپس مفصل ميگويد كه هر كدام چه دعايي كردند و چه حاجتي خواستند و جالب آن كه همه به خواستههايشان رسيدند. امّا آنچه مصعب خواسته بود اين بود كه خداوندا مرا نميران تا آنكه امير عراق گردم و نيز با سكينه بنتالحسين ـ عليهالسّلام ـ پيوند زناشويي ببندم. (ابن ابي الحديد، شرح نهجالبلاغه، بيروت، داراحياء التراث العربي، ج20، ص135) اكنون با آنچه بيان كرديم پاسخ سؤال روشن ميگردد كه مصعب دشمن اهلبيت ـ عليهمالسّلام ـ نبود بلكه شخصيتي جاهطلب بود كه لغزشهايي بزرگ داشت. پاسخ ديگري كه ميتوان به اين سؤال داد آن است كه بگوييم چه بسا اين ازدواج به رضايت حضرت سكينه نبوده است و تنها از روي مصالح سياسي ـ اجتماعي صورت پذيرفته. چنانكه شواهد تاريخي بسياري بر اينگونه ازدواجها وجود دارد مانند بسياري از همسران پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ ، امام حسن مجتبي ـ عليهالسّلام ـ و برخي ديگر از ائمه ـ عليهمالسّلام ـ كه حتي كمر به قتل آن پيشوايان ميبستند و قطعاً آن پيوندها به رضايت آنان نبوده است. در اينجا نيز چه بسا حضرت سكينه ـ عليها السّلام ـ به اين پيوند خرسند نبوده است امّا از روي مصلحت تن در داده است. شاهد آنكه وقتي حضرت سكينه ـ عليها السّلام ـ سر از اطاعت ابن زبير برميگيرد و نشوز ميكند، رملة بنتالزبير خواهر مصعب نزد عبدالملك ميرود و ميگويد: «اگر چنين نبود كه ما ميخواهيم پوششي بر كارهاي خود بگذاريم، هرگز نسبت به كسي كه رغبتي در ما ندارد، رغبتي به او نداشتيم.» (بلاغات النساء، ابن طيفور، ص191) با توجّه به اين جمله و تصريحي كه در آن وجود دارد، به راحتي ميتوان واقعيت اين پيوند را دريافت و به اهداف پشت پردة آن پي برد.
وفات بانو سكينه
سرانجام حضرت سكينه در روز پنجشنبه، پنجم ربيع الاول (117هـ . ق.) در مدينه چشم از جهان فانى فروبست. وفات آن حضرت به هنگام ظهر روى داد. خالدبن عبدالملك ، حاكم مدينه دستور داد كه جنازه را نگهدارند تا وى خود را به شهر برساند. جنازه وى تا نماز عشا دفن نشد و مردم دسته دسته بر پيكر او نماز گزاردند. عبدالله نفس زكيه چهار صد دينار عطر و عود خريد و پيرامون سرير حضرت سكينه و در مجمرها گذاشت. درباره درگذشت اين بانوى بزرگ علوى ، دو روايت نقل شده است: روايت نخست حاكى است كه وى در پنجم ربيع الاوّل سال 117 هجرى قمرى و در عصر خلافت هشام بن عبدالملك و در حاكميت خالد بن عبدالملك بن حارث، در مدينه بدرود حيات گفت و روايت ديگر مىگويد كه وى در پنجم ربيع الاوّل سال 126 هجرى قمرى در مكه معظمه وفات يافت .(5) به هر روى، درگذشت وى در پنجم ربيع الاوّل، مورد اتفاق تاريخ نگاران و سيره نويسان است. در همان سالى كه حضرت سكينه (علیه السلام) وفات يافت، خواهرش حضرت فاطمه بنت الحسين (علیه السلام) نيز در مدينه بدرود حيات گفت. (6)
پی نوشتها:
1- منتهى الآمال، ج 1، ص 462 و وفيات الأعيان، ج1، ص 379 2- اعلام النّساء، ج 2،ص 202 3- شام، سرزمين خاطرهها، ص 104 4- منتهى الآمال، ج 1، ص 463 5- شام، سرزمين خاطرهها، ص 107؛اعلام النسّاء، ج 2، ص 224؛ وفيات الأعيان، ج 1، ص 378 6- وقايع الايام، ص 206 و منتهى الآمال، ج 1، ص 463
:: موضوعات مرتبط:
خاندان اهل بیت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1060
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : موعظه
ت : سه شنبه 11 شهريور 1393
|
|
دو فدایی عشق
اشاره
کربلا و مظلومیت و شهادت، آغازش از محرم نیست. چنین نیست که حسین علیهالسلام با استشمام بوی تربت کربلا، خود را آماده شهادت و زینبش را مهیّای اسارت کرده باشد؛ بلکه آن زمان که سفیر عشق، مسلم بن عقیل را تشنهلب به بالای دارالاماره کشاندند، غمنامه کربلا آغاز شد.
یاد مسلم، یاد غربت
نام مسلم با غربت و مظلومیت همراه است. نمیشود که سخنی از مسلم به میان آید، ولی دل رهسپار کوچههای غربت و تاریک کوفه نگردد و چشم در آن سیاهی، دنبال درخشش مروارید اشک غم نباشد. نشانی مسلم را فقط باید از درهای بسته، و دلتنگی او را از کوچههای تنگ کوفه پرسید. به راستی مسلم کیست و چرا راهی کوفه پیمانشکن شد؟ او را با مردم کوفه چه کار؟ چه شنیدو چه دید جز پیمانشکنی و ناسزا و ستم؟
مسلم کیست؟
مسلم فرزند عقیل بن ابیطالب برادر امام علی علیهالسلام بود. عقیل به تربیت فرزندان خویش توجه خاصی داشت و آنان را بسیار مؤمن و پرهیزکار بار میآورد. در این میان، مسلم سرآمد همه این چهرههای تابناک و از برجستهترین نمونههای تربیتی اسلام بود. او بعد از بعثت پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم به دنیا آمد و در گلزار ایمان پرورش یافت. مسلم، کولهبار تجربه خویش را از تمام حوادث و مسائل صدر اسلام انباشته کرده بود. او در مدینه از آن زمان که چهره زشت انحراف، هویدا شد و به پیدایش استبداد بنیامیه انجامید و کاروان توحید به دست قلندران قدّارهبند از مسیر خویش منحرف شد، عمیقا مسائل را بررسی کرده، حق را از باطل تشخیص میداد و به دنبال آن بود. مسلم پس از فاجعه محراب خونین کوفه و شهادت امیرمؤمنان و مصیبت جانسوز امام حسن علیهالسلام ، در سختترین شرایط تاریخ و در برابر مرموزترین توطئه و جنایتکارترین عنصر اموی یعنی یزید، روبهسوی امام حسین علیهالسلام نمود و او را یاری داد.
فرزندان عقیل
زمانی که مسلم هجده ساله بود، عقیل از دنیا رفت و تربیت او به دست امیرمؤمنان علی علیهالسلام افتاد. آن حضرت، مسلم را همانند فرزندان خود رشید، شجاع و فهیم بار آورد. در تاریخ آمده که پنج نفر از فرزندان عقیل در واقعه کربلا به شهادت رسیدند که شجاعترین آنها مسلم بود. جالب آنکه پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم سالها قبل، از شهادت فرزندان عقیل در رکاب امام حسین علیهالسلام خبر داده بود.
حرکت به کوفه
زمانی که دوازده هزار نامه با بیش از بیست و دو هزار امضا از طرف کوفیان به دست امام حسین علیهالسلام رسید، آن حضرت تصمیم گرفت به نامههای ایشان پاسخ دهد. از این رو، نمایندهای از طرف خود برای بررسی اوضاع و سنجش روحیه مردم به کوفه فرستاد. به این منظور، نامهای برای ایشان نوشت و مسلم بن عقیل، عموزاده و شوهرخواهر خویش را به عنوان سفیر و نماینده به کوفه فرستاد. مسلم در نیمه ماه رمضان از مکه به سمت مدینه حرکت کرد و در مسجد پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم نماز خواند و با آشنایان خویش خداحافظی نمود و با پشت سرگذاشتن بیابانهای حجاز و عراق به شهر کوفه رسید.
احتیاط در برخورد با کوفیان
با آنکه هزاران نامه و امضا از طرف کوفیان به دست امام حسین علیهالسلام رسیده بود، ولی باز هم آن حضرت تصمیم عجولانهای نگرفت و در برخورد با کوفیان با احتیاط عمل کرد. ایشان به جای اینکه با سرعت و شتاب راهی کوفه گردد، مسلم بن عقیل، پسرعمویش را به کوفه فرستاد. شاید این احتیاط به دلیل بیثباتی و بیوفایی مردم کوفه در آن زمان بود. این بیوفایی، در سخنان کسانی که از آن حضرت میخواستند به کوفه نرود نیز منعکس شده است. آری، حسین علیهالسلام وفای کوفه را در فرق شکافته پدر و تنهایی و غربت برادر تجربه کرده بود.
ورود مسلم به کوفه
مأموریت خطیر مسلم در سفر به کوفه، تحقیق درباره این بود که آیا عموم بزرگان و خردمندان شهر، آماده پشتیبانی از امام حسین علیهالسلام و عمل به نامههایی که نوشتهاند هستند یا نه؟ مسلم شبانه وارد کوفه شده، به منزل یکی از شیعیان مخلص رفت. خبر ورود مسلم در شهر طنینانداز گردید و شیعیان نزد او رفت و آمد و با امام علیهالسلام بیعت میکردند. در تاریخ آمده که دوازده، هجده و یا به نقل از ابن کثیر، چهل هزار نفر با مسلم بیعت نمودند.
نامه مسلم به امام حسین علیهالسلام
مسلم پس از چهل روز بررسی اوضاع کوفه، نامهای به این مضمون به امام حسین علیهالسلام نوشت: «آنچه میگویم حقیقت است. اکثریت قریب به اتفاق مردم کوفه آماده پشتیبانی شما هستند؛ فورا به کوفه حرکت کنید». نامه مسلم به دست «عابس بن حبیب» که از رهبران مورد اعتماد کوفه و از شهدای کربلاست، به امام حسین علیهالسلام رسید. ایشان که از احساسات عمیق کوفیان با خبر شده بود، تصمیم گرفت به سوی این شهر حرکت کند.
بیعت مردم با مسلم؛ واکنش حاکم
حاکم کوفه در زمان سفارت مسلم، نعمان بن بشیر بود. وی با اینکه از هواداران عثمان و طرفدار امویان بود، ولی از خلافت یزید هم رضایت نداشت. لذا با اینکه از ماجرای بیعت مردم با مسلم آگاه بود، چندان سختگیری و تندی از خود نشان نمیداد و شاید هم در دل از این کار راضی بود. تنها واکنشی که از او نقل شده، سخنرانیای است که در جمع مردم کوفه انجام داد که به نظر طرفداران یزید، بیشتر ضعف او را منعکس کرد تا قدرتش را.
تکاپوی هواخواهان بنیامیه
با اینکه بیشتر مردم کوفه از شیعیان امیرمؤمنان علی علیهالسلام بودند، گروهی نیز هوادار بنیامیه و مخالف خاندان پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم در آنجا زندگی میکردند. از جمله این افراد، «عبداللّه بن مسلم حضرمی» است که نامهای به یزید نوشت و خبر ورود مسلم را به کوفه، بیعت کوفیان و نیز ضعف نعمان بن بشیر، حاکم کوفه را به یزید رسانید و از او خواست تا مرد نیرومندی را برای سرکوبی مسلم به کوفه بفرستد. چند نفر دیگر نیز نامههایی به همین مضمون نزد یزید فرستادند.
نگرانی یزید
خبر بیعت مردم کوفه با مسلم و ضعف حاکم آن شهر، یزید را سخت نگران کرد. لذا از «سَرْجون» که محرم اسرار پدرش معاویه و از زیرکان دربار بنیامیه بود، چارهجویی نمود و او هم عبیداللّه بن زیاد، حاکم بصره را برای حکومت کوفه پیشنهاد داد. نیز در تاریخ آمده که سرجون، نامهای از معاویه به یزید نشان داد که در آن، فرمانروایی کوفه را به عبیداللّه واگذار کرده بود. یزید نظر سرجون را پسندید و حکومت کوفه را به عبیداللّه داد و او را مأمور کرد به سرعت خود را به کوفه رسانیده، مسلم بن عقیل را دستگیر، زندانی و سپس اعدام یا تبعید کند.
حرکت عبیداللّه به کوفه
زمانی که حکم حکومت کوفه با نامه یزید به دست عبیداللّه رسید، فورا دستور حرکت صادر کرد. او برای درهم کوبیدن انقلابی که در بصره تصور میکرد، اقدامات شدیدی نمود و خطبه تهدیدآمیزی خواند. عبیداللّه همان شبی که صبح آن به کوفه میرفت، برای اینکه از مردم بصره زهر چشم بگیرد، داری برپا کرد و سلیمان، فرستاده امام حسین علیهالسلام را که نامهای از طرف ایشان برای بزرگان بصره آورده بود، در برابر چشم همگان گردن زده، به دار آویخت.
ورود عبیداللّه به کوفه
ابن زیاد به همراه پانصد نفر از مردم بصره، در لباس مبدّل و با سر و صورت پوشیده وارد کوفه شد. مردم که شنیده بودند امام علیهالسلام به سوی آنان حرکت کرده، با دیدن عبیداللّه گمان کردند آن حضرت وارد کوفه شده است. لذا در اطراف مرکبش جمع شده، با احساسات گرم و فراوان به او خیر مقدم گفتند. پسر زیاد هم پاسخی نمیداد و همچنان به سوی دارالاماره پیش میرفت تا به آنجا رسید. نعمان بن بشیر که گمان میکرد او امام حسین علیهالسلام است، دستور داد درهای قصر را ببندند و خود از بالای قصر صدا زد: از اینجا دور شو. من حکومت را به تو نمیدهم و قصد جنگ نیز با تو ندارم. ابن زیاد جواب داد: در را باز کن. در این لحظه مردی که پشت سر او بود صدایش را شنید و به مردم گفت: او حسین علیهالسلام نیست، پسر مرجانه است. نعمان در را گشود و عبیداللّه به راحتی وارد دارالاماره کوفه شد و مردم نیز پراکنده گشتند.
شیوه حکومتی عبیداللّه
عبیداللّه شب اولی که وارد کوفه شد، تا صبح نخوابید و به تدبیر امور و طرح و برنامهریزی کارهای آینده پرداخت و نزدیکان و هواداران بنیامیه را طلبید و با آنان مشورت کرد. به هنگام نماز صبح با محافظانش وارد مسجد شد و از منبر بالا رفت و سخنان تهدیدآمیزی ایراد کرد. نیز در تاریخ آمده که دستور داد جمعی از مردم کوفه را دستگیر کرده، به قتل برسانند. روز دیگر باز به مسجد آمد و با ارعاب و تهدید بیشتری چنین گفت: «به راستی که کار حکومت جز با سختگیری روبه راه نمیشود و من کسی هستم که بیگناه را به خاطر گناهکار و حاضر را به جرم غایب و دوست را به خاطر ارتباط با دوست دیگر دستگیر میکنم».
مسلم در خانه هانی
مسلم میدانست دیر یا زود عبیداللّه کوچه به کوچه و خانه به خانه به دنبال او خواهد گشت و درصدد دستگیری و قتل او بر خواهدآمد. لذا تصمیم گرفت جای خود را عوض کند و به خانه کسی برود که نیروی بیشتری در کوفه دارد، تا بتواند از نفوذ و قدرت او برای ادامه کار و مبارزه با حکومت ستمگر استفاده کند. به همین منظور خانه هانی بن عروه را برگزید و هانی نیز به رسم جوانمردی، به او پناه داد.
هانی بن عروه
هانی بن عروه، از بزرگان کوفه و اعیان شیعه بوده، از اصحاب پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم به شمار میآید. بنا به گفته مسعودی، او بزرگ قبیله مراد بود و هرگاه جنگ و نزاعی در میگرفت، چهار هزار مرد زرهپوش و هشت هزار پیاده به یاری او میشتافتند و از قبایل دیگر نیز تا سی هزار نفر به یاری او میآمدند. هانی در جنگهای جمل، صفین و نهروان در صف یاران امام علی علیهالسلام حاضر بود. او در جنگ صفین که جنگ ایدئولوژی و عقیده بود، در کنار امام علیهالسلام به پاسخگویی شبهههای گمراهان میپرداخت. بعدها نیز بر اساس تاکتیک مبارزه خود، در خانهاش را بر روی مردم گشود تا محل امن مردمی باشد که از ستم امویان به ستوه آمده بودند.
تلاش ابن زیاد برای پیدا کردن مسلم
پس از آنکه ابن زیاد بر کارها مسلط شد و تا حدودی خیالش از آرامش کوفه آسوده گردید، به فکر افتاد تا مسلم را دستگیر کند؛ لذا غلام مخصوص خود «مَعْقِل» را طلبید و سه هزار درهم به او داد تا به بهانه کمک به مسلم، از جایگاهش آگاه شود. معقل پول را گرفت و در مسجد کوفه نزد مسلم بن عوسجه نشست. شنیده بود که مردم میگویند این مرد برای حسین علیهالسلام از مردم بیعت میگیرد. نزدیکتر رفت و به او گفت: من اهل شام و از دوستداران خاندان پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم هستم. میخواهم سه هزار درهم به دست فرستاده حسین علیهالسلام برسانم، ولی کسی را نیافتم تا مرا نزد او ببرد. مسلم بن عوسجه فریب حرفهای زیبا و اشکهای دروغین معقل را خورد و او را نزد مسلم بن عقیل برد. معقل نزد مسلم رفت و آمد میکرد تا جایی که نخستین کسی که میآمد و آخرین فردی که بیرون میرفت او بود.
دستگیری هانی
پس از آنکه ابن زیاد از مخفیگاه مسلم به دست غلام خود باخبر شد، درصدد برآمد با زر و زور و تزویر، میزبان او، هانی را دستگیر کرده، زمینه را برای دستگیری مسلم و دیگر بزرگان فراهم سازد. هانی که میزبان مسلم بود، میدانست عبیداللّه قصد دستگیری او را دارد. لذا بیماری را بهانه کرده، از رفتن به مجلس او خودداری میکرد. ابن زیاد چند نفر را طلبید و نزد هانی فرستاد. آنان سرانجام هانی را نزد ابن زیاد بردند. ابن زیاد با دیدن هانی به او گفت که با پای خویش به سوی مرگ آمده است و درباره مسلم از او پرسید. هانی منکر پناه دادن به مسلم شد. در این هنگام عبیداللّه معقل، غلام خود را صدا زد و هانی با دیدن او، دانست که انکار سودی ندارد. عبیداللّه با تازیانه بر سر و صورت هانی زد و صورت و محاسنش را از خونش رنگین نمود، سپس دستور داد او را زندانی کنند.
قبیله هانی و محاصره قصر
قبیله مَذْحِج با شنیدن خبر دستگیری و قتل هانی، قصر ابن زیاد را محاصره کردند و از او درباره کشته شدن هانی جواب خواستند. ابن زیاد به شریح قاضی دستور داد به مردم از سالم بودن هانی خبر دهد و به آنها بگوید او کشته نشده است. شریح هم نزد قبیله مذحج آمد و گفت: هانی زنده است و حالش نیز خوب میباشد. آنان نیز با شنیدن خبر سلامت هانی، از اطراف قصر پراکنده شد.
قیام ناگهانی مسلم
وقتی خبر دستگیری هانی به مسلم بن عقیل رسید، دستور داد چهار هزار مرد مسلّح جمع شوند. آنان بر دَرِ خانه هانی آمدند. مسلم برای هر قبیله پرچمی بست و آنان به سمت دارالاماره حرکت کردند. مسجد و بازار از مردم پر شد و عرصه بر عبیداللّه تنگ گردید. قصر به محاصره درآمده بود و هر لحظه امید این میرفت که به اشغال شیعیان درآید و ستونهای حکومت اموی در کوفه ویران شود.
نقشه عبیداللّه
عبیداللّه که از شورش کوفیان آگاه شده بود، شخصی به نام کثیر بن شهاب را که از طایفه مذحج بود طلبید و به او دستور داد به همراه آن عدّه از قبیلهاش که طرفدار او هستند، بیرون رفته و مردم را از یاری مسلم باز دارد و از جنگ و شکنجه حکومت یزید بترساند. به چند نفر دیگر نیز دستور داد پرچمهایی در شهر نصب کنند و به مردمان بگویند هر کس به این پرچمها پناهنده شود، از گزند ابن زیاد درامان است. از طرف دیگر با ترسانیدن مردم از سپاه شام و سخنان تهدیدآمیز دیگر، به راحتی مردمان سستعنصر کوفه پراکنده شدند. در این هنگام زنان و مردان میآمدند و دست پسران و برادران خود را گرفته، به آنها میگفتند «سپاه شام فردا میرسد، از معرکه دور شوید». نقشه عبیداللّه خیلی زود عملی شد، تا جایی که از آن چهار هزار نفر، بیش از سیصد نفر باقی نماند.
غربت و تنهایی مسلم
با انتشار شایعه سپاه شام و پراکنده شدن مردم از اطراف مسلم دیگر نمیشد کاری کرد. محاصره قصر شکسته شد. از این لحظه بود که مسلم بیوفایی کوفیان را به چشم دید. با غروب خورشید، نور امید نیز در وجود مسلم خاموش شد و درخت امید او خشکید. با همان جمعیت به سوی مسجد روانه شد. نماز جماعت مغرب را فقط با سی نفر خواند و نزدیک درِ خروجی مسجد، بیش از ده نفر با او نبود و وقتی از مسجد وارد کوچه شد، آنان نیز از اطرافش پراکنده شدند. مسلم دیگر تنها شده بود.
طوعه، شیرزن کوفه
مسلم، غریب و تنها در کوچههای کوفه میگشت. نمیدانست کجا برود. افزون بر تنهایی، هر لحظه بیم آن میرفت او را دستگیر کرده، به شهادت برسانند. به ناگاه در کوچهای، زنی را دید که بر درِ خانه ایستاده است. تشنگی بر مسلم غلبه کرد. نزد آن زن رفته، آبی طلبید. زن که طوعه نام داشت، کاسه آبی برای مسلم آورد. مسلم بعد از آشامیدن آب همانجا نشست. طوعه ظرف آب را به خانه برد و بعد از لحظاتی بازگشت و دید که مرد از آنجا نرفته است. به او گفت: ای بنده خدا! برخیز و به خانه خود، نزد همسر و فرزندانت برو و دوباره تکرار کرد و بار سوم، نشستنِ مسلم را بر در خانهاش حلال ندانست. مسلم از جای خویش برخاست و چنین گفت: من در این شهر کسی را ندارم که یاریام کند. طوعه پرسید: مگر تو کیستی؟ و پاسخ شنید: من مسلم بن عقیل هستم. طوعه که از دوستداران خاندان پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم بود، در خانه را به روی مسلم گشود و از او پذیرایی کرد.
سخنان عبیداللّه برای دستگیری مسلم
با آنکه مسلم تنها شده بود، ولی باز عبیداللّه از ترس او و یارانش از قصر بیرون نمیآمد. لذا به افراد خویش دستور داد همه جای مسجد را بگردند تا مبادا مسلم در آنجا مخفی شده باشد. آنان نیز همه مسجد را زیر و رو کردند و مطمئن شدند که مسلم و یارانش آنجا نیستند. سپس عبیداللّه وارد مسجد شد، بزرگان کوفه را احضار کرد و گفت: «هر کس که مسلم در خانه او پیدا شود و او خبر ندهد، جان و مالش بر دیگران حلال است و هر کس او را نزد ما بیاورد، به اندازه دیهاش پول خواهد گرفت». تهدید و تطمیع عبیداللّه کارساز شد و بلال، فرزند طوعه، به دلیل ترس و به طمع رسیدن به جایزه، صبح زود وارد قصر شده، مخفیگاه مسلم را لو داد. عبیداللّه با شنیدن این خبر، به محمد بن اشعث دستور داد به همراه هفتاد نفر مسلم را دستگیر کنند.
شجاعت مسلم
وقتی مسلم صدای پای اسبهای سربازان عبیداللّه را شنید، دانست که برای دستگیری او آمدهاند. «اناللّه و اناالیه راجعون» گفته، شمشیر خود را برداشت و به آنان حمله برد. مسلم چنین رجز میخواند: به خدا کشته نگردم به جز آزاد و دلیر گرچه بینم که بود مرگ بسی تلخ و مریر مرد هر روز به زنجیر بلایی است اسیر سرد و گرمش همه آمیخته چون زهر به شیر مسلم مردانه مبارزه کرد و بسیاری از آنان را کشت. محمدبناشعث از عبیداللّه درخواست نیروی کمکی نمود و عبیداللّه او را به دلیل ضعفش شماتت کرد. محمد بن اشعث در جواب چنین گفت: «آیا فکر میکنی مرا برای دستگیری یکی از سبزیفروشهای کوفه فرستادهای؟ مگر نمیدانی که مسلم، شیری درنده، شمشیری برنده و پهلوانی نامدار است».
امان دادن به مسلم و دستگیری او
مسلم در درگیری با سربازان عبیداللّه، حدود 45 نفر از آنان را از پای درآورد تا آنکه ضربه شمشیری صورتش را درید. با اینکه مسلم زخمی بود، باز هم کسی یارای مقابله با او را نداشت. آنان بر پشت بامها رفته و سنگ و چوب بر سر مسلم ریختند و دستههای نی را آتش زده بر روی او انداختند. ولی مسلم دست از جدال برنمیداشت و بر آنها یورش میبرد. وقتی ابن اشعث به آسانی نمیتواند مسلم را دستگیر کند، دست به نیرنگ زد و گفت: ای مسلم! چرا خود را به کشتن میدهی؟ ما به تو امان میدهیم و ابنزیاد تو را نخواهد کشت. مسلم جواب داد: چه اعتمادی به امان شما عهدشکنان است؟ ابن اشعث بار دیگر امان دادنش را تکرار کرد و این بار مسلم به دلیل زخمهایی که برداشته و ضعفی که در اثر آنها بر او چیره شده بود، تن به امان داد. مرکبی آورده مسلم را دست بسته بر آن سوار کردند و نزد عبیداللّه بردند.
گریه مسلم
پس از آنکه مسلم را دستگیر کردند، دیدند اشک از چشمانش سرازیر است. شخصی به او گفت: آرزوی ریاست و امارت این پیشامدهای ناگوار را هم دارد و کسی که اقدامی همانند اقدام تو کند، باید اندیشه چنین روزی را نیز کرده باشد؟ مسلم جواب داد: «گریه من برای خودم نیست؛ بلکه گریهام برای خاندان و آشنایانم است که به سوی کوفه در حرکتاند. گریهام برای حسین و اهلبیت اوست که با حرفهای این کوفیان به اینجا میآیند و معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظار آنان است». سپس رو به ابناشعث کرده و گفت: «کسی را نزد حسین علیهالسلام بفرست تا کشته شدن مرا به او خبر دهد و او را از آمدن به کوفه باز دارد».
مسلم، شهید تشنه
از خشکی لبهای زخمی مسلم، فریاد العطش به گوش میرسید. یکی از درباریان بر حال او دلسوزی کرد و به غلام خود دستور داد مسلم را سیراب کند. غلام کاسه آبی به مسلم داد. وقتی خواست بیاشامد، کاسه از خون صورتش پر شد. بار دیگر آبی ریخت. این بار نیز آب با خون او رنگین شد. مرتبه سوم، دندانهای پیشین مسلم داخل کاسه ریخت. در این حال مسلم گفت: «سپاس خدا را که اگر میخواست، من از این آب میآشامیدم؛ گویا خداوند میخواهد مرا با نوشیدنیهای بهشتی سیراب کند». مسلم تا آخرین لحظه، تشنه بود.
شهادت مسلم
مسلم بن عقیل را نزد عبیداللّه بردند. مسلم همانند شیر عرصه سخن، با دستان بسته، ولی با شمشیر بیان، لباس رسوایی بر تن یزید و یزیدیان پوشانید. ابن زیاد که دید هر چه در کشتن مسلم درنگ کند، پرده رسواییاش بیشتر دریده میشود، با عصبانیت تمام فرمان قتل او را صادر کرد. مسلم را بالای قصر بردند و در حالیکه زبانش به استغفار و تسبیح مشغول بود، با شمشیر، سرش را جدا کرده، بدنش را نیز از بالای قصر بر زمین انداختند.
شهادت هانی
پس از شهادت مسلم، ابن زیاد قصد جان هانی را کرد و دستور داد او را به بازار برده و گردنش را بزنند. هانی را دست بسته تا بازار خرید و فروش گوسفندان کشاندند. او مدام فریاد میزد: ای قبیله مذحج کجایید، چرا به یاری هانی نمیآیید؟ او را گرفتند و گفتند: آرام بگیر و گردن بکش تا کشته شوی. جواب داد: من تسلیم شما نمیشوم. در این هنگام یکی از غلامان ابن زیاد ضربهای به او زد، ولی کارگر نیفتاد؛ ولی ضربه دوم، سر او را از بدنش جدا کرد و به شهادتش رساند.
مسلم و هانی بعد از شهادت
عبیداللّه پس از شهادت مسلم و هانی، دستور داد بدنهای پاک آن دو را در بازار کوفه روی زمین بکشند و سپس در دروازه کوفه به صورت وارونه آویزان کنند. او سرهای آن بزرگواران را نیز به شام نزد یزید فرستاد. در دفن بدن آن دو نیز دو نقل وجود دارد: یکی اینکه جمعی از قبیله هانی، بدنها را غسل داده و کفن و دفن نمودند؛ دیگر اینکه همسر میثم تمّار، به همراه چند نفر از جمله همسر هانی بدنها را در کنار مسجد بزرگ کوفه دفن کردند.
امام و شهادت مسلم و هانی
هنگامی که کاروان امام علیهالسلام به سمت کوفه در حرکت بود، در میانه راه به وسیله رهگذران از شهادت مسلم و هانی در کوفه آگاه شد. آن حضرت با شنیدن این خبر، بسیار ناراحت شده، چندین بار آیه «اناللّه و اناالیه راجعون» را تکرار کرد و رحمت خداوند را بر آن دو طلبید. سپس نزد دختر کوچک مسلم رفته، او را بسیار مورد نوازش و محبت قرار داد. دختر مسلم با دیدن این همه مهربانی و لطف بیش از پیش گفت: یابن رسول اللّه؛ مرا همانند یتیمان و پدرمردگان نوازش میکنی. آیا پدرم مسلم را شهید کردهاند؟ بعد از سخنان دختر مسلم، امام علیهالسلام دیگر نتوانست جلوی سیلاب اشک خویش را بگیرد و با گریه فرمود: «اندوهگین مباش که اگر مسلم نباشد، من پدر تو، خواهرم مادر تو، دخترانم خواهران تو و پسرانم برادرانت خواهند بود».
کوچه گرد غربت
کوچه گرد غربت و غمها شدم در میان دشمنان تنها شدم من سفیر کاروان لالهام پیک ایثارم، زبان لالهام کوچهها تاریک و سرد و من غریب ماندهام تنهای شهر، امن یجیب یک نفر حتی مرا همراه نیست همنوایم جز حضور ماه نیست بیوفاها یک نفر همت کند میهمان کوفه را دعوت کند رسمتان شاید که مهمان کشتن است یا فقط شمشیرتان سهم من است تشنهام در کوزههاتان آب نیست اول شب که زمان خواب نیست السّلام ای من بلا گردان تو هستی ناقابلم قربان تو زین سفر قطع نظر کن یا حسین روسوی شهری دگر کن یا حسین راه کوفه غرق درد و ماتم است اهل کوفه با وفا نامحرم است مثل اشک از چشمها افتادهام تکیه بر دیوار غربت دادهام (کمیل)
:: موضوعات مرتبط:
خاندان اهل بیت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1067
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : موعظه
ت : سه شنبه 11 شهريور 1393
|
|
از تولد آخرین و تنها فرزند خانه نجمه خاتون و موسی بن جعفر(ع) 25 سال میگذشت. آخرین بار، سال 148 هجری قمری بود که این خانه باصفا، قدمهای نازنین نوزادی پاک از سلسله اهل بیت(ع) را میزبان میشد. او را رضا نامیده بودند. اینک سالها از آن روز میگذشت. سالهایی سرشار از انتظار. سال 173 هجری قمری بود. دامان نجمه خاتون، بانوی خانه کاظم اهل بیت، بار دیگر به زیور نوگلی نورانی آراسته شده بود. دختر بود؛ پاک و پاکیزه. ازاینرو، نامش را فاطمه نهادند و آنچنان او را با کمالات پرورش دادند تا همتای جده گرانقدر و صاحبنامش، بانویی آسمانی شود. بعدها او را معصومه لقب دادند. او را «ستّی» و «فاطمه کبرا» نیز مینامیدند؛ او زینتآرای خانه موسی بن جعفر(ع) بود. نجمه خاتون در طول سالهای زندگی با هفتمین اختر آسمان امامت، تنها دو گوهر در دامان خود پرورش داد؛ یکی رضا(ع)، هشتمین خورشید تابان امامت و دیگری، معصومه(س)، ماه تابان عصمت.1 سال 183 هجری قمری بود. بانوی عصمت ده ساله شده بود. از سالها پیش، پدر در زندانهای هارونالرشید اسیر بود و علی بن موسی الرضا(ع) در غیاب پدر، امور خانواده را بر عهده داشت. میان معصومه(س) و برادرش انس و علاقه شدیدی وجود داشت. پدر، پس از سالها تحمل شکنجههای طاقتفرسای دشمنان کینهتوز، در زندانهای مهیب هارون الرشید، جام شهادت نوشید و گرد یتیمی بر چهره تابناک معصومه آلالبیت و دیگر خواهر و برادرانش نشست. بانوی کرامت بیش از پیش، زیر سایه الطاف برادر بزرگترش، علی بن موسی الرضا(ع) قرار گرفت و انس و الفتش با او روز به روز فزونی مییافت. سالها از شهادت جانسوز پدر میگذشت. سال دویست هجری قمری بود. خاندان موسی بن جعفر(ع) پس از او در سایهسار وجود پربرکت علی بن موسی الرضا(ع) میزیستند. مأمون، رضا(ع) را از مدینه به مرو دعوت کرد تا مقام ولیعهدی را به او تحمیل و از این راه، موقعیت خویش را تثبیت کند. رضای آلالبیت نیز با قرار دادن شرایطی، به پذیرش ولیعهدی رضایت داد. یک سال از هجرت علی بن موسی الرضا(ع) به مرو میگذشت و خاندانش در بیخبری کامل از سرپرست خود به سر میبردند. فاطمه معصومه(س) که دلش مالامال عشق و محبت برادر بزرگتر بود، شرایط را تاب نیاورد و به همراه کاروانی از برادران و خویشان، از مدینه راهی مرو شد؛ زینب ثانی شده بود. در مسیر حرکت، در شهرهای مختلف، مکتب شیعه و رسالت برادر گرانقدرش، رضا(ع) را تبلیغ و ترویج میکرد. درّ دریای عصمت، لحظهای از رسالت زینبی خود دست برنداشت و شهرها را با ابلاغ زینبگونه دین و عشق دیدار برادر، یکی پس از دیگری پیمود. کاروان به ساوه رسید. آنجا را برای استراحت برگزیدند؛ در آنجا سرسختترین مخالفان اهل بیت عصمت و طهارت(ع) بودند و همپای مأموران حکومتی، شیعیان را تحقیر و آزار میکردند. مخالفان به کاروان حمله بردند و در نبردی بیرحمانه، 23 نفر از برادران و برادرزادگان و همراهان دختر کاظم آلالبیت را به شهادت رساندند.2 داغ این حادثه غمبار، بر قلب فاطمه کبرا(س) زخمی شد و او را سخت اندوهگین کرد. زنی قصد جان بانو را کرد و غذای او را زهرآگین ساخت.3 مسمومیت شدید با غم و اندوه بیکران اختالرضا(ع) درآمیخت. فاطمه معصومه(س)، فروغی از انوار زهرای مرضیه(س) بود؛ همچون او عفیف و آراسته به زیور حیا. همچون زینب کبرا(س) شبانه در حلقهای از برادران و محارمش که او را چون نگینی در میان گرفته بودند، به زیارت قبر جد بزرگوارش میرفت.4 اینک او رسالت زینبی را ادا میکرد و غربت زینبی گریبانگیرش شده بود. او نیز همچون عقیله بنیهاشم، محارم و برادارانش را از دست داده بود و باید در نبود ایشان، این هجرت پرخطر را بدون محرمی ادامه میداد. بانوی عصمت، میخواست به جایی برود که شیعیان، میزبان حضور بابرکتش باشند. میخواست در حلقه شیعیان قرار گیرد. به یاد آورد سخن گهربار پدر گرانقدرش را که میفرمود: «قم عُشِّ آلِ مُحَمَّدٍ و مَأوی شِیعَتُهُم؛ قم، آشیانه آل محمد و پناهگاه شیعیان است.»5 در ذهنش کلام دلنشین جدّش، صادق آلالبیت(ع) تازه میشد که فرمود: «تُرْبه قُم مقدسهٌ و أهْلُها منّا و نَحْنُ مِنهُم؛ قم خاکش مقدس است و مردمش از (شیعیان) ما هستند و ما از آنهاییم».6 پرسید میان من و قم چقدر فاصله است. گفتند: ده فرسخ. خادمش را امر کرد که او را به شهر عشاق آل محمد(ص) ببرد،7 به قم؛ دیار شیعیان راستین علی ابن ابی طالب(ع). قم یکپارچه شور و شعف شد. خبر ورود دختر موسی بن جعفر(ع) به قم، در تمام شهر پیچیده بود. زن و مرد، پیر و جوان، همه برای استقبال آمده بودند. بانوی غمدیده و بیمار، در میان احساسات پرشور شیفتگان اهلبیت رسولالله(ص) قدم به خاک پاک قم نهاد و قم را با قدمهای مبارکش نورباران کرد. اهالی قم هنگام ورود دعبل خزاعی، شاعر اهل بیت(ع) به شهرشان، از او پرشور استقبال کرده و بر سر و رویش درهم و زعفران نثار کرده بودند.8 فاطمه معصومه(س) به جمع چنین وارستگانی قدم مینهاد که دل در گرو محبت و عشق اهلبیت(ع) داشتند. همان مردمی که دختر بابالحوایج را بهخوبی میشناختند و سالها پیش از تولدش، خبر آمدن او به قم را از جدّش صادق آلالله(ع) شنیده و سالها در انتظار زیارت او بودند. موجی از سرور و شادی میان فریادهای پرافتخار مردم پدید آمده بود و شیفتگان اهل بیت عصمت و طهارت، این جلوه زهرایی را همچون گوهری در میان گرفتند. بیست و سوم ربیعالاول سال 201 هجری قمری بود. عُشّ آل محمد، میزبان وجود اختر تابناک عصمت بود. مردم گرداگرد کجاوه را گرفته بودند و هریک آرزو داشتند که افتخار میزبانی بانو نصیبشان شود. هرکس خانه کوچک و بیریای خود را پیشکش بانو میکرد. در رأس آل سعد، بزرگشان، موسی بن خزرج، زمام شتر بانو را بر دوش گرفته بود و بیش از همه آرزوی میزبانی کریمه را داشت. در خواستها ره به جایی نمیبرد. ناگزیر افسار شتر را رها کردند تا هرجا از حرکت ایستاد، محل اقامت دخت موسی(ع) شود. شتر در میان جمعیت، شروع به حرکت کرد و چشمان منتظر، مشتاقانه او را دنبال میکردند. شتر همچنان میرفت تا بالاخره زانو زد و بر زمین نشست؛ خانه، خانه موسی بن خزرج بود و هیچکس مخالفتی نداشت؛ چراکه شتر، خود، آنجا از حرکت باز ایستاده بود. بزرگ قمیها، افتخار میزبانی بانویی را یافته بود که فروغ زهرایی و رسالت زینبی با خود داشت... . حجرهای را در خانه موسی بن خزرج برای بانو آماده کردند. روزهای واپسین عمر معصومه آلالبیت در این خانه سپری شد. بانو هفده روز در این خانه کوچک، ولی الهی، سکنا گزید و در محراب عبادت و شب زندهداری به سر برد. گوشهای از یک عمر بندگی دختر موسی بن جعفر(ع) به درگاه خدا در این محراب و حجره تجلی یافته بود. تا آنکه آنجا را «بیت النور» نام نهادند؛ حجرهای را که هفده روز مأنوس نجواهای شبانه فاطمه کبرا(س) بود. و چه نیک تکریم کردند شیعیان دیار قم، بیت نورانی محل اقامت بانو را و بر سردر ورودیاش نگاشتند:
شده بنیاد این کاخ منور
بهپاس دختر موسی بن جعفر
عبادتگاه معصومه است اینجا
کز اینجا قم شرافت یافت دیگر دهم ربیعالثانی رسیده بود. روح بلند بانوی 28 ساله تا عرش اعلی پر کشید و نه تنها اهالی قم، که دلهای همه دوستداران اهل بیت(ع) را در غم خود فرونشاند. او را غسل و کفن و تابوت مطهرش را بر روی دستها تا قبرستان بابلان تشییع کردند. زمان دفن بانو فرا رسیده بود، ولی در میان آل سعد، بانو هیچ محرمی نداشت که دفن را به او واگذارند. ناگهان دو سوار، باشتاب از سوی ریگزار به سمت جمعیت آمدند و دیدهها را مبهوت خود ساختند. به جنازه که رسیدند، پیاده شدند. بر پیکر مطهر، نماز خواندند و جسم پاک ریحانه موسی بن جعفر(ع) را داخل سردابی که از قبل آماده شده بود، دفن کردند. بیآنکه کلامی بگویند، سوار بر مرکبهایشان از چشم ها دور شدند. شیعیان نیز در بهتی عمیق فرورفتند. او معصومه اهل بیت(ع) بود و کسی جز معصوم، لیاقت و اجازه دفن پیکر مطهرش را نداشت... .
مراسم تدفین بانو به پایان رسیده بود و مردم بهتزده، پراکنده میشدند. موسی بن خزرج، سایبانی از حصیر و بوریا بر قبر شریف اخت الرضا(س) برافراشت تا قبر مطهر بانو و جسم زائران او را از آفتاب ایمن سازد. سایبان، سالها بر مزار شفیعه روز جزا برافراشته بود تا سال 256 هـ . ق و ورود زینب، دختر جوادالائمه به قم. او که قدم بر خاک قم نهاد، قبهای آجری بر قبر عمه بزرگوارش بنا کرد9 سالها گذشت و این قبه، شوکت و جلالی دیگر یافت تا آنجا که گنبدی زرین، ضریحی منور و صحنها و ایوانهای متعدد، زینتآرای این صحن و سرای آسمانی شد. این قطعه کوچک از خاک بابلان، ارج و مقامی وصفناشدنی یافت و به مطاف فرشتگان و زیارتگاه شیفتگان تبدیل شد. عرشیان در اینجا نزول میکنند و فرشیان از اینجا صعود. از چهارده معصوم نبود، ولی مطهر بود و وارسته از گناه و از وارثان آیه تطهیر، ازاینرو معصومه لقب گرفت. عمری عبادت خالصانه ذات اقدس الهی، او را منشأ کرامتها و عنایتهای ویژه ساخت، تا آنجا که «کریمه اهل بیت(ع)» لقب گرفت. نهتنها «معصومه» و «کریمه» بود، بلکه مقام شفیعه روز جزا نیز یافت و جدّش، صادق آلالله نیز فرمود: «تَدخُلُ بشَفاعتها شیعَتی الجنُة باجَمعهِم؛ به شفاعت فاطمه معصومه(س) همه شیعیانم وارد بهشت خواهند شد.»10 بانو به اذن الهی مقام شفاعت یافت تا افزون بر رسول خدا(ص)، قرآن، عترت، فرشتگان، پیامبران و مؤمنان، او نیز با شفاعتش، شیعیان را در محشر شادمان سازد. جواد الائمه(ع) فرمود: «مَن زارَ قَبْر عَمَّتی بقُم فَله الجَنّهَ؛ هرکه قبر عمهام فاطمه معصومه(س) را در قم زیارت کند، سزاوار بهشت است.»11 علی بن موسی الرضا(ع) نیز چنین بشارتی را به شیعیان داد. به سعد فرمود: «نزد شما قمیها از ما اهل بیت قبری هست.» سعد پرسید: قبر فاطمه دختر موسی را میفرمایی؟ فرمود: «آری. هرکس او را زیارت کند و عارف به شأن و حق وی باشد، بهشت پاداشش خواهد بود. پس هنگامی که کنار قبر آمدی، نزد سر مقدس رو به قبله بایست و پس از 34 مرتبه الله اکبر و 33 مرتبه سبحان الله و 33 مرتبه الحمدلله بگو: السلام علی آدم صفوه الله، السلام علی...».12 هنوز معصومه آل عصمت، دیده به جهان نگشوده بود، حتی پدرش موسی بن جعفر نیز متولد نشده بود که جدّ گرانقدرش صادق آلالبیت در آن سالها پیشبینی مقام و مرتبهاش را میکرد و به شیعیان میفرمود: به راستی که برای خدا حرمی هست و آن مکه است. برای رسول خدا(ص) حرمی هست و آن کوفه است و برای ما اهل بیت حرمی هست و آن شهر قم است. آنجا بانویی از فرزندانم به نام فاطمه دفن میشود. بهشت بر هرکه او را زیارت کند، واجب میگردد.13 مقام این امامزاده گرانقدر تا کجاست که طوافی عاشقانه و زیارتی عارفانه بر گرد حرمش، کلید بهشت است و وعدهاش را جدش، برادرش و برادرزادهاش که همه از معصومان(ع) صدیقاند دادهاند... . چه راحت است بهشت رفتن، با داشتن تو بانو...!
پی نوشت ها :
غلامعلی عباسی فردویی، زن و اسوههای آسمانی، ص 150. 2. منصوری، زندگانی حضرت معصومه(س)، ص 14. 3. فروغی از کوثر، ص 34. 4. زن و اسوههای آسمانی، ص153. 5. بحارالانوار، ج 60، ص214. 6. همان، ص 218. 7. همان، ص 219. 8. زن و اسوههای آسمانی، ص 156. 9. فروغی از کوثر، ص 38. 10. حسن بن حسن قمی، تاریخ قدیم قم، ص 214. 11. بحارالانوار، ج60، ص 219؛ سفینه البحار، ج 2، ص 376. 12. سفینه البحار، ج 2، ص 376. 13. بحارالانوار، ج 102، ص265.
:: موضوعات مرتبط:
خاندان اهل بیت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1140
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : موعظه
ت : سه شنبه 11 شهريور 1393
|
|
چکیده:
پیرامون زندگانی زینب کبری دختر امیرالمومنین علیهالسلام قبل از واقعه عاشورا و آغاز حرکت جهادی حسین بن علی علیهالسّلام در میان متون تاریخی و روایی اطلاعات چندانی وجود ندارد،امّا با آغاز افشاگری های حسین بن علی علیهالسّلام علیه دستگاه یزید و هجرت آن امام از مدینه به مکه و از آنجا به سوی عراق، خورشید وجود زینب کبری سلام الله علیها بیش از گذشته نمایانگر میشود، اوج فعالیت های آن حضرت در وقایع و رویدادهای بعد از روز دهم محرم سال 61 هجری و به شهادت رسیدن مظلومانه حسین بن علی علیهالسّلام به منصه ظهور میرسد که به خوبی میتوانند رسالت خود را مبتنی بر ادامه دادن اهداف حسین بن علی علیهالسلام در مبارزه با دستگاه ظلم و جور تا رسیدن به روشنگری مردم بر علیه آنان ادامه دهند؛ آنچه که ما در این نوشتار به آن میپردازیم، پیشینه تحقیقات و تألیفات گذشتگان پیرامون این شخصیت ارزنده اسلام و جهان تشیع بوده و به دلیل اینکه اغلب تالیفات در این موضوع به خوبی در باب اثرگذاری و حضور زینب کبری سلام الله علیها در واقعه کربلا چه قبل از آن و چه بعد از آن تا رسیدن کاروان اُسرا به شهر مدینه قلمفرسایی کردهاند، لذا ما به ابعاد دیگری از زندگانی این بانو همچون روایات نقل شده از او، فرزندان و علمای از اولاد ایشان و اقوال گوناگون در موضوع وفات و مکان دفن آن حضرت اشاره خواهیم کرد،و خواهیم گفت که مکان دفن آن حضرت را در مصر بدانیم با قرائن و شواهد بیشتر سازگاری دارد،که در هنگام پرداختن به این موضوع به قرائن اشاره خواهیم نمود(إن شاء الله).
1-کتابشناسی:
الف: العجاجة الزرنبیة فی السلالة الزینبیة (یا المجاجة الزّرنبیّه):
تألیف جلال الدین عبدالرحمن بن ابی بکر سیوطی (متوفای 911 ه)،این کتاب به زبان عربی نگاشته شده و پیرامون زینب کبری سلام الله علیها و اولاد وی میباشد،نویسنده در این کتاب به این موضوع پرداخته است که آیا اولاد آن حضرت منسوب به رسول خدا صلی الله علیه و آله هستند یا خیر؟ و همچنین در احکامی که مخصوص آنهاست، سخن گفته است[1].
ب:السیدة الزینب أو اخبار الزینبات:
تالیف شیخ شرف عبیدلی سید یحیی بن حسن بن جعفر الحجه بن عبیدالله الاعرج بن حسین الاصغر بن سجاد (متوفای 277 ه)[2] ، به احتمال قوی نام صحیح کتاب عبیدلی «أخبار الزینبات» باشد نه «السیده الزینب» به دلیل اینکه نویسنده این کتاب،فقط به زندگانی زینب کبری سلام الله علیها نپرداخته بلکه به زندگانی 34 تن از زنان صدر اسلام اشاره مینماید که نام همگی آنها «زینب» میباشد، لهذا اگر نام کتاب «أخبار الزینبات» باشد با محتوای کتاب سازگاری بیشتری دارد.
ج:حیاة زینب الکبری:
نوشتة شیخ جعفر بن محمد النقدی که در سال 1361 هجری چاپ شده و در ایران به فارسی نیز ترجمه شده است[3] ،این کتاب با عنوان «زینب الکبری» در سال 1420 هجری توسط انتشارات حیدریّه قم مجدداً چاپ شده است،
د:خصائص الزینبیه:
تألیف سید نور الدین بن محمد جعفر موسوی جزائری شوشتری (متولد به سال 1307 هجری) که به فارسی در یک مقدمه و 39 خصیصه تنظیم گردیده و در سال 1341 هجری در نجف به همراه تقریظات علمای وقت بر آن به چاپ رسیده است[4] ؛ و در سال 1418 هجری توسط انتشارات شریف رضی در قم به زیور طبع آراسته شده است.
ه:الخطبه الزینبیه:
نویسنده این کتاب شیخ هادی بنابی از مجازین روایت شیخ انصاریست،که در آن خطبة زینب کبری سلام الله علیها را در مجلس یزید بن معاویه شرح نموده است[5] ؛ در مقام دیگری آغا بزرگ تهرانی (ره) لفظ «شرح» را به اسم کتاب اضافه نمودهاند بدین صورت که اسم کتاب اینگونه خواهد شد«شرح الخطبه الزینبیه »[6].
و:الدرة الفاخرة فی شرح خطبة زینب الطاهرة:
نوشتة آقا جمال الدین بن ابی تراب شیرازی (متوفای 1341 هجری) به زبان فارسی است[7].
ز:رسالة أساور من ذهب:
نویسندة این رساله شیخ مهدی بن محمد علی اصفهانی که پدرش مشهور به «ثقة الاسلام» بوده و خود از علمای بزرگ اصفهان میباشد، این رساله به فارسی نگاشته شده و بنا بر نقل آغابزرگ تهرانی «ره» نیز چاپ شده است[8].
ح:عقیلة الوحی:
رسالهایست ظاهراً بینام مؤلف در تاریخ زینب کبری سلام الله علیها و اینکه مرقد شریفش در شام مشهور به «زینبیه» بوده و اینکه ایرانیان در سال 1374 هجری قمری ضریحی برای این مرقد ساخته و به آن مکان بردهاند، این رساله در 31 صفحه به اتمام حاج مهدی بهبهانی نجفی ساکن شام چاپ گردیده است[9].
ط:زینب الکبری من المهد إلی اللحد:
نوشته آیة الله سید محمد کاظم قزوینی (ره) که در بیست فصل و 72 موضوع به زندگانی آن حضرت پرداختهاند.
2-نگاهی به زندگانی زینب کبری سلام الله علیها:
زینب دختر امیرالمومنین علی بن ابیطالب علیهما السلام و مادرش فاطمه دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله میباشد، بعضی از محققان روز و سال تولدش را در 5 جمادی الاول سال ششم هجری دانستهاند و نقلهای پیرامون نامگذاری او توسط خداوند و سبقت نگرفتن رسول خدا صلی الله علیه و آله در نامگذاری آن حضرت بر خداوند بیان کردهاند، که حقیقتاً در میان منابع معتبر و دسته اوّل تاریخی و انساب این نقلها بیان نشده و پذیرش آنها مشکل میباشد، امّا ابن اثیر (متوفای 630 ه) آورده، او زمان رسول خدا صلی الله علیه و آله را درک نموده و در حیات و زندگانی رسول خدا صلی الله علیه و آله به دنیا آمده است[10] ،ولی ذکری از روز و حتی سال ولادت آن حضرت به میان نیاورده است و عدم بیان مورخان، شخصیت شناسان و علمای علم أنساب در این موضوع به گونهایست که نمیتوان به این نقلها که اغلب میان مورخان دوره صفوی و قاجار متداول گردیده اعتنا نمود،مضافاً بر اینکه اینگونه نظرات بعضاً بدون دلیل و مستندی قابل قبول است؛ لذا سکوت در روز و سال ولادت زینب کبری سلام الله علیها و عدم تعیین این واقعه به زمانی مشخص و معین نیکوست؛ کنیه مبارکشان ام الحسن[11] و در برخی نقلها امکلثوم بوده است، حضرت زینب سلام الله علیها باعبدالله بن جعفر پسرعمویش و فرزند جعفر بن ابیطالب ازدواج نمود. ابن سعد به اسنادش از عبدالرحمن بن مهران نقل میکند که عبدالله بن جعفر به همراه زینب سلام الله علیها با لیلی دختر مسعود نیز ازدواج نمود[12] ،ابن حزم (متوفای 456 ه) آورده است که عبدالله بن جعفر بعد از طلاق دادن زینب با خواهرش ام کلثوم ازدواج کرد[13]. ظاهراًاین نقل صحیح نمیباشد زیرا در هیچ کتاب تاریخی ذکری از طلاق زینب کبری سلام الله علیها به میان نیامده و ابن حزم در این نقل تنها میباشد، مضافاً بر اینکه بنا بر ضبط علمای علم أنساب امیرالمومنین علیهالسلام دارای دو دختر به نامهای امکلثوم کبری و امکلثوم صغری بوده که اوّلی به ازدواج عمر بن خطاب درآمد و از او زید و رقیه را به دنیا آورد و در دوران امامت حسن بن علی علیهالسلام از دنیا وفات نمود (هرچند گروهی از محققان امامیه منکر وقوع چنین ازدواجی شدهاند، ولکن ما به اقوال علمای علم أنساب در این باب اکتفا میکنیم و تفصیل در این موضوع را به بعد موکول مینمایم ان شاء الله) و دوّمی که در نقلی به ازدواج کثیر بن عباس درآمد و در نقل دیگر به نکاح عبدالله بن عقیل درآمده است[14] ، لذا طلاق زینب کبری سلام الله علیها هم بدون دلیل است و هم اینکه ازدواج های دیگر عبدالله بن جعفر بعد از وفات زینب کبری سلام الله علیها بوده است زیرا بنا بر نقل ابن عنبه (متوفای 828 ه) عبدالله بن جعفر در سن نود سالگی به سال 80 هجری در دوران خلافت عبدالملک بن مروان و یا سلیمان بن عبدالملک وفات کرده در حالی که بنابر نقل عبیدلی(متوفای 277 ه) به اسنادش از هند دختر ابورافع بن عبیدالله، زینب کبری سلام الله علیها در روز یکشنبه پانزدهم رجب سال 62 هجری وفات نموده است[15] و سخن احمد بن احمد شافعی (متوفای 1069 ه) مبنی بر مجهول بودن[16] وفات زینب کبری سلام الله علیها بدون دلیل و صحیح نمیباشد؛ و در باب بزرگی آن حضرت،إبن اثیر (متوفای 630 ه) از علمای اهل تسنن او را زنی عاقل با منطقی محکم و استوار دانسته است[17].
3-روایات زینب کبری سلام الله علیها:
دوران زندگانی زینب کبری سلام الله علیها در خانه علم و وحی گذرانیده شده است،خانهای که تمامی افراد آن از پدر، مادر و برادران همگی از فضیلت های بی شماری برخوردار بودهاند و سخنان حکمتآمیز و گرانبهایی از رسول خدا صلی الله علیه و آله و امیرالمومنین علیهالسلام و فاطمه زهرا سلام الله علیها شنیده و آنها را نقل نموده است، گروهی بر این عقیدهاند که آن حضرت فقط از مادرش فاطمه زهرا سلام الله علیها حدیث نقل مینموده[18] ، اما ابن عساکر(متوفای 571 ه) آورده است که زینب دختر علی بن ابیطالب از مادرش و اسماء بنت عُمَیس و غلام پیامبر که اسمش طعمان یا ذکوان بوده روایت نقل میکرده است[19] و علی بن حسین السجاد علیهالسلام و محمد بن عمرو و عطاء بن الصائب و دختر برادرش فاطمه بنت حسین بن علی[20] و عبدالله بن عباس[21] و سلیمان الهاشمی[22] و جابر[23] و زید بن حسن بن علی[24] از او نقل روایت کردهاند، که عناوین این سخنان را به همراه مدارک آنان به صورت اختصار بیان خواهیم کرد. 1-نقل شیخ مفید (ره)(متوفای 413 ه) به اسنادش از سلیمان هاشمی از زینب کبری سلام الله علیها در مورد منع فدک از فاطمه زهرا سلام الله علیها و شکایت نمودن آن حضرت به رسول خدا صلی الله علیه و آله و خواندن اشعاری بر سر مزار آن حضرت[25] . 2-روایت شیخ صدوق (ره) (متوفای 381 ه) به اسنادش از جابر بن عبدالله انصاری از زینب کبری سلام الله علیها در مورد خطبه فاطمه زهرا سلام الله علیها در معنای فدک[26]. 3-ابوالقاسم علی بن محمد خزّاز قمی (قرن 4 هجری) به اسنادش از علی بن حسین السجاد علیهالسلام از زینب کبری سلام الله علیها از فاطمه زهرا علیهاالسلام در مورد ولادت حسین بن علی علیهالسلام و نهی رسول خدا صلی الله علیه و آله از پیچاندن آن حضرت در پارچه زرد نقل کرده است[27] و در موضع دیگری به نقل از فاطمه دختر حسین بن علی علیهالسلام عبادت فاطمه زهرا را وصف نموده است[28]. 4-ابوجعفر محمد بن علی بن حمزه معروف به ابن حمزه از اعلام قرن ششم هجری به اسنادش از زینب کبری واقعه آورده شدن غذای بهشتی را به دعای رسول خدا صلی الله علیه و آله برای امیرالمومنین و فاطمه زهرا و حسنین علیهمالسلام نقل کرده است[29]. 5-ابوالقاسم علی بن محمد خزّاز به اسنادش از امام سجاد علیهالسلام از زینب کبری سلام الله علیها روایت امامت نُه تن از فرزندان حسین بن علی علیهالسلام که نهمین آنان قائم علیهالسلام است را نقل مینماید[30]. 6-علی بن حسین اصفهانی معروف به ابوالفرج اصفهانی (متوفای 356 ه) مینویسد: زینب همان زنی است که ابن عباس خطبه فدک فاطمه علیهاالسلام را از او روایت کرده که در آغاز خطبه گوید: عقیله ما زینب دختر علی برای ما روایت کرد[31]. 7-ابن طیفور (متوفای 280 ه) به اسنادش از احمد بن جعفر بن سلیمان هاشمی نقل میکند که زینب دختر علی فرمود: هرکس که میخواهد مردم در پیشگاه خدا شفیع او نباشند، باید خدا را سپاس گوید، آیا سخن مردم را نمیشنوی که میگوید: «سمع الله لمن حمده» خدا صدای هرکس که او را ستایش کند میشنود. پس به جهت قدرت داشتن خدا بر تو از وی بترس و به جهت نزدیکی که او با تو دارد، از وی شرم کن[32]. 8-ابن عساکر (متوفای 571 ه) به اسنادش از زینب دختر علی (ع)از غلام رسول خدا صلی الله علیه و آله به نام طهمان یا ذکوان نقل میکند که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: همانا صدقه بر محمد و آل محمد حرام است و همانا موالی هر قومی جزء آنها میباشند[33]. 4-وفات زینب کبری سلام الله علیها و اقوال مختلف در باب مزار شریف آن حضرت: پیرامون زمان وفات آن حضرت، عبیدلی (متوفای 227 ه) از متقدمان و بزرگان شیعه به اسنادش از هند بنت ابی رافع نقل مینماید که زینب کبری سلام الله علیها در شامگاه روز یکشنبه، پانزدهم رجب سال 62 هجری دار فانی را وداع گفت، هرچند مورخان دیگر زمان وفات این بانو را مسکوت گذاشته و سخنی نگفتهاند امّا پذیرش نقل عبیدلی دور از ذهن نیست زیرا وی از متقدمان و قدماء علمای شیعه بوده و وفاتش در سال 277 هجری رخ داده و در ردیف مورخان بزرگی چون بلاذری، دینوری و طبری ست و اگر نگوییم با نقل او اطمینان به رویداد ذکر شده مینماییم، حداقل ظنی که عقلاء به آن اعتنا مینمایند، برای انسان ایجاد میگردد، به خصوص با فاصله زمانی اندکی که با عصر حضرات معصومین علیهم السلام داشته، لذا پذیرش قول عبیدلی مقبولتر است،امّا پیرامون مزار شریف آن حضرت عمدتاً میان مورخان و علماء سه قول وجود دارد: 1-مدینة منوره / 2-شام / 3-مصر که برای روشن شدن هرچه بیشتر مسئله به بررسی آنها میپردازیم:
1-مدینه منوره:
عدهای از علماء بر این باورند که زینب کبری سلام الله علیها در شهر مدینه وفات نمود و در بقیع به خاک سپرده شد، از جملة قائلین به این نظریه علامه سید محسن امین صاحب کتاب ارزشمند «اعیان الشیعه» میباشد، ایشان در تبیین نظر خود میفرمایند: واجب است که قبر او را در مدینه منوره بدانیم زیرا ثابت نشده که بعد از رجوع اُسراء به مدینه،از آنجا خارج شده باشد، هر چند تاریخ وفات و محل قبرشان در بقیع برای ما مجهول میباشد[34]. این دیدگاه از جهاتی دارای اشکال است: اولاً:تمامی سخنان مرحوم امین (ره) بر این مبنا استوار گردیده که دلیلی مبنی بر خروج زینب کبری سلام الله علیها بعد از بازگشت اسراء از مدینه نداشته باشیم،در حالی که در صفحات بعدی (ان شاء الله) خواهیم گفت که بنابر نقل عبیدلی (متوفای 277 ه) اخباری مبنی بر دلیل خروج آن حضرت از مدینه و اقامت در مصر وجود دارد. ثانیاً: ایشان فرمودند: ما از تاریخ وفات آن حضرت اطلاعی نداریم، در صورتی که در آغاز این بخش روایت عبیدلی (متوفای 277 ه) مبنی بر روز و سال وفات زینب کبری را متذکر شدیم، ثالثاً: شخصیت اجتماعی زینب کبری به گونهای نبوده که در گوشهای وفات نماید و تشیع با شکوهی بر پیکر او انجام نگیرد،آن هم در شهر مدینه با وجود بنیهاشم و مردمی که برای اهل پیامبر احترامی قائل بودهاند، و به قطع و یقین باید گفت آن حضرت بعد از افشاگری های خود در شام و کوفه جایگاه ویژهای میان مردم و حتی دستگاه ظلم وجود پیدا نمودند، پس چگونه میتوان تصور کرد این چنین شخصیتی در مدینه وفات نماید ولی هیچ نقلی در این زمینه در میان متون تاریخی و یا حتی کتابهایی که اختصاص به تاریخ مدینه دارد همچون: التحفه اللطیفه سخاوی و یا المدینه المنوره ابن نجار و کتابهای دیگر، مطلبی در این خصوص یافت نمیشود!! مخصوصاً کتاب التحفه اللطیفه که به بررسی تاریخ مدینه و بزرگان و شخصیتهای اجتماعی که در این شهر زندگی میکردند میپردازد.
2-شام:
برخی از علما بر این باورند که زینب کبری که کنیهاش امکلثوم بوده قبرش در نزدیکی قبر همسرش عبدالله بن جعفر طیار در خارج دمشق قرار دارد، و معروف است که در خشکسالی زمان خلافت عبدالملک بن مروان به همراه همسرش عبدالله بن آن شهر رفت تا همسرش در زمینها و مزارعی که در خارج شهر داشت کار نماید، تا اینکه خشکسالی به پایان رسید و زینب در آنجا وفات نمود و در یکی از باغها به خاک سپرده شد. علامة امین به این نظریه چند اشکال وارد مینمایند که به دلیل جامع بودن، عبارات ایشان را با تلخیص بیان مینماییم: اشکال اوّل-هیچ یک از مورخان (همچون مسعودی، شیخ مفید و ابن طلحه)کنیة زینب کبری را امکلثوم ندانستهاند، بلکه او را در مقابل امکلثوم کبری قرار دادهاند. اشکال دوّم-اینکه فرمودهاند: قبرش نزد عبدالله بن جعفر میباشد، صحیح نیست زیرا بنابر آنچه که در عمدة الطالب، استیعاب، اسدالغابه و الاصابه و غیر از اینها آمده،عبدالله بن جعفر در مدینه وفات نموده و در بقیع به خاک سپرده شده است حتی در عمدة الطالب قولی مبنی بر این وجود دارد که عبدالله در «ابواء» وفات نموده و در همانجا دفن گردیده است و بنا بر پذیرش این قول در نزدیکی قبر منسوب ایشان در ابواء، قبر دیگری یافت نشده است تا آن را به زینب کبری سلام الله علیها منسوب بدانیم. اشکال سوّم-اگر در سال خشکسالی به دمشق هجرت کردهاند، چرا احدی از مورخان این مطلب را نقل ننمودهاند و اگر معاصرین این را قائل شدهاند، صرفاً حدس و استنباطات شخصی آنها میباشد زیرا اینها دیدند قبری که خارج از دمشق است منسوب به زینب کبری میباشد لذا برای آن به حدسیات و تخمین تمسک جستهاند. اشکال چهارم-هیچ مورخی بر این مطلب تاکید ننموده که برای عبدالله بن جعفر در خارج از شام باغ و مزرعه بوده است بلکه بنابر برخی از نقلها بعد از اینکه معاویه به او هدایای را داده، او همه آنها را میان افرادی که میشناخته تقسیم نموده است و عبدالله بن جعفر به جود و بخشندگی بسیار،معروف بوده است. اشکال پنجم-بافرض اینکه عبدالله دارای مزارع و مراتع در شام بوده است،آیا عقلاً امکان دارد او همسرش را که یکبار در شام با سختی های بی شماری دچار بوده و با هیأت اسیران در آن وارد شده است را بار دیگر به این شهر بیاورد؟ و آیا عبدالله نمیتوانسته زمینها و املاک خود را در آنجا بفروشد و پول آنها را به حجاز بیاورد[35]؟!.
3-مصر:
در این باب که زینب کبری از شهر مدینه خارج شده و به سمت مصر حرکت نموده است در میان متون متقدم نقلهایی پیرامون آن یافت میشود، به خلاف دو قول اوّل که تنها صرف احتمالات و تخمین هایی بود که از سوی اندیشمندان در این موضوع زده میشد و هیچ نقل و یا خبری مبنی بر تایید آنها وجود ندارد بلکه تنها حدسیاتی ست که قائلان به آنها به این حدسیات تمسک کردهاند، اکنون برای تأیید این دیدگاه به نقلهای موجود در آن دقت نموده و آنها را بررسی مینماییم: الف:عبیدلی (متوفای 277 ه) به اسنادش از مصعب بن عبدالله نقل مینماید که: زینب دختر علی بن ابیطالب هنگامی که در مدینه بود مردم را به قیام برای خون خواهی خون حسین بن علی علیهالسلام تعریض مینمود و زمانی که عبدالله بن زبیر در مکه قیام کرد و مردم را به خون خواهی حسین دعوت نمود و یزید را از خلافت خلع کرد، این خبر به مدینه رسید پس زینب برای اهل مدینه خطبه خواند و آنان را به قیام برای خون خواهی فراخواند، این خبر به عمرو بن سعید حاکم مدینه رسید،به یزید آنچه که واقعه میشد را نگاشت، یزید برای او نوشت؛ میان او و مردم فاصله بیانداز، پس او را امر نمود که از مدینه خارج گردد و هر کجا که میخواهد اقامت گزیند[36]. ب-و در نقلی دیگر سخنی از قیام عبدالله بن زبیر به میان نیامده، بلکه راوی که ابوالقاسم محمد بن علی میباشد میگوید: هنگامی که زینب به همراهی زنان و کودکان به مدینه بازگشت،مردم را به خون خواهی حسین بن علی علیهالسلام تحریک مینمود، لذا میان او و عمرو بن سعید أشرق والی مدینه نزاعی پیش آمد و عمرو بن سعید با اشاره یزید،او و تعدادی از زنان بنی هاشم که میخواستند او را همراهی نمایند را به مصر فرستاد و آنها در ماه رجب به آن شهر وارد شدند[37]. ج-و به اسنادش از امام صادق علیهالسلام از پدرش از حسن بن حسن نقل مینماید که فرمودند: زمانی که عمهام زینب از مدینه خارج شد،از زنان بنیهاشم، فاطمه دختر عمویم حسین و خواهرش سکینه او را همراهی میکردهاند[38]. د-به اسنادش از هند دختر ابورافع بن عبیدالله بن رقیه بن عقبه نقل مینماید که: زینب دختر علی در غروب روز یکشنبه پانزدهم رجب سال 62 هجری وفات نمود و در پستوی اتاق خود در خانه مسلمه در منطقه حمراء القصوی(منطقهای که در قدیم بین قاهره و شهر فسطاط بوده و به نام قناطر سبع نیز نامیده میشود)؛ جایی که باغهای عبدالله بن عبدالرحمن بن عوف زهری است دفن شد[39]. ه-به اسنادش مرفوعاً از رقیه دختر نافع فهری نقل مینماید که: من در میان استقبالکنندگان از زینب دختر علی در هنگام ورودش به مصر بعد از مصیبت کربلا بودم، مسلمه بن مخلّد، عبدالله بن حارث و ابوعمیره مزنی به نزد آن حضرت آمدند، مسلمه به آن حضرت تسلیت گفت و حاضران گریستند، آن حضرت فرمود: این همان است که خدای بخشنده وعده داده و پیامبران راست گفتند، پس آن حضرت را به خانه خود در حمراء بود و او یازده ماه و نیم در آنجا ماند و از دنیا رفت. من در تشییع پیکر او حضور داشتم،مسلمه بن مخلّد در میان جمع کثیری از مردم در مسجد جامع بر او نماز گزارد سپس جنازه او را بازگردانده و طبق وصیّت خودش در حمراء در پستوی اطاقی که در آن سکونت داشت دفن نمودند[40]. مشاهده مینمایید که قول سوم دارای چند نقل بوده و با سیره عملی آن حضرت هم سازگار دارد،اینگونه نبوده که زینب کبری هنگامی که وارد مدینه میشود سکوت اختیار نموده و دیگر سخنی در مورد شهادت مظلومانه حسین بن علی علیهالسلام و یارانش به زبان نیاورد و عادتاً نیز دستگاه جور در مورد این اقدامات از خود واکنش نشان داده و چون به تازگی واقعه جانگداز کربلا اتفاق افتاده بود نمیتوانستند در مدینه دست به حذف فیزیکی آن حضرت بزنند، لذا بهترین راه،تبعید ایشان از آن شهر بوده،هرچند اگر نقلی مبنی بر شهادت زینب کبری به واسطه سم یافت نماییم امری دور از ذهن نیست زیرا سیره بنی امیه اینگونه بوده که مخالفان خود را با سم به شهادت میرساندند و در این موضوع نیز این احتمال وجود دارد که ابتداء آن حضرت را از مدینه دور نموده و سپس در مدت اقامت آن حضرت و ادامه داشتن افشاگری های آن بانو در مصر نیز با استفاده از سم او را مسموم نموده و در میان مردم، علّت وفات را مرگ طبیعی اعلام کرده باشند،هرچند این نکته تنها احتمالی در این زمینه است و اگر نقلی در این موضوع یافت شود برای تایید مدعی سودمند خواهد بود. علامه امین (ره) قول سوم (مصر) را نپذیرفته و فرمودهاند: مدفن زینب کبری در مصر نیز نمیباشد زیرا او قبر زینب بنت یحیی حسنیه یا حسینیه است و هیچ سببی برای این مطلب وجود ندارد که این قبر را،مزار زینب کبری بدانیم مگر تبادر ذهن به فرد اکمل[41]. یعنی متبادر به ذهن مردم از زینب، زینب کبری است. در جواب میگوییم: این تبادر ذهن اهالی مصر به فرد اکمل از کجا آمده؟ آیا نباید این تبادر یک امکان وقوعی نیز داشته باشد؟ و اهالی آنجا در نقلها و اخبار شنیده باشند که زینب کبری در مصر است تا ذهنشان متبادر به آن بشود، آیا میشود بدون هیچگونه پیشزمینهای به ذهن مردم آن سامان، زینب کبری متبادر گردد؟ثانیاً: چه مانعی وجود دارد که قبر هر دوی این بزرگواران در مصر باشد. ثالثاً: سبب پذیرش این نقل،اخباری بود که از عبیدلی (متوفای 277 ه) نقل گردید نه تبادر. برخی نیز بر این عقیدهاند که مسلمه بن مخلّد که از سوی یزید حاکم مصر بوده، چگونه میتواند به استقبال آن حضرت آمده باشد؟ در جواب به این نکته باید دقت شود که بعد از واقعه کربلا و افشاگری های حضرت سجاد علیهالسلام و زینب کبری سلام الله علیها و آگاهی مردم از این واقعه و ستم یزیدیان بر خاندان اهل بیت علیهمالسلام، عمّال و زمامداران حکومت فاسد یزید در سیاستهای خود با بنیهاشم اندکی تغییر ایجاد کرده و در ظاهر حتی المقدور با آنان مدارا مینمودند همانند نعمان بن بشیر که از هواداران معاویه و یزید میباشد ولی در طول سفر اُسراء از شام به مدینه، با آنها مدارا و نرمخویی داشته است و این استقبال نیز به مقتضای سیاستهای دستگاه بوده زیرا او از علاقه مردم مصر به اهل بیت آگاهی داشته و برای اینکه کاری مخالف با اعتقادات مردم صورت نپذیرد و در عین حال بر اعمال و رفتار زینب کبری سلام الله علیها اشراف داشته باشد، به این کار دسته زده و او را در منزل خود ساکن نموده است. احمد بن احمد شافعی (متوفای 1069 ه) در کتاب خود تحفة الراغب نقل مینماید که: خانم زینب در منطقه قناطر السباع (منطقهای میان قاهره و شهر فسطاط) مدفون گردیده و آقای من «علیّ الخوّاص» هنگام زیارت، نعلین خود را در درگاه آن درمیآورد و پا برهنه حرکت مینمود تا اینکه مقابل مرقدش میایستاد و به واسطه او به خداوند توسل میکرد اینکه خداوند از او بگذرد، و من مشاهده کردهام که مشایخ و بزرگان ما به زیارت قبر او، خود را متبرک مینمودند به واسطه او به خداوند متوسل میشدند تا حوائج آنها را برآورده نماید و خداوند آنها را به اجازه خودش برآورده مینمود و خود نیز این را تجربه کردهام. هرگز امر مهمی بر نفس من وارد نمیگردد مگر آنکه مزار او را به نیت برطرف شدن آن زیارت مینمایم تا آنکه خداوند به سرعت آن امر را از من مرتفع مینماید[42] ؛ مشاهده مینمایید که چگونه این عالم سنیمذهب از ارادت خود به مرقد زینب کبری سلام الله علیها سخن میگوید و خود و علمای بزرگ دیگر اهل تسنن به آن مزار تبرک میجسته و آن را زیارت مینموده و او را شفیع میان خود و خدا قرار میدادهاند. و این هشداری ست برای کسانی که خود را پیرو رسول خدا صلی الله علیه و آله میدانند و توهم بر این دارند که زیارت قبور و توسل به بزرگان مذهبی امری شرک است و حال آنکه علمای خود بر این مهم اهتمام داشتند. (شاید آگاه گردنند!).
5-أعیان و بزرگان فرزندان زینب کبری سلام الله علیها:
گروهی از مورخان و علمای علم أسناب فرزندان زینب کبری را پنج تن به نامهای: علی، عون الأکبر، عباس، محمد و امکلثوم، دانستهاند [43]؛بعضی دیگر فرزندان آن حضرت را اینگونه برشمردهاند: عباس،جعفر، ابراهیم و علی الاصغر که به همه اینها زینبیّون میگفتند[44] ؛ احمد بن احمد شافعی (1069 ه) از سیوطی در «رساله الزینبیّه» نقل میکند که: ذریه زینب کبری سلام الله علیها تا این زمان (سال 911 ه) با کثرت موجود میباشند و اینان نیز از اهل بیت رسول خدا صلی الله علیه و آله محسوب میگردند[45]. و نسل زینب کبری به اتفاق از فرزندش علی گسترش یافته که میان علماء به علی الزینبی مشهور است[46] ؛ در ادامه این نوشتار به علما و بزرگان از فرزندان آن حضرت اشاره خواهیم کرد: 1-إسماعیل بن جعفر الأمیر بن ابراهیم الأعرابی بن محمد الجواد بن علی الزینبی عن عبدالله بن جعفر بن ابیطالب: وی از محدثان و بزرگان فرزندان زینب کبری سلام الله علیها بوده که از حسن بن زید علوی، حسین بن علی العلوی و عبدالله بن عبدالعزیز عمری نقل روایت مینموده، و عبدالرحمن بن عبدالملک بن شیبه و فرزندش محمد بن اسماعیل و أبو حاتم رازی از او نقل روایت میکردهاند[47]. 2-جعفر الأمیر بن ابراهیم الأعرابی بن محمد الجواد بن علی الزینبی بن عبدالله بن جعفر بن ابیطالب: برقی او را از یاران امام سجاد علیهالسلام برشمرده[48] و نجاشی، شیخ طوسی و علامه حلی او را در نقل حدیث ثقه دانستهاند[49]. که از امام سجاد و امام صادق علیهماالسلام نقل روایت میکرده و عبدالله بن ابراهیم غفاری و عبدالرحمن بن حجاج از او نقل حدیث مینمودهاند. 3-ابومحمد الحسن الطوزی بن زید بن الحسن الصدری بن محمد الصدری بن حمزه بن إسحاق الأشرف بن علی الزینبی بن عبدالله بن جعفر بن ابیطالب: برای کسب حدیث به شهرهای ری، اصفهان و بغداد سفر نموده و در ربیع الثانی سال 344 هجری وفات نموده است[50]. 4-ابوالحسن داود بن عبدالله بن أبی الکرام محمد بن علی الزینبی بن عبدالله بن جعفر بن ابیطالب: از اهالی مدینه بوده که در جود و سخا معروف و مشهور بوده است و از مالک، ابراهیم بن أبن یحیی، دراوردی نقل روایت میکرده و ابوایوب سلیمان بن مقبل مدائنی، ابوحاتم، تمتام، ابوبکر بن أبی شیبه، عثمان بن أبی شیبه، ابن نمیر، ابراهیم بن منذر حزامی از او نقل روایت میکردهاند[51]. 5-ابو محمد سلیمان بن جعفر الامیر بن ابراهیم الأعرابی بن محمد الجواد بن علی الزینبی بن عبدالله بن جعفر بن ابیطالب: وی از: ابوالحسن موسی بن جعفر علیهالسلام، ابوالحسن الرضا علیهالسلام، از پدرش، و حماد بن عیسی، موسی بن حمزة بن بزیع، سکونی، عبدالله بن بکیر و حسن عقیلی نقل روایت مینموده است. و ابو أیّوب مدینی، برقی، احمد بن محمد، حسن بن ابی حسین فارسی، سلیمان بن مقبل مدائنی، علی بن احمد بن أشیم،علی بن سعید رقّی، معاویه بن حکیم، عبدالله بن محمد حجّال، عبدالرحمن بن أبی نجران، عبدالعظیم بن عبدالله حسنی از گروه زیادی از بزرگان از او نقل روایت میکردهاند: شیخ طوسی (ره)در کتاب رجال و فهرست خود او را ثقه دانسته است[52]. 6-ابومحمد عبدالله بن ابراهیم الاعرابی بن محمد الجواد بن علی الزینبی بن عبدالله بن جعفر بن ابیطالب: نجاشی او را ثقه و صدوق (راستگو) در حدیث دانسته است[53] که از امامان صادق و کاظم علیهما السلام، یزید بن سلیط الزیدی، خدیجه بنت عمر بن علی بن حسین بن علی بن ابیطالب و إسحاق بن جعفر نقل روایت میکرده و عبدالله بن حکم أرمنی، ابن مسعود، عبدالرحمن بن حماد، بکر بن صالح و علی بن حمزه علوی عبّاسی از او نقل روایت میکردهاند[54]. 7-محمد الأکبر الشعرانی بن اسماعیل بن جعفر الأمیر بن ابراهیم الأعرابی بن محمد جواد بن علی الزینبی بن عبدالله بن جعفر بن ابیطالب: از اهالی مدینه بوده که از دراوردی، حاتم بن اسماعیل، عبدالله بن سلمة مزنی، موسی بن جعفر، اسحاق بن جعفر، سفیان بن حمزه نقل روایت مینموده و أبوزرعة از او حدیث نقل میکرده است[55]. 8-ابویعلی محمد بن حسن بن حمزه بن جعفر بن عباس بن ابراهیم بن جعفر بن ابراهیم بن جعفر الأمیر بن ابراهیم الأعرابی بن محمد الجواد بن علی الزینبی بن عبدالله بن جعفر بن ابیطالب: نجاشی او را متکلم و فقیهی که به همراه سالار بن عبدالعزیز متکفل غسل سیدمرتضی علم الهدی بوده و صاحب تالیفات زیادی همچون: جواب سوالات اهالی صیدا، جواب سوالات اهل موصل، مسئلهای در باب ولادت صاحب زمان(ع)، مسئلهای در رد غلات، مسئلهای در اوقات نماز، مسئلهای در ایمان پدران رسول خدا صلی الله علیه و آله، نزهة الناظر و تنبیه الخاطر، أخبار المختار بوده است که در روز شنبه 16 ماه مبارک رمضان سال 463 دار فانی را وداع نمود[56].
نتیجهگیری:
شخصیت و عملکرد زینب کبری سلام الله علیها قبل و بعد از واقعه عاشوراء در پرده ای از ابهام وجود دارد و اغلب نویسندگان و پژوهشگران معاصر به نقش این بانوی مجلله در واقعه کربلا پرداختهاند، و کمتر پیرامون دوران حیات آن حضرت قبل و بعد از رویداد کربلا پرداخته شده است، ما در این نوشتار صفحات دیگری از این شخصیت ارزنده اسلام را ورق زدهایم و در موضوعات مطرح شده در این مقاله به این نتائج رسیدهایم. 1-روز و سال ولادت زینب کبری سلام الله علیها برای ما مجهول بوده و تنها اطلاعی که در دست است اینکه ایشان در زمان حیات رسول خدا صلی الله علیه و آله به دنیا آمده است. 2-اطلاعات چندانی از دوران حیات این بانو در طول زندگانی امیرالمومنین و امام حسن علیهماالسلام در دست نیست. 3-زینب کبری سلام الله علیها از راویان احادیث بوده و از مادرشان فاطمه زهرا سلام الله علیها نقل حدیث میکردهاند. 4-این بانو در 15 رجب سال 62 هجری در مصر وفات نموده و در همانجا به خاک سپرده شدند. 5-زینب کبری با پسر عمویشان عبدالله بن جعفر ازدواج نمود و از او صاحب پنج فرزند گردید که نسل او از علی الزینبی گسترش پیدا کرد.
پینوشتها:
[1] - فهرست کتابخانه آیه الله مرعشی (ره)،ج8،ص 239،تحت مجموعة 3038. [2] - الذریعه،ج15،ش 1847. [3] - الذریعه،ج7،ش 628. [4] - الذریعه،ج7،ش 892. [5] - الذریعه،ج7،ش 996. [6] - الذریعه،ج16،ش 785. [7] - الذریعه،ج8،ش 391. [8] - الذریعه،ج14، 396. [9] - الذریعه،ج18،ش 1962. [10] - اسد الغابه، ج6،ش 6961،ص 136. [11] - المجدی،ص 199. [12] - الطبقات الکبری، ج6،ش 4627،ص 314/تاریخ دمشق،ج69،ص 176. [13] - جمهره انساب العرب، ص 38. [14] - المجدی، ص 200/الاصیلی،ص 59-60. [15] - الزینبات،ص 122. [16] - التحفه الراغب، ص 32. [17] - اسدالغابه، ج6،ش 6961،ص 136. [18] - المجدی،ص 199/تحفه الراغب،ص 30. [19] - تاریخ دمشق،ج69،ش 9353،ص 174. [20] - تاریخ دمشق،ج69،ش 9353،ص 174. [21] - مقاتل الطالبین ص 111. [22] - امالی مفید، ص 40،ح8. [23] - من لا یحضر کتاب الطلاق،ح4942. [24] - علل الشرائع، ص 249،ح4. [25] - امالی مفید، ص 40،ح8،م5. [26] - من لا یحضره الفقیه، ج3،کتاب الطلاق باب معرفه الکبائر،ح4942. [27] - کفایه الاثر، ص 193-194. [28] - کفایه الاثر،ص 193. [29] - الثاقب فی المناقب، ص 221-222. [30] - کفایه الاثر، ص 194. [31] - مقاتل الطالبین، ص 111. [32] - بلاغات النساء،ص 57. [33] - تاریخ دمشق، ج69،ش 9353،ص 174. [34] - اعیان الشیعه، ج7،(دورة 10 جلدی) ص 140. [35] - اعیان الشیعه، ج7،ص 140. [36] - الزینبات،ص 116. [37] - الزینبات،ص 118. [38] - الزینبات،ص 119. [39] - اخبار الزینبات، ص 122. [40] - اخبار الزینبات، ص 122. [41] - اعیان الشیعه، ج7،ص 140. [42] - تحفه الراغب،ص 31. [43] - الطبقات الکبری، ج6،ش 4627،ص 314/تحفه الراغب، ص 30. [44] - المجدی،ص 509. [45] - التحفه الراغب،ص 30. [46] - الانوار فی نسب آل النبی المختار،ص 22. [47] - المحدثون، ج1،ش 83،ص 107. [48] - رجال برقی،ص 9. [49] - رجال نجاشی، ش 483/رجال طوسی، ش 1089/خلاصه الاقوال،ش 207.المحدثون،ج1،ص 139. [50] - المحدثون،ج1،ش 160،ص 291-292. [51] - المحدثون،ج1،ش 254،ص 504-505. [52] - رجال طوسی (ره)، ش5027 و 5298/الفهرست،ش 328.المحدثون،ج2،ش274،ص 121. [53] - رجال نجاشی، ش 562. [54] - المحدثون، ج2،ش 296،ص 226. [55] - المحدثون، ج3،ش 475،ص 142. [56] - رجال نجاشی، ش 1070 و ش 708/معالم العلماء،ش 674، المحدثون، ج3،ش 492،ص 180-181.
منبع:
:: موضوعات مرتبط:
خاندان اهل بیت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1116
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : موعظه
ت : سه شنبه 11 شهريور 1393
|
|
ام البنین، اسوه تربیت فرزندان شهید
ام البنین پس از شهادت حضرت علی (ع)، به تنهایی به تربیت سلاله های خود پرداخت و همتی نیکو در تربیت فرزندان خویش داشت. ضمن سرپرستی آنها، سعی کرد ایشان را با اخلاق و معلومات راستین اسلامی و ولایی آشنا ساخته، آنها را فرزندانی ولایتمدار و دوستدار راه راستین امامت بار آورد، به طوری که همواره مشتاق جانبازی و سرافرازی در خط ولایت پدر و برادران امام شان بودند.
عشق به ولایت امام حسن(ع)
از پس شهادت علی(ع)، ام البنین تا آخر عمر نسبت به مولا وفادار ماند و همچون سه همسر دیگر حضرت، به ازدواج دیگری تن در نداد و تا پایان حیات، بدون همسر زندگی کرد. در همین زمان، با تعیین شدن امام حسن(ع) به عنوان امام دوم شیعیان، ام البنین در خط ولایت ایشان قرار گرفته، نه تنها برای لحظه ای از خط ولایت و امامت ایشان خارج نگردید و هرگز نه به عمل و نه گفتار، در برابر امام موضع گیری نکرد و تا پایان عمر امام حسن(ع) سر بر خط راستین امامت ایشان سپرد، بلکه پیوسته فرزندان خویش را بر اطاعت کامل از مولا و مقتدای زمان شان ـ آخرین فرزند نامش عثمان (عبدالرحمن) بود که با اولین فرزند ام البنین ـ عباس ـ حدود 15 سال اختلاف سن داشت. این فرزند چند ماه پس از شهادت امام علی(ع) به دنیا آمد، بنابراین در هنگام شهادت در کربلا، 20 ساله بود. امام حسن(ع) ـ توصیه و سفارش می کرد و آنها را جان نثار راه ولایت بار آورد. ام البنین با درایت هر چه تمام تر، با کردار صحیح خود و سرسپردگی به ولایت، همچون سدی محکم، جلوی سوء استفاده دشمنان ولایت و بخصوص خلیفه غاصب ـ معاویه ـ را (که پیوسته با وعده و وعید خود، در صدد پراکنده کردن و ایجاد تفرقه میان پشتیبانان امامت بود) گرفت و نقشه های معاویه را در رسیدن به این اهداف نقش بر آب ساخت. پس از شهادت امام حسن مجتبی(ع)، ام البنین در خط ولایت و امامت امام حسین(ع) ره سپرد و فرزندان خود را در لحظات بحرانی، به یاری پسر فاطمه زهرا(س) فرا خواند.
ام البنین آماده جانبازی و ایثار
اندکی پیش از تحقق این زمان و پس از اعلان جانشینی یزید توسط معاویه، شیعیان مترصد به وجود آمدن زمانی مناسب، جهت قیام بر ضد دستگاه خلافت سیاه اموی بودند و این فرصت در همین زمان ـ یعنی مرگ معاویه ـ فراهم گردید و زمینه قیام شیعیان و مخالفان خلافت اموی بر ضد دستگاه فاسد خلافت در آن زمان آماده گردید. در اواخر سال شصتم هجری که یزید بر تخت خلافت جلوس کرد، ام البنین در شهر مدینه به رغم اینکه سالیان پایانی عمر پر بار خویش را می گذرانید و حدود شصت سالی از دوران حیاتش سپری می شد، آماده انجام رسالتی مهم و تاریخی ـ ارزشی بود و این رسالت: فرستادن پسران رشید و جانباز خویش در رکاب امام زمان شان ـ حسین بن علی(ع) ـ برای آفرینش حماسه کربلا بود. ام البنین در این زمان به همراه فرزند ارشد خود ـ عباس ـ و عروس و نوه پسری خویش ـ عبیداللّه ـ در مدینه زندگی می کرد.
سفارش ام البنین به فرزندان در خصوص حمایت از امام
هنگامی که امام حسین(ع) در نتیجه فشار حاکم مدینه، مبنی بر بیعت بی قید و شرط با خلافت ننگین و پلید یزید و احساس ناامنی کردن در شهر مدینه، همچنین فرا رسیدن موسم حج، این شهر را به مقصد مکه ترک کرد، پسران ام البنین به امر مادر و با رغبت و اشتیاق هر چه تمام تر، به عنوان محافظان و حامیان برادر و امام خود، رهسپار مکه شدند. ام البنین که در این زمان منتظر واکنش و دستور امام زمان خود، نسبت به این اتفاقات بود، پیوسته در جریان اخبار مدینه و واکنش امام قرار می گرفت. هنگامی که امام قصد مکه کرد، پسران خویش را جهت همراهی و محافظت کردن از امام حسین(ع) و اهل بیت او، به همراه ایشان به مکه فرستاد و خود چونان مردی، سرپرستی تنها عروس و نوه خود در مدینه را به امید برگشتن امام و یارانش از مکه، به عهده گرفت. شاید اصلی ترین علت عدم همراهی ام البنین با امام حسین(ع)، این بود که این زن، تصور نمی کرد این سفر آغاز سفری موعود باشد که امام و فرزندان او باید به پیشواز آن بروند. ام البنین هرگز تصور اینکه این سفر، برای ادای مسئولیتی توسط امام حسین(ع) باشد نمی نمود. دلیل دیگر عدم همراهی ام البنین با کاروان شهادت کربلا، مشقت فراوان سفر برای او که پیرزنی شصت و چند ساله بود، است. به علاوه از آنجا که گرما طاقت فرسا بود، به سبب کهولت سن، قادر به همراهی با کاروانیان نبود. وی در مدینه چشم به راه بازگشت کاروان از سفر حج ماند و هرگز اطلاع نداشت که این سفر، آغاز سفر موعود خواهد بود. در عین حال این شیرزن ولایتمدار، به رغم عدم همراهی با کاروان، به فرزندان خود بشیر تا ام البنین را شناخت، وی را مخاطب قرار داده، با حالت محزون و گرفته گفت: ام البنین! خبر داری عباس و پسرانت را در کربلا شهید کردند؟ آن بانو گفت: جان من و تمام فرزندانم فدای پسر فاطمه(س)، از حال امام و مقتدایم چه خبر داری؟ توصیه کرده بود در همه حال، دست از یاری حسین(ع) برنداشته و پیوسته گوش به فرمان فرزند پیامبر و امام بر حق خود باشند.
هجرت عاشقانه از سرزمین خدا تا سرزمین شهادت
از آن طرف امام حسین(ع)، در حین انجام واجبات حج در حرم امن الهی، متوجه گردید محیط حجاز و حتی شهر مکه (که از قرن ها پیش از ظهور اسلام به عنوان مکان و حرم امن الهی به حساب می آمد) حرمت آن در صورت ماندن و توقف امام در آنجا، از طرف یزید و مأموران او شکسته خواهد شد؛ بنابراین امام با عنایت به اینکه ماندن در مکه و حجاز، به مصلحت او و یارانش نخواهد بود و از طرف دیگر اجبار حاکمان و سرسپردگان یزید، جهت اعلان بیعت یا عدم بیعت با خلیفه، ناگزیر به مهاجرت از مکه و منطقه حجاز گردید. از آنجا که از زمان رسیدن به مکه، با نامه های بسیاری از کوفیان، مبنی بر دعوت از امام، برای رفتن به شهر کوفه جهت پذیرش رهبری آنها، در قیام علیه یزید روبه رو گردیده بود، با یاران وفادار، اهل بیت و خانواده خویش و برخی دیگر از افرادی که به طمع منصب، مال و مقام همراه امام شده بودند، راهی کوفه گردید.
نخستین منتظر کاروان کربلا
اگر چه این شیرزن توفیق همراهی با کاروان عاشورا را نیافت، اما همواره فکر و دل وی با کاروان شهادت و امام خویش بود؛ چرا که همه هستیِ زندگانی این پیرزن ـ یعنی چهار فرزند رشید و برومند او، همچنین امام و اهل بیتش ـ همراه کاروان بود. دلشوره و اضطراب ام البنین سبب می شد در هر لحظه و موقعیتی، از تمامی افراد و کاروانیانی که از عراق به مدینه می آمدند، جویای حال کاروان کربلا شود. سفر کاروان عاشورا، از زمانی که مدینه را به مقصد مکه ترک گفته بودند تا زمانی که بازماندگان به مدینه بازگشتند، حدود سه ماه به طول انجامید.
بشیر، بشارت دهنده ام البنین به شهادت فرزندانش
پس از ورود بشیر بن جذلم به مدینه، به عنوان پیک امام سجاد(ع)، ام البنین جهت کسب اخبار کاروان و حوادث بر آنها رفته، به همراه تنها یادگار عباس، نزد بشیر رفت که در حال انتشار خبر کاروان عاشورا و سرانجام آن، نیز توقف امام سجاد(ع) بر دروازه شهر مدینه بود. در هنگام آمدنِ این پیرزن به سمت بشیر، جمعیت زیاد زنان و مردان کوفه، با مشاهده او، به احترام از جلویش کنار رفته، بشیر تا نگاهش به این زن بلندبالا، با قامت رشید افتاد، از اطرافیان خود پرسید: این زن کیست که مردم مدینه اینقدر به او احترام می گذارند؟! جواب دادند: ام البنین کلابی ـ همسر علی(ع) و مادر عباس ـ است. بشیر تا ام البنین را شناخت، وی را مخاطب قرار داده، با حالت محزون و گرفته گفت: ام البنین! خبر داری عباس و پسرانت را در کربلا شهید کردند؟ آن بانوی فداکار پس از شنیدن خبر شهادت فرزندان شجاع خود، بدون ذره ای منقلب شدن، همچون کوهی استوار، از بشیر جویای حال امام حسین(ع) گردید و گفت: جان من و تمام فرزندانم فدای پسر فاطمه(س)، از حال امام و مقتدایم چه خبر داری؟ ام البنین که حتی پس از شنیدن خبر شهادت تمامی فرزندان خود، به عشق سلامتی امام تا آن لحظه خم به ابرو نیاورده بود، وقتی خبر شهادتِ حسین(ع) را به همراه دیگر فرزندان خود شنید، در حالی که زانوان او زیر این بار گرانبها خم می شد، رویش را به طرف مردان و زنان مدینه برگرداند و با حالت غمگینانه ای، آنان را خطاب کرده گفت: مردم مدینه! پس از شهادت امامم و تمامی پسران رشیدم، از شما می خواهم از این به بعد مرا ام البنین نخوانید؛ چرا که ام البنین یعنی مادر پسران رشید؛ ولی پس از شهادت فرزندم حسین(ع) و دیگر پسران رشیدم، هیچ پسری برای من باقی نمانده است.
عزادار و مرثیه خوان بقیع
تاریخ ها نوشته اند: از آنجا که ام البنین، مرثیه ها را با سوز درونی خاصی، برای مردم مدینه می خواند، اولین مرثیه خوان شهدای کربلا، همین بانوی داغدیده و گرامی بود. پس از حادثه کربلا و بازگشت بازماندگان کاروان، دیگر هیچ کس ام البنین را شادمان نیافت؛ چرا که پس از رخداد واقعه کربلا و شهادت پسران رشید خود، به یادبود فرزندانش و جهت گریستن به یاد آنان، در گوشه ای از قبرستان بقیع، چهار صورت قبرِ پسرانش را درست کرده بود. روزها به دور از هیاهوی مردم مدینه و در حالی که جامه سیاه بر تن کرده، دست های کوچک یادگارِ عباسش ـ عبیداللّه ـ را در دست داشت، به بقیع می آمد و بر سر قبرها می نشست، آنگاه در حالی که مرثیه های سوزناکی، در رثای فرزندان خود و بخصوص عباس می سرود، در غم فقدان آنها اشک ماتم می ریخت و برایشان عزاداری می کرد. مورخان و گزارش نویسان نوشته اند: مرثیه هایی که این بانوی داغدیده به هنگام آمدن بر بالای قبر فرزندان و در رثای پسرانش، با سوز درونی می سرود، به قدری سوزناک و دردآور بوده است که حتی دل هر انسان بی رحم و سنگدلی نیز به درد می آمد! مرثیه هایی که این بانوی داغدیده به هنگام آمدن بر بالای قبر فرزندان و در رثای پسرانش، با سوز درونی می سرود، به قدری سوزناک و دردآور بوده است که حتی دل هر انسان بی رحم و سنگدلی نیز به درد می آمد! گفته اند حتی مروان حکم ـ حاکم وقت مدینه ـ هر زمان که از کنار قبرستان بقیع عبور می کرد و مرثیه های سوزناک ام البنین را می شنید، بی اختیار لحظه ای می نشست و همراه این مادر داغدیده، گریسته و با او اظهار همدردی می کرد. «دیگر مرا ام البنین نخوانید و مرا به یاد شیران بیشه نیندازید.» «پسرانی داشتم که مرا به خاطر وجود آنها «ام البنین» می گفتند،» «ولی امروز در حالی به سر می برم که دیگر پسرانی برای من نیست.» «چهار پسری که همچون عقاب های تیزپرواز بودند.» «با پاره شدن رگ های قلب شان به شهادت رسیدند.» «نیزه ها به جنگ اعضای بدن آنها آمد، در نتیجه همه آنها به خاک افتادند.» «ای کاش می دانستم آیا این خبر درست است که گفتند: دست عباس قطع شده است!» ام البنین در لابه لای ذکر مرثیه، نوحه و سوگواری های خود، از همه بیشتر، از مصیبت هایی که بر سر فرزند ارشد و بزرگوارش ـ عباس ـ آمده بود، یاد می کرد، نیز همراه با یاد کردن از افتخارات و عملکردهای جانانه و شخصیت ذاتی و جوهره وجودی او (که همه آنها را در یاری امام و مقتدای خود به کار می گرفت) چنین می گفت: «ای کسانی که حمله جانانه فرزندم ـ عباس ـ را بر گله های گوسفند دیدید.» «نیز به دنبال او فرزندان حیدر را که هر کدام از آنها شیری است که دست از یاری امامش برنمی دارد.» «باخبر شدم، در حالی بر سر پسرم ضربه وارد کرده اند که او دست در بدن نداشته است.» «وای بر من که بر سر فرزندم عمود آهنین فرود آمد.» «اگر شمشیر در دستت می بود، کسی را یارای نزدیک شدن به تو نبود.» پس از حوادث خونین کربلا، روزها و شب ها خواب و خوراک ام البنین، شیون و گریه و زاری برای پسران از دست رفته اش بود. در همه حال افتخارش این بود که پسرانش در رکاب امام و به فرمان پسر پیامبر به شهادت رسیده اند. او یقین داشت برای این ایثار و از خودگذشتگی، فردای قیامت در مقابل پروردگار، رسول خدا، امیر مؤمنان و فاطمه زهرا(س) روسفید و سربلند خواهد بود. داستان زندگانی و حیات این شیرزن تاریخ تشیع و پیرو مخلص مکتب علوی، چهار سال و اندی پس از حادثه کربلا، در جمادی الثانی سال 64 هجری به پایان رسید و بدن مطهر ام الشهدای کربلا، در قبرستان بقیع و دور از پاره های تن خود آرمید.
:: موضوعات مرتبط:
خاندان اهل بیت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1117
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : موعظه
ت : سه شنبه 11 شهريور 1393
|
|
ازدواج أم کلثوم مظلومیتی دیگر تاریخ اسلام
از موضوعات سؤال برانگيز ديگر در تاريخ اسلام، ازدواج جناب امّ كلثوم(عليها السلام) با خليفه دوم عمربن خطّاب است. علّت سؤال برانگيز بودن آن، حوادث غم بار پس از رحلت رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، كنار گذاشتن اميرمؤمنان على(عليه السلام) از خلافت و يورش به خانه فاطمه زهرا(عليها السلام) است. مداركى نشان مى دهد كه در همه آن حوادث تأسف برانگيز و اندوهبار، خليفه دوم نقش اساسى و تأثيرگذار داشت; از اين رو، اين سؤال همواره ذهن مسلمانان را به خود مشغول ساخته كه اگر خليفه دوم در حمله به خانه حضرت زهرا، ضربه زدن به وى و ايجاد غم و اندوه در قلب آن بانوى بزرگ نقش داشته، چگونه على(عليه السلام)دخترش را به ازدواج او درآورد؟! آيا اصلا چنين ازدواجى صورت گرفت؟ و اگر ازدواجى صورت گرفت بر اساس چه مصلحتى انجام شد؟ و تا چه مرحله اى پيش رفت؟ برخى از عالمان اهل سنّت وقوع چنين امرى را دليل بر انكار آن حوادث مى دانند و معتقدند هرگز حمله اى به خانه حضرت زهرا(عليها السلام)نشد و شهادت آن حضرت را نيز غير واقعى مى دانند.(1) در حالى كه مى دانيم، اصل يورش به خانه آن حضرت و توهين به بانوى بزرگ اسلام و على(عليه السلام) جاى ترديد نيست و تهديد به آتش زدن خانه براى اجبار به بيعت نيز، در كتب معتبر اهل سنت آمده است و برخى نيز آورده اند اين تهديد عملى شد.(2) عالمان مكتب اهل بيت نيز در كتب تاريخى و حديثى خود آن را به طور مشروح مورد بحث قرار داده اند و اين مسأله ميان شيعيان معروف و مورد اتفاق است.(3) با اين پيش فرض بايد سراغ سؤال فوق رفت كه آيا دختر فاطمه(عليها السلام)در زمان خلافت عمر به نكاح وى درآمد؟ تحقق چنين امرى با آن سابقه چگونه سازگار است؟ اين پرسش را بايد در چند محور مورد بررسى قرار داد: اوّل: امّ كلثوم كيست؟ دوم: سخن دانشمندان پيرامون اين ازدواج سوم: تأمّلاتى پيرامون اين ازدواج چهارم: بررسى اسناد اين خبر در كتب اهل سنّت و اماميه پنجم: تهديدها و ضرورت ها
اوّل: امّ كلثوم كيست؟
ابن عبدالبر در استيعاب، ابن اثير در اسدالغابه و شيخ مفيد در ارشاد، امّ كلثوم را به همراه حسن، حسين و زينب(عليهم السلام) از فرزندان فاطمه و على(عليهما السلام) دانسته اند.(4) طبرى و ابن شهر آشوب علاوه بر آن، محسن را نيز از فرزندان آن دو بزرگوار مى دانند كه در كودكى سقط شد و وفات يافت.(5) نام امّ كلثوم در موارد متعدد و حساس از تاريخ اميرمؤمنان تا زمان امام حسين(عليهما السلام) به چشم مى خورد. از جمله: در شب نوزدهم ماه رمضان سال چهلم كه سحرگاهش اميرمؤمنان على(عليه السلام) ضربت خورد، آن حضرت افطار را مهمان دخترش امّ كلثوم بود(6) و هنگامى كه خبر شهادت پدر را از زبانش شنيد، بى تاب شد و گريه كرد و اميرمؤمنان(عليه السلام) وى را دلدارى داد.(7) در سفر تاريخى امام حسين(عليه السلام) به سمت كوفه و حادثه عاشوراى سال 61 هجرى نيز همراه برادرش بود و آنجا كه امام حسين(عليه السلام) براى خداحافظى به خيمه آمد و از زنان حرم خداحافظى كرد، از امّ كلثوم، همراه با سكينه، فاطمه و زينب نام برد و فرمود: (يا سكينة، يا فاطمة، يا زينب، يا امّ كلثوم عليكنّ منّى السّلام).(8) در ماجراى اسارت نيز نام امّ كلثوم ديده مى شود. او در كوفه پس از زينب كبرى(عليها السلام) براى مردم خطبه خواند و آنها را سرزنش كرد(9) و در شام، پس از رسوايى يزيد و آنگاه كه يزيد به ظاهر درصدد جبران جنايات خود بر آمد و به امّ كلثوم گفت: اين اموال را در برابر آن مشكلات و سختى ها از ما بگير; پاسخ داد: «يا يزيد، ما أقلّ حياءك وأصلب وجهك، تَقتُل أخي وأهل بيتي وتُعطيني عوضهم; اى يزيد چقدر بى حيا و بى شرمى! برادر و خاندان ما را مى كشى و اكنون مى خواهى عوض آن ها را به ما بپردازى (و با اموال، آن جنايت عظيم را جبران كنى؟!)».(10) و هنگام ورود به مدينه نيز با حالتى گريان سوگواره اى براى برادرش خواند.(11) مطابق برخى از نقل هاى تاريخى ام كلثوم در زمان حكومت معاويه و امارت سعيد بن عاص بر مدينه (قبل از سال 54) وفات يافت.(12) ابن عبدالبرّ و ابن حجر نيز وفات او را زمان امام حسن(عليه السلام) مى دانند(13) ولى با پذيرش حضور ام كلثوم در حوادث كربلا بايد وفات وى سال 61 هجرى به بعد بوده باشد و لذا بعضى وفات او را چهارماه پس از بازگشت اسرا از شام دانسته اند.(14)
دوم: سخن دانشمندان پيرامون اين ازدواج
ماجراى ازدواج آن حضرت با خليفه دوم، همواره در ميان نويسندگان و مورّخان مطرح بوده است و ابعاد آن مورد بررسى قرار گرفته است. بعضى آن را منكر شده اند(15)،وبرخى وقوع آن را پذيرفته اند، يعقوبى و طبرى سال آن را هفدهم هجرى دانسته اند(16) و بعضى نيز براى او فرزندى از عمر ذكر كرده اند به نام زيد بن عمربن الخطاب(17) و برخى دخترى به نام رقيه را نيز افزوده اند.(18) غالب مورّخان اهل سنت نظر اخير را پذيرفته اند و در كتاب هاى تاريخى و حديثى خود آن را ذكر كرده اند (كه در لابه لاى بحث هاى آينده خواهد آمد) و در كتاب هاى فقهى (بحث چگونگى ايستادن امام در نماز ميّت در برابر جنازه زن و مرد) نيز به آن استناد كرده اند.(19) سيّد مرتضى معتقد است اين ازدواج پس از تهديدها وكشمكش هاى فراوان اتفاق افتاد و در حال اختيار و با رغبت نبوده است.(20) علامه شوشترى نيز در قاموس الرجال اصل ازدواج را مى پذيرد.(21) ابومحمد نوبختى معتقد است كه امّ كلثوم كوچك بود (هر چند عقد واقع شد، ولى) پيش از وقوع زفاف، عمر از دنيا رفت.(22) بنابراين، چهار نظر درباره اين ازدواج وجود دارد: نخست آنكه حضرت دخترى به نام امّ كلثوم نداشت. دوم اينكه دخترى به اين نام داشت ، ولى با خليفه دوم ازدواج نكرد. سوم آنكه ازدواج كرد، ولى به عروسى منتهى نشد. چهارم اينكه ازدواج به صورت كامل انجام شد، ولى طبق نظر جمعى، تحت فشار و اجبار بود.
سوم: تأمّلاتى پيرامون ازدواج
هر چند جمعى تحقّق اين ازدواج را پذيرفته اند و از نظر روايتى و تاريخى آن را قبول كرده اند، ولى از نظر درايتى و محتواى خبر، امورى نقل شده است كه تأمّل برانگيز است:
1. افسانه سرايى و زشتى هاى خبر
پيرامون ازدواج و مقدمات آن، در كتاب هاى اهل سنت مطالبى نقل شده است، كه بسيار زشت و زننده و دور از شأن يك مسلمان متشرّع است. نمونه هايى از آن را نقل مى كنيم: الف) ابن عبدالبر در استيعاب نقل مى كند: «عمر به على(عليه السلام)گفت: امّ كلثوم را به همسرى من در بياور، كه من مى خواهم با اين پيوند به كرامتى كه احدى به آن نرسيده است، دست يابم!! على(عليه السلام) فرمود: من او را به نزد تو مى فرستم... امام(عليه السلام) امّ كلثوم را همراه با پارچه اى نزد عمر فرستاد و فرمود از طرف من به او بگو: اين پارچه اى است كه به تو گفته بودم. امّ كلثوم نيز پيام امام(عليه السلام) را به عمر رساند. عمر گفت: به پدرت بگو، من پسنديدم و راضى شدم، خدا از تو راضى باشد! آنگاه عمر دست بر ساق امّ كلثوم نهاد و آن را برهنه كرد!! امّ كلثوم گفت: چه مى كنى؟ اگر تو خليفه نبودى، بينى ات را مى شكستم! آنگاه نزد پدر برگشت و گفت: مرا نزد پيرمرد بدى فرستادى!».(23) (فراموش نكنيد كه اين سخن از يكى از منابع معروف اهل سنت نقل شده است). ب) در نقل ديگرى از ابن حجر عسقلانى آمده است كه: امّ كلثوم ناراحت شد و خطاب به عمر گفت: اگر تو خليفه نبودى به چشمت ضربه اى مى زدم (آن را كور مى كردم!).(24) ج) خطيب بغدادى زشت تر از اين را در كتاب خود نقل كرده و مى نويسد: در پى درخواست عمر، على(عليه السلام)دخترش را آرايش كرد و او را سوى عمر روانه كرد; وقتى كه عمر او را ديد، برخاست و ساق پايش را گرفت و گفت: به پدرت بگو من پسنديدم (سه بار تكرار كرد). وقتى دختر به نزد پدر آمد، گفت: عمر مرا به سوى خود خواند و هنگامى كه برخاستم، ساق پايم را گرفت و گفت: از جانب من به پدرت بگو، من پسنديدم!!(25) راستى اين نقل ها چقدر ناخوشايند است! پدرى مانند على(عليه السلام)دخترش را بدين صورت نزد بيگانه اى بفرستد و پس از آنكه دختر، برخورد زشت او را نقل مى كند، پدر نيز آرام باشد!! آيا اين عدّه از علما معتقدند عدالت عمر با چنين حركاتى همچنان صدمه نمى بيند و سدّ محكم «عدالت صحابه!» با اين نوع كارها رخنه اى نمى پذيرد كه آن را در كتاب هاى معروف خود آورده اند؟! سبط بن جوزى كه اين نقل ها را ديده، بسيار برآشفته و مى نويسد: «به خدا سوگند اين كار قبيح است، حتى اگر آن دختر، كنيزكى بود نيز چنين كارى جايز نبود (چه برسد كه او حرّه بود). سپس مى افزايد: به اجماع مسلمانان لمس زن اجنبى جايز نيست، پس چگونه آن را به عمر نسبت مى دهند».(26) روشن است كه چنين نقل هايى را نه شيعيان مى پذيرند و نه عالمان منصف و حق جوى اهل سنّت; ولى جمعى از جاعلان تاريخ، براى صدمه زدن به چهره قدسى اميرمؤمنان على(عليه السلام) به اين نوع نقل هاى ركيك روى آورده و پيرامون اين ازدواج داستان سرايى ها كرده اند!
2. سنّ امّ كلثوم به هنگام ازدواج
همان گونه كه نقل شد، يعقوبى و طبرى سال ازدواج امّ كلثوم با عمر را سال هفدهم هجرى دانسته اند.(27) و امّ كلثوم در آن سال، كمتر از نُه سال سن داشت; آيا پذيرفتنى است كه على(عليه السلام) دختر هشت ساله خود را ـ با رضايت ـ به نكاح پيرمردى 57 ساله ـ با فاصله سنى حدود 50 سال ـ درآورد؟!! در پاره اى از تواريخ نيز نقل شده است كه على(عليه السلام) در پى درخواست عمر گفت: «إنّها صبيّة; او كودك است».(28) آيا با اين حال راضى به اين ازدواج شد؟ سخت مى شود آن را باور كرد!(29)
3. تندخويى
تندخويى عمر زبانزد خاصّ و عام بود و در كتب اهل سنّت به طور گسترده نقل شده است تا آنجا كه وقتى به خلافت رسيد، نخستين كلماتى كه ـ مطابق نقل طبقات ابن سعد ـ بر روى منبر بر زبانش جارى ساخت اين بود: «أللّهم إنّي شديد غليظ فليّني، وإنّى ضعيف فقوّني، وإنّي بخيل فسخّني; خدايا من تندخويم پس مرا نرم و ملايم قرار ده! و من ضعيفم، پس مرا قوى ساز! و من بخيلم پس مرا سخى گردان».(30) ولى گويا اين حالات ـ طبق نقل روايات اهل سنّت ـ همچنان در او باقى ماند; زيرا از تاريخ استفاده مى شود كه به همين دليل، برخى از زنان حاضر به همسرى وى نمى شدند. طبرى نقل مى كند كه عمر، امّ كلثوم دختر ابوبكر را از عايشه خواستگارى كرد، در حالى كه او كوچك بود. عايشه ماجرا را با خواهرش امّ كلثوم در ميان گذاشت. امّ كلثوم گفت: من نيازى به او ندارم! عايشه گفت: نسبت به خليفه بى ميلى؟ پاسخ داد: «نعم، إنّه خشن العيش، شديد على النّساء; آرى، زيرا او در زندگى سخت گير است و نسبت به زنان نيز با خشونت برخورد مى كند».(31) مشاهده مى كنيم حتى دختر كوچكى مانند امّ كلثوم فرزند ابوبكر نيز از خشونت وى با خبر بود. مطابق نقل ديگر: امّ كلثوم دختر ابوبكر به خواهرش عايشه گفت: تو مى خواهى من به ازدواج كسى در آيم كه تندى و سخت گيرى او را در زندگى مى دانى؟! سپس افزود: «والله لئن فعلتِ لأخرجنّ إلى قبر رسول الله(صلى الله عليه وآله) ولأصيحنّ به; به خدا سوگند اگر چنين كنى من كنار قبر پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) مى روم و در آنجا فرياد مى زنم».(32) همچنين مطابق نقل بلاذرى، طبرى و ابن اثير، هنگامى كه يزيد بن ابوسفيان از دنيا رفت، عمر از همسرش امّ ابان ـ دختر عتبه ـ خواستگارى كرد، وى نپذيرفت و گفت: «لأنّه يدخل عابساً ويخرج عابساً، يغلق أبوابه ويقلّ خيره; او عبوس و خشمگين وارد منزل مى شود و عبوس و عصبانى خارج مى شود، درِ خانه را مى بندد و خيرش اندك است».(33) بنابراين، چگونه مى شود امام على(عليه السلام) ـ با رضايت و طيب خاطر ـ دخترش را به او داده باشد؟
4. انگيزه اين ازدواج
ابن حجر در كتاب خود نقل مى كند كه عمر، امّ كلثوم را از على(عليه السلام)خواستگارى كرد. آن حضرت فرمود: «من دخترانم را براى فرزندان [برادرم] جعفر نگه داشته ام». عمر اصرار كرد و گفت: «او را به ازدواج من درآور، كه هيچ مردى مانند من از او مراقبت نخواهد كرد». على(عليه السلام)نيز پذيرفت و عمر به نزد مهاجران آمد و گفت: به من تبريك بگوييد! گفتند: چرا؟ گفت: به خاطر تزويج با دختر على(عليه السلام). زيرا پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: «كلّ نسب و سبب سيقطع يوم القيامة إلاّ نسبي وسببي; هر نسب و سببى در روز قيامت قطع خواهد شد، مگر نسبت و خويشاوندى با من» لذا خواستم با اين ازدواج از اين موهبت بهره مند شوم».(34) ابن اثير اين عبارت را آورده است كه عمر گفت: من پيش از اين با آن حضرت (به خاطر آنكه پدر زن او بودم) نسبت پيدا كردم، و اكنون دوست داشتم داماد اين خاندان شوم.(35) مطابق نقل يعقوبى، عمر علّت اين درخواست را به خود على(عليه السلام)نيز گفت.(36) بيان اين انگيزه از سوى خليفه دوم نيز بعيد است و تصوّر نمى كنيم كه وى را چنين انگيزه اى وادار به خواستگارى از امّ كلثوم كند; زيرا مطابق نقل بلاذرى در انساب الأشراف: هنگامى كه على(عليه السلام) براى بيعت با ابوبكر حاضر نشد، عمر به سوى خانه آن حضرت حركت كرد، در حالى كه فتيله اى آتشين در دست داشت. فاطمه را نزديك درِ خانه ملاقات كرد; فاطمه(عليها السلام) وقتى عمر را با آتش ديد، فرمود: «يابن الخطّاب! أتراك محرقاً علىَّ بابي; اى پسر خطّاب تو مى خواهى درِ خانه مرا بسوزانى؟!» عمر با صراحت گفت: آرى.(37) مطابق نقل دانشمند معروف اهل سنت ابن قتيبه دينورى: عمر دستور داد هيزم بياورند و آنها كه در منزل فاطمه اجتماع كرده بودند را تهديد كرد، از خانه بيرون بيايند و بيعت كنند و گرنه خانه را آتش مى زنم. به او گفته شد: «يا ابا حفص! إنّ فيها فاطمة; اى اباحفص (كنيه عمر است) فاطمه داخل اين خانه است!» «فقال: وإن; گفت: هر چند فاطمه آنجا باشد».(38) طبرى نيز حمله به خانه على(عليه السلام) و تهديد به سوزاندن خانه را آورده است.(39) آيا آزردن فاطمه و بى احترامى به آن حضرت، با ازدواج با دخترش به انگيزه نجات اخروى سازگار است؟! آن هم آزردن كسى كه آزار و رنجش او آزار رسول خدا(صلى الله عليه وآله)است (فاطمة بضعة منّي يؤذيني ما آذاها).(40) بنابراين، به فرض كه ازدواجى هم صورت گرفته باشد، به يقين براى انتساب به خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) جهت روز رستاخيز نبوده است; بلكه انگيزه هاى ديگرى داشته است!
چهارم: بررسى اسناد اين خبر در كتب اهل سنّت و اماميه
كتب اهل سنت به طور گسترده اين ماجرا را به گونه هاى مختلف نقل كرده اند كه بخش هايى از آن گذشت. برخى از محققان اسناد آن را بررسى كرده و روشن ساخته اند كه اسناد همه آنها ـ طبق معيارهاى خود اهل سنت نيز ـ ضعيف است.(41) در صحيح بخارى نيز اشاره اى به اين ماجرا شده است.(42) بسيارى از عالمان اهل سنّت همه آنچه در اين كتاب آمده است را صحيح مى دانند، ولى در سند اين حديث در صحيح بخارى ابن شهاب زُهرى واقع شده است كه هر چند او از نظر علماى رجال اهل سنّت توثيق شده است، ولى از نقل هاى تاريخى بر مى آيد كه او با بنى اميه و دشمنان اهل بيت(عليهم السلام) همكارى نزديك داشته و احتمال جعل در خبر وى وجود دارد(43) و شايد به همين علّت ماجراى اين ازدواج در صحيح مسلم ـ با آنكه پس از صحيح بخارى نوشته شده ـ نيامده است. علاوه بر آنكه صحيح بخارى به آن علّت كه حديث متواتر غدير را در كتاب خود نياورده و حديث متواتر ثقلين را از قلم انداخته (با آنكه ديگر كتب صحاح آورده اند) مورد انتقاد انديشمندان منصف و صاحب نظران غير متعصب است. تلاش بخارى همواره بر آن است كه حوادث صدر اسلام را كاملا آرام نشان دهد و آنچه از ستم بر اهل بيت(عليهم السلام)گذشته را ناديده بگيرد. جفاهاى او نسبت به اهل بيت(عليهم السلام) براى همه انديشمندان منصف روشن است. او در حالى كه در كتابش حتى يك حديث از امام حسن(عليه السلام) نياورده است، همچنين از امام صادق(عليه السلام) تا امام عسكرى(عليه السلام)حديثى نقل نكرده، از عمران بن حطّان (از رؤساى خوارج و از خطباى آنان) و از عمرو بن عاص و مروان بن حكم و معاويه رواياتى نقل مى كند. همچنين بخارى رواياتى در تحريف قرآن نقل مى كند; آنجا كه با سندش از علقمه آورده است: آيه 3 سوره ليل را رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به اين صورت خواند: «وَالذَّكَرَ وَالاُْنْثَى»(44) در حالى كه در قرآن موجود مى خوانيم: (وَمَا خَلَقَ الذَّكَرَ وَالاُْنْثَى). همچنين از انس بن مالك نقل مى كند كه درباره شهداى «بئر معونه» اين آيه نازل شده بود: «قد بلغوا قومنا أن لقينا ربّنا فرضى عنّا ورضينا عنه» ولى اين آيه بعداً نسخ (و از قرآن حذف) شد!!(45) و حتى از عمر بن خطّاب نقل مى كند كه «آيه رجم» نيز در قرآن بود و آن را مى خوانديم(46) (در حالى كه در قرآن موجود، يافت نمى شود). به هر حال، يك محقّق منصف نمى تواند به همه آنچه كه بخارى نقل كرده اعتماد كند. در كتاب هاى روايى اماميه اين ماجرا به صورت زير نقل شده است: كلينى در كافى از معاوية بن عمار نقل مى كند كه از امام صادق(عليه السلام)پرسيدم: درباره زنى كه شوهرش از دنيا رفت، آيا در همان خانه عدّه وفات نگه دارد و يا هر جا خواست مى تواند برود؟ امام صادق(عليه السلام)فرمود: «مى تواند هر جا خواست برود». آنگاه افزود: «إنّ عليّاً لمّا تُوفِّى عُمر أتى اُمّ كلثوم فانطلق بها إلى بيته; على(عليه السلام) پس از مرگ عمر، آمد و ام كلثوم (همسر عمر) را به خانه برد».(47) شبيه همين روايت را سليمان بن خالد نيز از امام صادق(عليه السلام) نقل مى كند(48); ولى روشن نيست كه آيا اين امّ كلثوم فرزند على(عليه السلام) بوده است، يا ربيبه آن حضرت و يا دخترى كه تحت كفالت او بزرگ شده بود؟ به هر حال، با فرض پذيرش اين دو روايت(49)، در دو روايت ديگر كتاب كافى سبب اين ازدواج ذكر شده است كه بررسى خواهد شد.
پنجم: تهديدها و ضرورت ها
با صرف نظر از تأمّلاتى كه پيرامون جزئيات اين ماجرا ذكر شد، اگر اصل ازدواج هم پذيرفته شود، هرگز به معناى وجود رابطه نيكو ميان اميرمؤمنان على(عليه السلام) و خليفه دوم نيست. رواياتى كه از شيعه و سنّى نقل شده است، نشان مى دهد خليفه دوم به سبب موقعيت خود در جايگاه خلافت مسلمين از تهديد استفاده مى كرد (كه شرح آن خواهد آمد). و البته نيك مى دانست طرف او مردى است كه براى هدف مهم تر يعنى حفظ اصل اسلام و ميراث نبوى(صلى الله عليه وآله)، تحمّل و بردبارى مى نمايد; انسانى است شريف، كه به درگيرى و نزاع اقدام نمى كند(50); همانگونه كه مراد و مقتداى او رسول خدا(صلى الله عليه وآله)در برابر مخالفت عمر و دوستانش با نوشتن وصيت نامه و اهانت به آن حضرت، تحمّل و بردبارى به خرج داد و براى ممانعت از نزاع ودرگيرى وصيت نامه مهم خود را ننوشت.(51) به يقين ازدواج امّ كلثوم، از امامت و خلافت مهم تر نبود! اميرمؤمنان(عليه السلام) پس از مقاومت و مخالفت، آنگاه كه سقيفه نشينان مصمّم شدند به هر قيمتى خلافت را به چنگ آورند و آن را از اهلش دور نگه دارند، به صبر و تحمّل روى آورد و حتّى براى پيشبرد اسلام از دادن مشورت به خلفاى وقت دريغ نداشت. اميرمؤمنان(عليه السلام) درباره كناره گيرى از خلافت ـ پس از كشمكش ها ـ مى فرمايد: «... فسدلتُ دُونَها ثوباً، وطويتُ عنها كَشْحاً; من در برابر آن پرده اى افكندم و پهلو از آنها تهى كردم (و خود را كنار كشيدم)».(52) در اين مسير، به صبرى جانكاه روى آورد; آنجا كه مى فرمايد: «فصبرتُ وفى العين قذى وفى الحلق شجا أرى تراثى نهباً; من شكيبايى كردم در حالى كه گويى چشم را خاشاك پر كرده و استخوان، راه گلويم را گرفته بود، چرا كه مى ديدم ميراثم به غارت مى رود».(53) همچنين آن حضرت در نامه 62 نهج البلاغه، نخست از غصب ناباورانه خلافت و ناديده گرفتن وصايت رسول خدا(صلى الله عليه وآله)سخن مى گويد; سپس سبب همكارى با خلفا را بيان مى كند. مى فرمايد: «فواللهِ ما كان يُلقى فى رُوعى، ولايَخطُر ببالى، أنّ العرب تُزعِجُ هذا الأمر من بعده ـ صلى الله عليه وآله وسلم ـ عن أهل بيته، ولا أنّهم مُنَحُّوه عنّي من بعده! فما راعني إلاّ انثيالُ النّاس على فُلان يُبايعونه، فأمسكتُ يدي حتّى رأيتُ راجعةَ النّاس قَد رجعت عن الإسلام، يدعون إلى مَحْق دين محمد(صلى الله عليه وآله) فخشيتُ إن لم أنصِر الإسلامَ وأهله أن أرى فيه ثَلماً أو هدماً، تكون المصيبةُ به علىَّ أعظم من فَوت وِلايتكم; به خدا سوگند! هرگز فكر نمى كردم و به خاطرم خطور نمى كرد كه عرب بعد از پيامبر(صلى الله عليه وآله)، امر امامت و رهبرى را از اهل بيت او بگردانند (و در جاى ديگر قرار دهند) و مرا از آن دور سازند. تنها چيزى كه مرا ناراحت كرد اجتماع مردم اطراف فلان بود كه با او بيعت مى كردند. دست بر روى دست گذاردم تا اينكه با چشم خود ديدم گروهى از اسلام بازگشته و مى خواهند دين محمد(صلى الله عليه وآله) را نابود سازند. اينجا بود كه ترسيدم اگر اسلام و اهلش را يارى نكنم بايد شاهد نابودى و شكاف در اسلام باشم كه مصيبت آن براى من از رها ساختن خلافت و حكومت بزرگتر بود». ارتداد بسيارى از قبايل و سر برآوردن جمعى از يهود و نصارا و منافقان پس از ارتحال رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را بسيارى از مورّخان ذكر كرده اند در اين صورت دامن زدن امام على(عليه السلام) به كشمكش و درگيرى، اصل اسلام و دين پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را در خطر عظيم ترى قرار مى داد. در كتاب هاى معروف تاريخ آمده است: «لما تُوفّى رسول الله، ارتدّت العرب، واشرأيّتِ اليهوديّة والنصرانيّة، ونَجَم النّفاق، وصار المسلمون كالغنم المطيرة فى اللّيلة الشاتية; هنگامى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)وفات يافت، عرب بازگشت خود را (به جاهليت) شروع كرد و يهود و نصارا سر برداشتند و منافقان آشكار گشتند و وارد صحنه شدند و مسلمانان همانند رمه بى چوپانى شدند كه در يك شب سرد و بارانى زمستان، در بيابان گرفتار شود».(54) علاوه بر آن، على(عليه السلام) در برابر حمله به خانه اش و اهانت به زهراى مرضيه(عليها السلام) آن دردانه نبى(صلى الله عليه وآله) و سيده زنان عالم(55) صبر كرد; و روشن است على(عليه السلام) كه در زمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) جانش را در طبق اخلاص گذارده و در دفاع از مكتب نبوى(صلى الله عليه وآله) همه جا حاضر بوده و گردنكشان و ملحدان و معاندان را به خاك افكنده و بارها در جنگ زخم برداشته و در يارى اسلام تلاش هاى طاقت فرسا و تأثيرگذارى داشته، بايد پس از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) براى حفظ آن ميراث گرانبها خون دل بخورد; رنج ببيند و سكوت كند; از حقّ خويش چشم بپوشد و همراهى نمايد. اميرمؤمنان على(عليه السلام) در برابر غصب فدك نيز صبر كرد و در برابر بخل و حسادت گروهى، بردبارى نمود و آن را به خدا واگذار كرد. آنجا كه مى فرمايد: «بلى! كانت فى أيدينا فدك من كلّ ما أظلّته السماء، فشحَّت عليها نفوسُ قوم، وَسَخَتْ عنها نفوسُ قوم آخرين ونعم الحَكَم الله; آرى، از ميان آنچه آسمان بر آن سايه افكنده، تنها «فدك» دراختيار ما بود كه آن هم گروهى بر آن بخل و حسادت ورزيدند و گروه ديگرى آن را سخاوتمندانه رها كردند (و از دست ما خارج گرديد) و (در اين ماجرا) بهترين داور خداست».(56) اكنون به سراغ تهديداتى مى رويم كه در ماجراى ازدواج امّ كلثوم صورت گرفت: مطابق نقل ابن جوزى هنگامى كه على(عليه السلام) در پى خواستگارى از امّ كلثوم فرمود: او كودك است; عمر (با ناراحتى) گفت: «إنك والله ما بك ذلك، ولكن قد علمنا ما بك; به خدا سوگند! اين كه مى گويى عذر نيست (و بهانه است) و ما مقصود تو را مى دانيم (كه با ما خوب نيستى)».(57) در اين تعبيرات، ناخوشايندى عمر از جواب ردّ على(عليه السلام)آشكار است. در المعجم الكبير طبرانى و مجمع الزوائد هيثمى آمده است كه على(عليه السلام) با عقيل، عباس و حسين(عليه السلام) درباره درخواست خليفه دوم مشورت كرد. آنگاه در برابر سخن عقيل فرمود: «والله ما ذاك من نصيحة،ولكن دِرّة عمر أحرجته الى ماترى; اين سخن او از سر خيرخواهى نبود، بلكه تازيانه عمر او را به آنچه مى بينى واداشته است».(58) در منابع روايى اماميه، تهديد به صورت روشن تر بيان شده است. در روايتى كه هشام بن سالم از امام صادق(عليه السلام)نقل مى كند، آمده است: هنگامى كه عمر امّ كلثوم را از على(عليه السلام) خواستگارى كرد، حضرت فرمود: او كودك است (و جواب ردّ به او داد); عمر، عباس عموى پيامبر(صلى الله عليه وآله) را ملاقات كرد و ماجرا را براى وى بيان كرد و آنگاه عباس را تهديد كرد: «أما والله لأُعوِّرنَّ زمزم ولا أدعُ لكم مَكْرُمةً إلاّ هدمتُها، ولأُقيمنّ عليه شاهدَيْن بأنّه سَرق، ولأَقطعنَّ يمينه; به خدا سوگند! من چاه زمزم را (كه افتخار سقايت آن با توست) پر خواهم كرد و تمامى كرامتى كه براى شماست از بين خواهم برد و دو شاهد براى اتّهام سرقت بر ضدّ او اقامه مى كنم و دستش را قطع خواهم كرد!». عبّاس به محضر على(عليه السلام) آمد و تهديدات عمر را بازگو كرد و از آن حضرت خواست كه امر ازدواج را به عهده او بگذارد و على(عليه السلام)نيز به دست او سپرد.(59) و عباس آن را سامان داد و امّ كلثوم را به تزويج عمر درآورد.(60) فشرده همه اين تهديدات را امام صادق(عليه السلام) در يك جمله كوتاه و پرمعنا اين گونه بيان فرمود: «إنّ ذلك فرج غُصبناه; اين ماجرا (ازدواج عمر با امّ كلثوم) ناموسى بود كه از ما غصب شد».(61) با روحيه اى كه از خليفه دوم در ماجراى تهديد حمله به خانه حضرت زهرا(عليها السلام) و انجام آن نشان داريم، مى توان باور كرد كه در اين ماجرا نيز تهديدش را عملى سازد. ابن ابى شيبه به سند صحيح از زيد بن اسلم از پدرش اسلم نقل مى كند: پس از درگذشت پيامبر(صلى الله عليه وآله) هنگامى كه براى ابوبكر بيعت گرفته مى شد، على(عليه السلام) و زبير بر فاطمه ـ دختر رسول خدا ـ وارد مى شدند و با وى درباره كارشان مشورت مى كردند. اين خبر به گوش عمربن خطّاب رسيد. وى آمد و بر فاطمه وارد شد و گفت: «... به خدا سوگند! اگر اين چند نفر همچنان به كار خويش ادامه دهند، آن محبوبيت (تو نزد ما) مانع نخواهد شد كه خانه را بر آنان آتش نزنم!». در ادامه اسلم نقل مى كند كه پس از بيرون رفتن عمر، فاطمه(عليها السلام)به آنان (على و زبير و ...) گفت: مى دانيد عمر نزد من سوگند خورده است كه اگر شما (براى مشورت و ادامه مخالفت) به نزد من بياييد، خانه را بر شما آتش بزند» سپس افزود: «وايم الله ليمضينّ لما حلف عليه; به خدا سوگند! او سوگندش را عملى خواهد كرد».(62) اين سوگند صديّقه طاهره است كه از روحيه وى خبر مى دهد و معتقد است، او چنين تهديدى را عملى خواهد كرد! اين تهديد و سوگند فاطمه(عليها السلام) را متّقى هندى(63) و دهلوى(64) نيز نقل كرده اند و دهلوى سند آن را «على شرط الشيخين» صحيح مى داند.(65) بنابراين، در اينجا نيز عمر مى توانست تهديدش را عملى كند، به ويژه آنكه او در آن زمان خليفه رسمى بود و قدرت فراوانى داشت! در نتيجه، اگر ازدواجى صورت گرفته باشد، اميرمؤمنان على(عليه السلام)به اضطرار، به آن رضايت داد و طبيعى است كه در چنين صورتى هرگز پيوند مزبور نشانه وجود مودّت و محبّت نبوده است. خوب است بدانيم كه خليفه دوم در موارد متعدّد ديگر نسبت به ديگر مسلمانان و صحابه نيز سخت گيرى هايى اعمال مى داشت و آنان نيز براى صيانت از كيان دين و وارد نشدن به درگيرى هاى داخلى تحمّل مى كردند. از جمله: مسلم در صحيح خود نقل مى كند كه مردى نزد عمر آمد و گفت: من جنب شدم و آب نيافتم (تكليف من چيست؟) عمر پاسخ داد: نماز نخوان! عمّار كه آنجا حاضر بود گفت: اى اميرالمؤمنين! آيا به ياد نمى آورى روزى را كه من و تو در يك جنگ بوديم و آب براى غسل پيدا نكرديم، تو نماز نخواندى، امّا من خودم را در خاك غلطاندم و نماز خواندم. (پس از آنكه خدمت پيامبر رسيديم و ماجرا را گفتيم) پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: كافى است (در صورت نيافتن آب) دستانت را بر زمين بزنى و پس از آنكه آن را فوت كردى، با دو دست، صورت و (پشت) دو كف دستت را مسح كنى. عمر (پس از شنيدن سخنان عمّار، به جاى تشكّر از او كه اين ماجرا را يادآورى كرد) گفت: اى عمّار از خدا بترس! (و اين سخن را مگو). عمّار گفت: اگر مى خواهى من اين حديث را نقل نمى كنم (... فقال عمر: إتّق الله يا عمّار. قال: إن شئت لم اُحدّث به).(66) در اين ماجرا عمّار كوتاه مى آيد و بر نظر خود اصرار نمىورزد; در حالى كه روشن است حقّ با اوست; زيرا علاوه بر سخن رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، قرآن نيز تصريح مى كند كه در چنين صورتى بايد تيمّم كرد.(67) همچنين عمر از نقل حديث رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ممانعت، و در اين ارتباط با صحابه شديداً برخورد مى كرد، جمعى را حبس مى نمود و برخى را مى زد و آنان نيز تحمّل مى كردند و به ستيزه جويى بر نمى خاستند. ذهبى نقل مى كند كه عمر سه تن از صحابه بزرگ: ابن مسعود، ابوالدرداء و ابومسعود انصارى را به سبب نقل فراوان احاديث رسول خدا(صلى الله عليه وآله) حبس كرد.(68) حاكم نيشابورى نيز نقل مى كند كه وى ابن مسعود، ابوالدرداء و ابوذر را به سبب نقل حديث، از مدينه ممنوع الخروج كرد و اين حبس و ممنوعيت از خروج، تا زمان مرگ عمر ادامه يافت.(69) ابوهريره نيز تصريح مى كند كه اگر زمان عمر نقل حديث مى كرد، عمر وى را با تازيانه اش مى زد، خودش مى گويد: «لو كنت أحدّث فى زمان عمر مثل ما اُحدّثكم لضربني بمخفقته».(70) به هر حال، روشن است كه اميرمؤمنان على(عليه السلام) و برخى ديگر از صحابه، به سبب اهميت جايگاه خلافت واينكه خليفه مسلمين را بايد حرمت نگه داشت، در برابر سخت گيرى هاى نادرست خليفه صبر مى كردند; با اين هدف كه جايگاه خلافت، محترم بماند; زيرا نزاع و درگيرى به نفع منافقان و دشمنان قسم خورده اسلام تمام مى شد و آسيب جدّى به كيان اسلام وارد مى گرديد، همان گونه كه پس از قتل عثمان (كه البته به سبب ستمگرى عمّال عثمان در شهرهاى مختلف به وجود آمد و وساطت هاى امام على(عليه السلام)نيز به سبب تخلّف خليفه و اطرافيانش از عمل به وعده ها نافرجام ماند) و در عصر خلافت على(عليه السلام)جمعى از صحابه به مخالفت علنى و نادرست با آن حضرت برخاستند و در مسير فزون طلبى، خون ها ريختند، كه همه اين موارد به نفع منافقانى چون بنى اميه تمام شد. بنابراين، هرگز ازدواج خليفه دوم با امّ كلثوم (در صورت صحّت) نشان از وجود مودّت ميان او و على(عليه السلام)نيست; زيرا قرآن كريم از قول لوط پيامبر(عليه السلام) نقل مى كند كه آن حضرت در برابر قوم كافر خود كه به قصد مهمانانش به منزل وى هجوم آوردند، فرمود: «(هَؤُلاَءِ بَنَاتِى إِنْ كُنْتُمْ فَاعِلِينَ); اگر مى خواهيد كار صحيحى انجام دهيد، اين دختران من حاضرند (كه با آنها ازدواج كنيد)».(71) در نتيجه، اگر ازدواجى تحت شرائط خاصّ صورت گيرد و امامى همانند اميرمؤمنان(عليه السلام) به سبب مصلحتى مهم به اين امر رضايت دهد، نه اشكالى بر آن حضرت وارد است; و نه علامت مودّت و دوستى است. بايد از كسانى كه اين بحث را طرح كرده اند سپاسگزارى نمود كه با طرح اين بحث بُعد ديگرى از مظلوميت اميرمؤمنان على(عليه السلام) را آشكار نمودند و خود در اشكال تازه اى قرار گرفتند. همان گونه كه آن حضرت در پاسخ به معاويه كه بر آن حضرت طعنى زد كه تو كسى بودى كه همچون شتر افسار زده، كشان كشان براى بيعت بردند، فرمود: «وقلت: انّى كنتُ أُقاد كما يُقاد الجملُ المخشوش حتى أُبايِع، ولعمرُ اللهِ لقد أردتَ ان تَذمَّ فمدحتَ، وأن تفضح فافتضحتَ; و تو گفته اى: مرا همچون شتر افسار زدند و كشيدند كه بيعت كنم. به خدا سوگند! خواسته اى مرا مذمّت كنى، ناخودآگاه مدح و ثنا كرده اى; خواسته اى مرا رسوا سازى، ولى رسوا شده اى». آنگاه جايگاه مظلوم را در ادامه اين پاسخ ترسيم مى كند كه مظلوميت و تحمل كردن براى مصلحتى مهم تر ايرادى نيست، آنچه نقص و عيب است، آن است كه مسلمان دچار شك و ترديد در دين خود شود. لذا در ادامه نوشت: «وما على المسلم من غَضاضة في أن يكون مظلوماً ما لم يكن شاكّاً في دينه، ولا مرتاباً بيقينه; اين براى يك مسلمان نقص نيست كه مظلوم واقع شود، مادام كه در دين خود ترديد نداشته باشد و در يقين خود شك نكند».(72) آرى، اگر امام(عليه السلام) در اين ماجرا نيز مظلوم بود و تن به اين ازدواج داد، نقص و عيبى بر آن حضرت نيست، بلكه بر آنان است كه اميرمؤمنان على(عليه السلام) را در چنين شرايطى قرار دادند و آن امام مظلوم بار ديگر مجبور شد براى مصلحتى مهم تر و مراقبت از نهال اسلام، از درگيرى و نزاع اجتناب ورزد و اين پيشنهاد را همچون جام زهرى بنوشد و صبر و تحمّل نمايد.
جمع بندى و نتيجه بحث
امّ كلثوم دختر اميرمؤمنان و فاطمه زهرا(عليهما السلام) است. ازدواج او مورد توجه مورّخان و عالمان فريقَيْن قرار گرفت، چرا كه در تاريخ آمده است او به همسرى خليفه دوم درآمد; اين در حالى است كه عالمان اهل بيت(عليهم السلام) معتقدند عمر بن خطّاب در دور ساختن على(عليه السلام) از خلافت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و همچنين حمله و يورش به خانه فاطمه(عليها السلام)نقش محورى داشت; بنابراين، اين پرسش مطرح شد كه آيا چنين ازدواجى صورت گرفت؟ و آيا در صورت تحقّق چنين ازدواجى نمى توان نتيجه گرفت كه ميان على(عليه السلام) و عمر رابطه حسنه اى وجود داشت؟ و آيا مى تواند ضرورت و مصلحت مهم تر سبب پذيرش اين ازدواج شده باشد؟ گفته شد: برخى از عالمان، وجود دخترى به نام امّ كلثوم را براى حضرت فاطمه(عليها السلام) منكر شده اند. برخى ديگر ازدواج را قبول ندارند. برخى ديگر اصل عقد را پذيرفته اند، ولى زفاف را مردود مى دانند. و جمعى آن را از روى اضطرار و ضرورت دانسته اند. و بعضى علاوه بر پذيرش ازدواج، يك فرزند و برخى دو فرزند را براى امّ كلثوم از عمر نقل كرده اند. ما ضمن بررسى اخبارى كه در اين زمينه از اهل سنّت وارد شده، تأمّلاتى پيرامون آن ذكر كرده ايم كه اصل ازدواج را مورد ترديد قرار مى دهد، و بحث سندى را در اخبار اهل سنّت مطرح ساخته و آنها را مورد ترديد قرار داده ايم; و با فرض صحّت ماجرا، آن را نشانه محبّت ميان اميرمؤمنان على(عليه السلام) و خليفه دوم ندانسته ايم; زيرا روشن شد كه به سبب تندخويى و تهديدات خليفه و خويشتن دارى و بردبارى مولاى متقيان على(عليه السلام) براى مصلحتى مهم تر و براى جلوگيرى از نزاع داخلى و تضعيف كيان اسلام، اميرمؤمنان على(عليه السلام) به آن رضايت داد. در حقيقت داستان اين ازدواج، برگ ديگرى از دفتر قطور مظلوميت على(عليه السلام) است. والسلام على من اتبع الهدى فهرست منابع 1. قرآن كريم 2. نهج البلاغه (با تحقيق صبحى صالح) 3. الإرشاد، شيخ مفيد، مؤسسه آل البيت، قم، چاپ دوم، 1414ق. 4. إزالة الخفاء عن خلافة الخلفاء، شاه ولى الله دهلوى، چاپ لاهور، پاكستان. 5. ازدواج امّ كلثوم با عمر، آيت الله سيد على حسينى ميلانى، مركز حقايق اسلامى، قم، چاپ دوم، 1386ش. 6. الاستيعاب فى معرفة الاصحاب، ابوعمر يوسف بن عبدالله بن محمد بن عبدالبر، تحقيق على محمد البجاوى، دارالجيل، بيروت، چاپ اوّل، 1412ق. 7. اسدالغابة فى معرفة الصحابة، عزّالدين بن الاثير الجزرى، دارالفكر، بيروت، 1409ق. 8. الاصابة فى معرفة الصحابة، احمد بن على بن حجر عسقلانى، تحقيق عادل احمد عبدالموجود، دارالكتب العلمية، بيروت، چاپ اوّل، 1415ق. 9. اعلام النساء، على محمد على دخيل، دارالاسلامية، بيروت، چاپ سوم، 1412 ق. 10. إفحام الاعداء والخصوم، علاّمه سيد ناصرحسين موسوى هندى، تحقيق دكتر محمد هادى امينى، مكتبه نينوا، تهران. 11. الامامة والسياسة، ابومحمد عبدالله بن مسلم بن قتيبه دينورى، تحقيق على بشرى، دارالأضواء، بيروت، چاپ اوّل، 1410ق. 12. أنساب الاشراف، احمد بن يحيى بن جابر بلاذرى، تحقيق سهيل زكار، دارالفكر، بيروت، چاپ اوّل، 1417ق. 13. بحارالانوار، علامه محمدباقر مجلسى، مؤسّسة الوفاء، بيروت، چاپ دوم، 1403ق. 14. البداية والنهاية، ابن كثير دمشقى، دارالفكر، بيروت، 1407ق. 15. تاريخ بغداد، خطيب بغدادى، تحقيق مصطفى عبدالقادر عطاء، دارالكتب العلمية، بيروت، چاپ اوّل، 1417ق. 16. تاريخ طبرى، محمد بن جرير طبرى، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، دارالتراث، بيروت، چاپ دوم، 1387ق. 17. تاريخ اليعقوبى، احمد بن ابى يعقوب بن جعفر بن واضح، دار صادر، بيروت. 18. تذكرة الحفّاظ ذهبى، دار احياء التراث العربى، بيروت. 19. تذكرة الخواص، سبط بن جوزى، مؤسّسة اهل البيت، بيروت، 1401ق. 20. تهذيب الاحكام، شيخ طوسى، دارالكتب الاسلامية، تهران، 1365ش. 21. جامع بيان العلم و فضله، ابن عبدالبر، دار الكتب العلمية، بيروت، 1398 ق. 22. حياة سيّدة النساء فاطمة الزهراء، شيخ باقر شريف القَرَشى، تحقيق مهدى باقر شريف القرشى، دار الذخائر الاسلامية، قم، چاپ اوّل، 1427ق. 23. رسائل المرتضى، سيّد مرتضى، تحقيق سيد احمد حسينى، دارالقرآن الكريم، قم، 1405ق. 24. سير اعلام النبلاء، شمس الدين محمد بن احمد ذهبى، تحقيق شعيب ارنؤوط، مؤسسة الرسالة، بيروت، چاپ نهم، 1413 ق. 25. السيرة النبوية، ابن هشام حميرى، تحقيق مصطفى السقا وهمكاران، دارالمعرفة، بيروت. 26. صحيح بخارى، ابوعبدالله محمد بن اسماعيل بخارى، دارالجيل، بيروت. 27. صحيح مسلم، مسلم بن حجّاج نيشابورى، دارالفكر، بيروت. 28. الطبقات الكبرى، محمد بن سعد، تحقيق محمد عبدالقادر عطاء، دارالكتب العلمية، بيروت، چاپ اوّل، 1410ق. 29. عقدالفريد، ابن عبد ربّه، دارالكتاب العربى، بيروت، 1406ق. 30. الغارات، ابراهيم بن هلال ثقفى، تحقيق سيد جلال الدين حسينى. 31. قاموس الرجال، علامه محمدتقى شوشترى، انتشارات جامعه مدرسين حوزه علميه قم، چاپ اوّل، 1425ق. 32. الكافى، ابوجعفر محمد بن يعقوب كلينى، دار صعب ـ دارالتعارف، بيروت، چاپ چهارم، 1401ق. 33. الكامل فى التاريخ، عزّالدين على بن ابى الكرم (معروف به ابن اثير)، دار صادر، بيروت، 1385ق. 34. كنزالعمّال، متقى هندى، مؤسّسة الرسالة، بيروت، 1409ق. 35. المبسوط، شمس الدين ابوبكر سرخسى، دارالمعرفة، بيروت، 1406ق. 36. مجمع الزوائد، على بن ابى بكر هيثمى، دارالكتب العلمية، بيروت، 1408ق. 37. المجموع، محيى الدين نووى، دارالفكر، بيروت. 38. المسائل السروية، شيخ مفيد، دارالمفيد، بيروت، چاپ دوم، 1414ق. 39. المسائل العكبرية، شيخ مفيد، تحقيق على اكبر الهى خراسانى، دارالمفيد، بيروت، چاپ دوم، 1414 ق. 40. المستدرك على الصحيحين، حاكم نيشابورى، تحقيق يوسف عبدالرحمن المرعشلى. 41. مسند احمد، احمد بن حنبل، دار صادر، بيروت. 42. المصنف، ابن ابى شيبه كوفى، تحقيق سعيد اللحام، دارالفكر، بيروت، چاپ اوّل، 1409ق. 43. المعجم الكبير، الطبرانى، تحقيق حمدى عبدالمجيد السلفى، دار احياء التراث العربى، بيروت، چاپ دوم، 1404ق. 44. المغنى، عبدالله بن قدامه، دارالكتاب العربى، بيروت. 45. مغنى المحتاج، محمد بن احمد شربينى، داراحياء التراث العربى، بيروت، 1377ق. 46. مناقب آل ابى طالب، ابن شهر آشوب، مطبعة الحيدرية، نجف اشرف، 1376ق. 47. المنتظم فى تاريخ الامم والملوك، عبدالرحمن بن على بن محمد بن الجوزى، تحقيق محمد عبدالقادر عطاء، دارالكتب العلمية، بيروت، چاپ اوّل، 1412ق. 48. يورش به خانه وحى، آيت الله جعفر سبحانى، دفتر انتشارات اسلامى، چاپ دوم، 1383ش.
پينوشتها:
1 . اخيراً وهابيان سعودى كتاب هايى در اين زمينه منتشر مى كنند و به دست زائران ايرانى مى دهند و همچنين برخى از امامان جمعه اهل سنت در ايران در سخنرانى هاى خود اين مسأله را مطرح ساخته اند. آنان مسأله شهادت را به طور كلّى انكار كرده اند و ازدواج امّ كلثوم را دليلى براى خود شمرده اند. 2 . رجوع كنيد به كتاب: آتش در خانه وحى. (از مجموعه مسائل سؤال برانگيز در تاريخ اسلام، شماره 2) و كتاب «يورش به خانه وحى» تأليف آيت الله جعفر سبحانى. 3 . رجوع كنيد به: بحارالانوار، ج 43 . 4 . الاستيعاب، ج 4، ص 1893، شماره 4057 (شرح حال حضرت فاطمه زهرا(عليها السلام)) ; ج 4، ص 1954، شماره 4204 (شرح حال ام كلثوم). استيعاب تصريح مى كند كه امّ كلثوم قبل از وفات رسول خدا(صلى الله عليه وآله) متولد شد; اسدالغابة، ج 6، ص 387، شماره 7578 ; ارشاد مفيد، ج 1، ص 354 . 5 . تاريخ طبرى، ج 5، ص 153 ; مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 89 . 6 . بحارالانوار، ج 42، ص 226 . 7 . همان مدرك، ص 223 . 8 . بحارالانوار، ج 45، ص 47 . 9 . همان مدرك، ص 112 . 10 . همان مدرك، ص 197 . 11 . همان مدرك. در مواضع ديگرى در حادثه كربلا و پيش از آن نيز، نام آن حضرت ديده مى شود و موارد فوق بخش عمده نقش و حضور آن حضرت بود كه يادآورى شد. 12 . اعيان الشيعه، ج 3، ص 485 . 13 . الاستيعاب، ج 4، ص 1956; اسدالغابة، ج 6، ص 387 . 14 . اعلام النساء، ص 238-247 . 15 . شيخ باقر شريف القرشى معتقد است حضرت فاطمه دخترى به نام ام كلثوم نداشت و همان زينب كنيه اش ام كلثوم بود كه همسرش عبدالله بن جعفر است (حياة فاطمة الزهرا، ص 219) و شيخ مفيد در يك كتاب ازدواج امّ كلثوم را رد كرده است، هر چند غير از زينب(عليها السلام)، دخترى به نام امّ كلثوم(عليها السلام) براى فاطمه(عليها السلام)ذكر كرده است. (المسائل السروية، ص 86)، ولى در كتابى ديگر آن پذيرفته است و آن را بر اساس ضرورت مى داند (المسائل العكبرية، ص 62-61). علاّمه سيّد ناصر حسين موسوى هندى نيز در كتاب إفحام الاعداء والخصوم اين ازدواج را ردّ كرده است. 16 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 69 ; تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 149 . 17 . تهذيب الاحكام، ج 9، ص 362، ح 15 . 18 . طبقات الكبرى، ج 3، ص 14 ; الاصابة فى معرفة الصحابة، ج 8 ، ص 465 ; الاستيعاب، ج 4، ص 1956. 19 . المجموع نووى، ج 5، ص 224 ; مغنى المحتاج، ج 1، ص 348; المبسوط (سرخسى)، ج 2، ص 65 ; مغنى ابن قدامه، ج 2، ص 395 . 20 . رسائل المرتضى، ج 3، ص 149 . 21 . ر.ك: قاموس الرجال، ج 12، ص 215-216 . 22 . ر.ك: بحارالانوار، ج 42، ص 91 . 23 . الاستيعاب، ج 4، ص 1955 . 24 . الاصابة، ج 8، ص 465 . 25 . تاريخ بغداد، ج 6، ص 180 . 26 . تذكرة الخواص، ص 321 . 27 . ابن سعد نيز در طبقات مى نويسد: «تزوّجها عمر بن الخطاب و هى جارية لم تبلغ; عمر با امّ كلثوم ازدواج كرد، در حالى كه هنوز امّ كلثوم به سنّ بلوغ نرسيده بود». (طبقات الكبرى، ج 8، ص 338). ابن جوزى نيز در المنتظم (ج 4، ص 237) مى نويسد: عمر در حالى با ام كلثوم ازدواج كرد كه وى به سنّ بلوغ نرسيده بود. هر چند ذهبى ولادت او را سال ششم هجرى نوشته است (سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 500)، و در نتيجه سال هفدهم بايد سنّ او 11 سال باشد، ولى با توجه به سخن على(عليه السلام) كه او را كودك دانست و سخن ديگر مورّخان كه گفته اند او به سنّ بلوغ نرسيده بود، نقل ذهبى نادرست است و نبايد سنّ او به 9 سال (زمان بلوغ دختران) رسيده باشد. 28 . طبقات الكبرى، ج 8 ، ص 339 . 29 . هر چند فاصله سنّى پيامبر(صلى الله عليه وآله) با برخى از همسرانش نيز زياد بود، ولى مى دانيم آنها با افتخار به همسرى پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) در مى آمدند و گاه پيشنهاد ازدواج از طرف خود آنان مطرح مى شد و با ازدواج مورد بحث، كه على(عليه السلام) با آن موافق نبود و عمر با اصرار از امّ كلثوم خواستگارى كرد، (كه بحث آن خواهد آمد) تفاوت دارد. 30 . همان مدرك، ج 3، ص 208 . 31 . تاريخ طبرى، ج 4، ص 199، اين مطلب در كامل ابن اثير (ج 3، ص 54) نيز آمده است. 32 . الاستيعاب، ج 4، ص 1807 . 33. انساب الأشراف، ج9،ص 368; تاريخ طبرى،ج 4،ص400;كامل ابن اثير، ج 3، ص 55. 34 . الاصابة، ج 8، ص 467. همچنين ر.ك: الاستيعاب، ج 4، ص 1955 . 35 . اسدالغابة، ج 6، ص 387 . 36 . تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 149 . 37 . ر.ك: انساب الاشراف، ج 1، ص 586. ابن عبد ربّه (ج 4، ص 259) شبيه همين ماجرا را آورده است. 38 . الامامة والسياسة، ج 1، ص 30 . 39 . تاريخ طبرى، ج 3، ص 202 . 40 . مسند احمد، ج 4، ص 5 ; شبيه به آن صحيح بخارى، ج 6، ص 158 . 41 . ر.ك: ازدواج ام كلثوم با عمر، نوشته آيت الله سيد على حسينى ميلانى . 42 . ر.ك: صحيح بخارى، ج 3، ص 222، كتاب الجهاد والسّير . 43 . ر.ك: www.valiasr.com. مقاله بررسى شبهه ازدواج عمر با امّ كلثوم نوشته فاضل محقق جناب حجت الاسلام والمسلمين سيد محمد حسينى قزوينى. 44 . صحيح بخارى، ج 6، ص 84 . 45 . همان مدرك، ج 3، ص 207 . 46 . همان مدرك، ج 8، ص 26 . 47 . كافى، ج 6، ص 115، ح 1 . 48 . همان مدرك، ح 2 . 49 . در صورت پذيرش اين ازدواج، نمى توان سال آن را هفدهم هجرى دانست كه امّ كلثوم كودك بود و چون خليفه دوم در سال 23 هجرى از دنيا رفت، مى تواند آن ازدواج حتّى يك سال قبل از مرگ عمر اتفاق افتاده باشد، كه سنّ امّ كلثوم حدود 13 سال بود. 50 . كافى است به اطراف خويش نگاه كنيم، تا بنگريم چقدر انسان هاى آبروخواه، نجيب و متينى كه تحت شرايطى از حقّ خويش مى گذرند تا يك خانواده و يك جامعه و محيط، درگير مسائل داخلى نشود. 51 . براى آگاهى از اين ماجراى غم انگيز به كتاب «حديث دوات و قلم» از سلسله مباحث «مسائل سؤال برانگيز در تاريخ اسلام» شماره 1 مراجعه كنيد. 52 . نهج البلاغه، خطبه سوم (خطبه شقشقيه) ; الغارات، ج 2، ص 768 . 53 . نهج البلاغه خطبه سوم (خطبه شقشقيه); الغارات، ج 2، ص 768. 54 . السيرة النبوية (ابن هشام)، ج 2، ص 665 ; تاريخ طبرى، ج 3، ص 225. براى آگاهى بيشتر از ارتداد قبايل مختلف عرب پس از ارتحال رسول خدا(صلى الله عليه وآله) رجوع كنيد به: البداية والنهاية، ج 6، ص 312 . 55 . مصادر حمله به خانه آن حضرت گذشت. 56 . نهج البلاغه، نامه 45 . 57 . المنتظم، ج 4، ص 238 . 58 . المعجم الكبير، ج 3، ص 44-45 ; مجمع الزوائد، ج 4، ص 271 . 59 . كافى، ج 5، ص 346، ح 2 . 60 . بحارالانوار، ج 42، ص 93 . 61 . كافى، ج 5، ص 346، ح 1 . 62 . مصنف ابن ابى شيبه، ج 8، ص 572، ح 4 . 63 . كنزالعمّال، ج 5، ص 651، ح 14138 . 64 . ازالة الخفاء، ج 2، ص 29 و ص 179 . 65 . على شرط الشيخين، يعنى شرائطى كه بخارى و مسلم در كتاب صحيح خود براى صحّت حديث معتبر مى دانند. آيت الله جعفر سبحانى نيز در كتاب خود، افراد سند اين حديث را برابر موازين رجالى برادران اهل سنّت بررسى كرده و به روشنى اعتبار اين حديث را تبيين نموده است. (رجوع كنيد به: يورش به خانه وحى، ص 31-33). 66 . صحيح مسلم، ج 1، ص 193، باب التيمّم. 67 . «(وَإِنْ كُنتُمْ مَّرْضَى أَوْ عَلَى سَفَر أَوْ جَاءَ أَحَدٌ مِّنْكُمْ مِّنَ الْغَائِطِ أَوْ لاَمَسْتُمُ النِّسَاءَ فَلَمْ تَجِدُوا مَاءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً); اگر بيماريد، يا مسافر، و يا يكى از شما از محلّ پستى آمده (و قضاى حاجت كرده)، و يا با زنان آميزش جنسى داشته ايد، و در اين حال، آب (براى وضو يا غسل) نيافتيد، بر زمين پاكى تيمّم كنيد». (نساء، آيه 43) 68 . تذكرة الحفّاظ، ج 1، ص 7. 69 . مستدرك حاكم، ج 1، ص 110. 70 . تذكرة الحفّاظ، ج 1، ص 7. شبيه همين جمله را ابن عبدالبر نيز نقل مى كند (جامع بيان العلم وفضله، ج 2، ص 121). موارد متعدّدى از خشونت و سخت گيرى هاى خليفه دوم و تحمّل مسلمانان و صحابه در تاريخ نقل شده است، كه جداگانه تدوين خواهد شد. 71 . حجر، آيه 71 . 72 . نهج البلاغه، نامه 28
:: موضوعات مرتبط:
خاندان اهل بیت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1053
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : موعظه
ت : سه شنبه 11 شهريور 1393
|
|
جعفرطیار
جعفر، فرزند ابوطالب، پسر عموی رسول خدا (ص) و برادر حضر علی (ع) است. مادر او «فاطمه بنت اسد» است. این بانوی گران قدر پس از آنکه ابوطالب سرپرستی رسول اکرم (ص) را بر دوش گرفت، به او بسیار خدمت کرد؛ به گونه ای که پیامبر او را مادر می خواند. جعفربن ابی طالب بیست سال پیش از بعثت پیامبر اکرم (ص)، در مکه ی معظمه دیده به جهان گشود. وی سومین فرزند ابوطالب بود. کنیه اش «ابوعبدالله» بود و چون با مردمان فقیر و درمانده بسیار مهربان بود و در حد توان، به آنان رسیدگی و از ایشان دستگیری می کرد، او را «ابوالمساکین» (پدر بینوایان) می خواندند. وی 41 سال عمر کرد و در جمادی الاول سال هشتم هجری، در جنگ موته به شهادت رسید. جنازه ی او را در موته، یکی از نواحی شام دفن کردند. جعفر پس از شهادت، «طیار» و «ذوالجناحین» لقب یافت. او دو بار به دستور رسول خدا (ص) هجرت کرد. نخست در جایگاه سرپرست هشتاد تن از مسلمانان به حبشه، و بار دیگر به مدینه رفت. جعفر با «اسما بنت عمیس» ازدواج کرد و از او سه فرزند به نام های عبدالله، محمد و عون داشت. عبدالله نخستین فرزند وی بود که در زمان مهاجرت به حبشه متولد شد و بعدها حضرت زینب (س) را به همسری برگزید.
سجایای اخلاقی جعفر
جعفر، سجایای اخلاقی و فضایل بسیار داشت. وی با اینکه پیش از اسلام در محیط جاهلیت می زیست، از روش و منش های اخلاقی جاهلیت دوری می کرد و هرگز به فساد و بی بندوباریهای مرسوم در دوران جاهلیت نیالود. جابر جعفی از امام باقر(ع) روایت کرده است: «خدای تعالی به پیامبر اکرم (ص) وحی فرستاد که من چهار ویژگی جعفربن ابی طالب را بسیار می پسندم». می گویند در پی این وحی، رسول اکرم(ص) کسی را سراغ جعفر فرستاد و او را نزد خود خواند. آن گاه پیام الهی را برایش باز گفت و از وی پرسید: «آن چهار ویژگی که موجب تقدیر خداوند از تو شده کدام اند؟» جعفر گفت: «ای رسول خدا، اگر خداوند شما را از آن ویژگی ها با خبر نکرده بود، هرگز آنها را برای کسی باز نمی گفتم. آن ویژگی هایی که خداوند از آنها یاد کرده است، چنین اند: هرگز لب به شراب نزده ام؛ چون فهمیدم که می گساری عقل را زایل می کند. هیچ گاه دروغ به زبانم جاری نشد؛ زیرا دانستم که دروغ شخصیت انسان را تباه می سازد. هرگز به زنا و فجور آلوده نشدم؛ زیرا می ترسیدم آنچه درباره ی دیگران انجام می دهم، درباره ی خودم نیز صورت گیرد. هرگز بتی را نپرستیدم؛ چون بت ها نه سودی به انسان می رسانند و نه ضرر و زیانی را از او دفع می کنند». آن گاه پیامبر به شانه ی جعفر دستی زد و فرمود: «به راستی سزاوار است که خدا دو بال برای تو قرار دهد تا در بهشت با ملایکه پرواز کنی». (1)
جعفر؛ دومین مرد مسلمان
اخلاق پاک، اندیشه ی سالم و دل آماده ی جعفر که همواره پذیرای حقیقت بود، او را از دیگران ممتاز می ساخت. هم از این روی، پس از مبعوث شدن رسول خدا (ص) به پیامبری، او پس از برادر بزرگوارش، علی بن ابی طالب (ع)، دومین مردی بود که دعوت پیامبر را پذیرفت و مسلمان شد. (2) امام صادق (ع) درباره ی چگونگی اسلام آوردن او می فرماید: روزی ابوطالب و فرزندش، جعفر از کنار کعبه می گذشتند. ناگهان چشمشان به پیامبر اکرم (ص) و علی (ع) افتاد که نماز می خوانند. ابوطالب به فرزندش جعفر گفت: «[ برو و] کنار پسرعمویت نماز بخوان». جعفر چنین کرد. ابوطالب از این کار خشنود شد و به همین مناسبت، اشعاری سرود که ترجمه ی بخشی از آن چنین است: «همانا علی و جعفر در سختی ها و مصیبت های روزگار، پشتوانه ی اطمینان بخش من اند. به خدا سوگند، پیامبر را تنها نمی گذاریم. فرزندان من همچون او از ارج و احترام برخوردارند و هرگز پیامبر را تنها نخواهند گذاشت. ای علی و ای جعفر! او را تنها مگذارید و همواره یاری اش کنید. او پسر عموی شما و فرزند برادر پدری و مادری من است...». (3)
امیر مهاجران
پس از بعثت رسول خدا (ص) آزار و اذیت مشرکان، شدت گرفت. از جمله تمهیدهایی که پیامبر اکرم (ص) برای خنثی کردن توطئه های آنان اندیشید، هجرت مسلمانان بود. این طرح دفاعی، در حقیقت با هدف اعتلای سخن حق و گسترش اسلام در سرزمین های دیگر انجام شد. هجرت، افزون بر در امان نگاه داشتن مسلمانان از آزار و شکنجه ی مشرکان، مکتب اسلام را از محاصره ی کافران مکه خارج می ساخت و صدای مسلمانان و پیام آیین اسلام را در کشورهای دیگر منعکس می کرد. پیامبر اکرم (ص)، پس از بررسی همه ی جوانب، مقصد مهاجرت مسلمانان را حبشه تعیین کرد و به پیروانش فرمود: «چنان که گروهی از شما به حبشه هجرت کنید، مناسب است؛ زیرا فرمانروای حبشه فردی دادگر است و به هیچ کس ستم روا نمی دارد. به آنجا بروید تا خداوند در کار مسلمانان گشایشی ایجاد کند». (4) بدین ترتیب، در ماه رجب سال پنجم بعثت، یازده مرد و چهار زن مسلمان به سرپرستی «عثمان بن مظعون» پنهانی از مکه خارج شدند و پیش از آن که مشرکان به ایشان برسند، از راه بندر «شُعَیبه» رهسپار حبشه شدند. روز بعد، 83 تن دیگر به دستور پیامبر اکرم (ص) عازم حبشه شدند. پیامبر با شناختی که از جعفربن ابی طالب داشت، او را به سرپرستی مهاجران برگزید. رسول خدا به آنان دستور داد برای حفظ هماهنگی و وحدتشان در برخورد با مردم و حکومت حبشه، همواره از رهنمودهای جعفر پیروی کنند و بدون هماهنگی با وی و خودسرانه کاری نکنند.
جعفربن ابی طالب؛ مصداق آیه ی قرآن
در قرآن کریم به گروه ویژه ای از مؤمنان اشاره شده است که در پیروی از رسول خدا (ص) پیش گام تر بودند و بر سر عهد و پیمانشان با خدا، تا واپسین نفس و قطره ی خون ایستادگی کردند. در این آیه آمده است: مِنَ المُؤمِنین رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا الله عَلَیهِ فَمِنهُم مَّن قَضَی نَحبَهُ وَ مِنهُم مَّن یَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبدیلاً؛ (5) «در میان مؤمنان، مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بسته اند، ایستاده اند. برخی از آنان به عهد خود وفا و جان را به جان آفرین تسلیم کردند و برخی نیز در انتظارند و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود نداده اند». روایت هایی چند در شأن نزول این آیه آمده است. از جمله امام باقر (ع) می فرماید: «مراد از کسانی که بر سر پیمان خود ماندند و جان خود را تسلیم کردند، حمزه و جعفربن ابی طالب است و مراد از آنان که در انتظارند، علی بن ابی طالب(ع) است». (6) همچنین در آیه ی دیگری از قرآن می خوانیم: اُذنَ لِلَّذینَ یُقاتِلونَ بِأنَّهُّم ظُلِمُوا وَ انَّ اللهَ عَلَی نَصرِهِم لَقَدیرٌ* الَّذینَ اُخرِجوا مِن دیارِهِم بِغَیرِ حقٍّ إلا أن یَقولوا رَبُّنَا اللهُ؛ (7) «به آنان که جنگ ایشان تحمیل شده، اجازه ی جنگ و جهاد داده شده است؛ زیرا بر ایشان ستم شده و خدا بر روزی شان تواناست؛ آنان که به ناحق از خانه و کاشانه ی خود بدون هیچ دلیلی اخراج شدند؛ اینکه می گفتند: پروردگار ما الله است». در برخی روایت ها آمده است که این آیه نیز درباره ی افرادی چون علی بن ابیطالب (ع)، حضرت حمزه و جعفربن ابی طالب نازل شده است. (8) هنگامی که مسلمانان در مکه بودند، مشرکان پیوسته ایشان را آزار می دادند و شکنجه می کردند. روزی مسلمانان شکنجه شده با سرهای شکسته نزد پیامبر اکرم (ص) رفتند و افزون بر حکایت از مشرکان، اذن جهاد درخواست کردند. پیامبر خدا آنان را به شکیبایی دعوت کرد فرمود: «هنوز [از سوی خداوند] به من دستور جهاد داده نشده است». تا اینکه هجرت آغاز شد و مسلمانان از مکه به مدینه رفتند و خداوند- تبارک و تعالی- آیه های 39 و 40 سوره ی حج به اذن جهاد را در برداشت، نازل کرد. (9)
مهاجران در دربار حبشه
وقتی گروهی از مسلمانان به دستور پیامبر اکرم (ص) به حبشه مهاجرت کردند، مشرکان قریش با نگرانی، کسانی را برای دستگیری آنان فرستادند، ولی موفق نشدند. بنابراین، نمایندگانی را به دربار حبشه فرستادند تا پیروان مهاجر پیامبر را به ایشان تحویل دهند. می گویند چون نمایندگان قریش به حبشه رسیدند، نخست با وزیران و درباریان دیدار کردند تا با دادن هدایایی نظرشان را جلب کنند. نمایندگان به درباریان گفتند: «گروهی از جوانان تازه به دوران رسیده ی ما، از روش نیاکان خود دست برداشته، آیینی که برخلاف آیین ما و شماست، ساخته اند و اکنون در کشور شما بر سر می برند. سران و اشراف قریش به طور جدی از پیشگاه پادشاه حبشه می خواهند که هرچه زودتر، به اخراج و طرد آنان دستور دهد. از شما خواهش می کنیم که در شرفیابی به حضور سلطان، هیئت وزیران با ما همکاری کنند و چون ما از عیوب و وضع آنان بهتر آگاهیم، بسیار مناسب است که با آنان در این باره گفت و گو نشود و رئیس مملکت نیز با ایشان روبه رو نگردد». درباریان آزمند نیز خواسته ی آنان را پذیرفتند و به ایشان قول مساعد دادند. فردای آن روز، نمایندگان قریش نزد نجاشی رفتند و به او هدایایی تقدیم کردند. آنان سخنانشان را این گونه آغاز کردند: «شهریارا! دسته ای از جوانان سبک مغز و نادان ما، از دین نیاکان خود دست کشیده اند و به آیین تو نیز روی نیاورده اند، بلکه آیین جدیدی را مطرح می کنند که نه ما از آن چیزی می دانیم و نه با آیین شما سازگار است. آنان به تازگی به کشور شما آمده اند. بزرگان و سران قوم، ما را نزد شما فرستاده اند تا آن را اخراج کنید و به دیارشان باز گردانید. پوشیده نیست که بزرگانشان بر آنان بیناتر و به حالشان داناترند». وزیران و درباریان نجاشی نیز حرف آنان را تأیید کردند، ولی نجاشی از تصدیق شتاب زده ی وزیران و درباریان خود به خشم آمد و گفت: «این کار هرگز شدنی نیست. سزاوار نیست گروهی را که به کشور من پناهنده شده اند و مرا بر دیگران برگزیده اند، پیش از گفت و گو و دیدار تسلیم کنم. باید درباره ی وضع و حال این پناهندگان تحقیق کنم و پس از بررسی کامل، اگر گفتار این دو نماینده درباره ی آنان درست بود، ایشان را به کشور خودشان باز می گردانم. اما اگر سخنانشان درباره ی این گروه واقعیت نداشت، هرگز حمایتم را از ایشان دریغ نمی کنم و بیش از پیش به آنان کمک می کنم». پس بنابر آن شد که نجاشی نیز سخن مهاجران را بشنود. او مهاجران مسلمان را به دربار طلبید. مأمور ویژه ی دربار پی ایشان رفت و بدون کوچک ترین آگاهی قبلی، آنان را به دربار فراخواند. جعفربن ابی طالب سخن گوی جمعیت معرفی شد. برخی از مسلمانان نگران بودند که سخن گوی جمعیت، چگونه با شاه نصرانی حبشه سخن خواهد گفت. جعفربن ابی طالب برای رفع هر گونه نگرانی، گفت: «من آنچه را از راهنما و پیامبرم شنیده ام بی کم و زیاد خواهم گفت». زمامدار حبشه به جعفربن ابی طالب روی کرد و گفت: «این دین متفاوت که نه کیش من است و نه دین دیگر ملل جهان، چیست؟» جعفر به منزله ی سخن گوی اسلام، با بیان شیوا و پر جاذبه اش چنین گفت: پادشاها! ما مردمی بودیم که در دوران جاهلیت، بت ها را می پرستیدیم؛ غذاهای ناپاک می خوردیم؛ کارهای زشت انجام می دادیم؛ قطع رحم کرده بودیم؛ با همسایگان و هم پیمانانمان بدرفتاری می کردیم و نیرومندانمان حق ناتوانان را پای مال می کردند. وضع ما چنین بود تا خدای تعالی پیامبری را از خودمان که نسب، راستی و پاک دامنی اش را می شناسیم به سویمان فرستاد. او نیز ما را به دین خدا دعوت کرد تا پروردگار را به یگانگی بشناسیم و بپرستیم. وی ما را به راست گویی، امانت، صله ی رحم، نیکی با همسایه ها و هم پیمانان، و خودداری از حرام ها و خون ریزی ها امر کرد و از کارهای زشت، گفتار دروغ، خوردن مال یتیم، دادن نسبت ناروا به زنان پاک دامن بازداشت و به خواندن نماز دستور داد. او فرمود که زکات بدهیم و روزه بگیریم. ما نیز تصدیقش کردیم، به وی ایمان آوردیم. خدا را به یگانگی عبادت کردیم و آنچه را حرام شمرده بود، حرام و حلال او را حلال دانستیم. اما سران قریش به دشمنی با ما برخاسته اند و می کوشند با شکنجه و آزار، ما را از آیین خداپرستی به بت پرستی و پلیدی بازگردانند. آنان مزاحم ادای فرایض دینی ما می شدند و بر ما ستم می کردند و سخت می گرفتند. از این روی، کشور شما را بر دیگران ترجیح دادیم و به حمایت شما دل بسته ایم و اکنون امیدواریم در پناه شما ستم نبینیم. بیان شیرین و سخنان دل نشین جعفربن ابی طالب به اندازه ای مؤثر بود که شاه نجاشی سخت مجذوب سخنان وی شد و اشک از چشمانش جاری گشت. سپس از جعفربن ابی طالب پرسید: «آیا از آنچه پیامبرتان از سوی خدا آورده است، چیزی همراه داری؟» جعفر گفت: «آری». نجاشی گفت: «آنها را بخوان». جعفر نیز آیه هایی را از سوره ی مریم که موقعیت حضرت مریم و عیسی را روشن می ساخت، خواند. نجاشی با شنیدن آن آیه ها گریست و کشیش ها نیز گریستند. آن گاه نجاشی به نماینده های مشرکان قریش روی کرد و گفت: «این سخن و آنچه عیسی آورده، هر دو از یک جا فرود آمده است. بروید و بدانید که هرگز ایشان را به شما تسلیم نخواهیم کرد». بدین ترتیب، نمایندگان قریش به هدف خود نرسیدند و مجلس را سرافکنده ترک کردند.
بی اثر سازی توطئه ی مشرکان
هنگامی که جعفربن ابی طالب نقشه ی نمایندگان مشرکان مکه را با بیان سخنانش باطل کرد، آنان توطئه ای را طراحی کردند. بدین ترتیب که به نجاشی بگویند مسلمانان درباره ی عیسی بن مریم عقاید ناروایی مغایر با مبانی مسیحیت دارند؛ شاید بتوانند از این راه نجاشی را بر ضد مهاجران اسلام بشورانند. فردای آن روز، وقتی نجاشی این سخنان را شنید، بار دیگر مهاجران مسلمان را به دربار خود فراخواند. مسلمانان دریافتند این بار نیز از عقیده ی مسلمانان درباره ی پیشوای مسیحیان پرسش خواهد شد. پس بار دیگر جعفربن ابی طالب را سخن گوی جمعیت معرفی کردند. او پیش تر به دوستانش قول داده بود آنچه از پیامبر در این باره شنیده است، خواهد گفت. نجاشی به نماینده ی جمعیت مهاجران روی کرد و گفت: «نظرتان درباره ی عیسی بن مریم (ع) چیست؟» جعفربن ابی طالب گفت: «عقیده ی ما همان است که پیامبر از سوی خدا آورده است. پیامبر می گوید: عیسی (ع) بنده و پیامبر خداست، روح و کلمه ی خداست که به مریم پاک دامن و عفیف دمیده شده است». (10) نجاشی گفت: «به خدا سوگند، حضرت عیسی را بیش از این مقامی نبوده است». وقتی نجاشی سخنان جعفر، نماینده ی مهاجران مسلمان را با آموزه های دینی خود مطابق دید و دریافت که نمایندگان مشرکان می خواهند از هر راهی به مسلمانان آسیب بزنند، آنان را از مجلس بیرون کرد. سپس گفت: «هدایای ایشان را به خودشان باز پس دهید. مرا نیازی به شیوه ی آنان نیست. به خدا سوگند، از روزی که به حکومت رسیده ام رشوه ای نپذیرفتم». سپس به مهاجران مسلمان گفت: «بروید! شما آزادید و همواره در امنیت خواهید بود. هرکس شما را آزار دهد، کیفر خواهد شد. من هرگز دوست ندارم، حتی به بهای داشتن کوهی از طلا به یکی از شما آزار برسانم». (11) پس از این رویداد، نجاشی نماینده های مشرکان مکه را از حبشه اخراج کرد. از آن پس، مهاجران مسلمان با امنیت کامل در آن کشور زندگی کردند تا اینکه در آغاز سال هفتم هجری، پیامبر اکرم (ص) نامه ای به نجاشی فرستاد و افزون بر قدردانی از وی درخواست کرد که مهاجران را به مدینه بازفرستد. به این ترتیب، مهاجران با پیروزی کامل از حبشه به مدینه بازگشتند. (12)
جایگاه جعفر نزد رسول خدا (ص)
رسول خدا (ص) برای جعفربن ابی طالب احترامی ویژه قایل بود. سخنانی که از پیامبر درباره ی وی باز گفته اند، همه از جایگاه والای جعفر نزد ایشان خبر می دهد و مقام و منزلت او را نماینان می سازد. در این باره از پیامبر اکرم (ص) روایت های بسیاری نقل شده است؛ مانند: «خداوند مردم را از شاخه های گوناگون آفرید، ولی من و جعفر از یک شاخه و درختیم». (13) همچنین روزی به جعفر فرمود: «تو در شمایل، اخلاق و رفتار شبیه منی». (14) شباهت جعفر به پیامبر در چهره و ظاهر به اندازه ای بود که گاهی برخی افراد او را با رسول خدا (ص) اشتباه می گرفتند و جعفر به آنان می گفت: «من رسول خدا نیستم. من جعفرم». (15) پیامبر اکرم (ص) در کلامی دیگر فرمود: «خداوند تعالی مرا از میان سه تن از اهل بیتم برگزید و من آقای آن سه تن و با تقواترین ایشانم، ولی افتخار نمی کنم. خداوند من، علی و جعفر، فرزندان ابوطالب و حمزه، فرزند عبدالمطلب را برگزید». (16) و در معرفی بهترین مردمان فرمود: «بهترین مردم، علی، جعفر و حمزه سیدالشهدا هستند». (17) همچنین درباره ی سروران مردم دنیا و عالم حشر فرمود: «من و علی، حسن و حسین و حمزه و جعفر، سروران اهل حشر و سرور مردمان دنیاییم». (18)
جعفر در کلام امام علی (ع)
هر چند جعفر برادر امیر مؤمنان، علی (ع) است، به سبب فداکاری ها و ایمان و اعتقاد راسخش، همواره کانون احترام آن حضرت بود. حضرت علی (ع) پس از شهادت جعفر، به احترام او، رسیدگی به خانواده اش را بسیار مهم می شمرد و مراقب بود که فرزندانش به گرفتاری های سخت زندگی دچار نشوند. عبدالله، پسر جعفر می گوید: «عمویم، علی (ع) آن قدر به پدرم علاقه مند بود که هرگاه چیزی می خواستیم، از ما دریغ نمی کرد. به ویژه اگر او را به پدرم سوگند می دادیم، خواسته ی ما را سریع تر برمی آورد.» می گویند وقتی علی (ع) خانه نشین شد و مردم از گردش پراکنده شدند و حقوق اهل بیت (ع) به ناحق پای مال شد، علی (ع) را دیدند که بسیار ناراحت است و در کنار قبر پیامبر اکرم (ص) از مردم به آن حضرت شکایت می کند. از جمله می فرماید: «ای رسول خدا، این مردم پس از شما بر ما اهل بیت ناسپاسی ها کردند و حقمان را از ما گرفتند. اگر حمزه و جعفر بودند، این گونه نمی شد. ای حمزه و ای جعفر کجایید؟ امروز نه جعفر دارم، نه حمزه». (19) امیرمؤمنان، امام علی (ع)از شجاعت و جوانمردی جعفر، پس از مرگش یاد می کند. هنگامی که علی (ع) شنید عمروعاص و معاویه قرار گذاشته اند که اگر بر او پیروز شوند، حکومت مصر را در اختیار عمروعاص بگذارد، بسیار ناراحت شد. آن گاه از شجاعت خود، حمزه و جعفر یاد کرد و فرمود: «اگر این دو تن زنده بودند، ستاره ی پیروزی من طلوع می کرد». (20) همچنین نقل کرده اند وقتی امام حسین (ع) در کربلا تنها شد، در سخت ترین موقعیت از حمزه و جعفر یاد کرد. (21)
هدیه ی پیامبر اعظم (ص) به جعفر
رسول خدا (ص) به جعفر بسیار علاقه داشت. می گویند هم زمان با فتح خیبر، به حضرت خبر دادند که مهاجران حبشه به مدینه بازگشته اند. حضرت بسیار خوش حال شد. جعفر در همان محل خیبر به حضور حضرت رسید و پیامبر اکرم (ص) شانزده گام به پیشواز وی رفت. چون به جعفر رسید، او را در آغوش گرفت و پیشانی اش را بوسید. آن گاه چنین فرد: «از کدام یک خوش حال تر باشم؟ فتح خیبر یا آمدن جعفر؟» وقتی به مدینه بازگشتند، پیامبر جعفر را در همان خانه هایی که اطراف مسجد ساخته شده بود، منزل داد. سپس فرمود: «ای جعفر، آیا می خواهی هدیه ای به تو بدهم؟» جعفر عرض کرد: «آری، ای رسول خدا!» آن گاه پیامبر چهار رکعت نماز به او آموخت و فرمود: «اگر توانستی هر روز این نماز را به جای آور، و گرنه دو روز یک بار آن را بخوان، و اگر باز نتوانستی، هر جمعه یا هر هر ماه یک بار آن را به جای آور». این همان نمازی بود که بعدها به نماز «جعفرطیار» معروف شد. در روایت است که رسول خدا (ص) به جعفر فرمود: «اگر هر روز این نماز را بخوانی، از همه ی دنیا و آنچه در آن است برای تو بهتر و ارزنده تر است و آن سبب آمرزش گناهانت می شود».
فرمانده جنگ موته
پیامبر اکرم (ص) در سال هشتم هجری، «حارث بن عمیر ازدی» را با نامه ای برای پادشاه روم، نزد حاکم بصری- قصبه ای از نواحی شام- فرستاد. حارث در موته به شرحبیل (ابن عمرو غسائی) که از امیران سپاه قیصر بود، برخورد. وقتی شرحبیل دریافت او فرستاده ی پیامبر اسلام است، دستور داد گردنش را بزنند. وقتی خبر کشته شدن حارث به پیامبر رسید، مردم را فراخواند و به آنان فرمان جهاد داد. آن گاه لشکری آماده ساخت و جعفربن ابی طالب را امیر لشکر خواند و فرمود: «اگر جعفر شهید شد، زیدبن حارثه امیر لشکر باشد و پس از او، عبدالله بن رواحه. چنانچه برای او نیز اتفاقی افتاد، لشکر، خود یک تن دیگر را به منزله ی امیر برگزیند». بدین ترتیب، لشکر سه هزار نفری اسلام آماده ی حرکت شد، ولی در مسیر فهمیدند که هرقل، پادشاه روم، با بیش از صد هزار نفر برای جنگ آماده است. بنابراین، جنگ در منطقه ی موته درگرفت. جعفر، پرچم اسلام را به دست گرفت و جنگ سختی را آغاز کرد، تا اینکه در حال نبرد، اسبش از حرکت بازماند. هنگامی که خود را در حلقه ی محاصره ی دشمن دید و شهادتش را قطعی دانست، برای اینکه دشمن از اسب وی استفاده نکند و نیز به آنان بفهماند که پیوند خود را با جهان مادی گسیخته است، از اسب پیاده شد و ضربتی بر وی وارد ساخت. بدین ترتیب، او را از حرکت بازداشت و به دفاع و حمله اش ادامه داد. او آن قدر با دشمن جنگید تا دست راستش قطع شد. وی برای اینکه پرچم پیامبر بر زمین نیفتد، آن را در دست چپ گرفت و حمله کرد تا آنکه دست چپش نیز قطع شد. سپس پرچم را با بازوانش به سینه چسبانید و نگذاشت بر زمین بیفتد تا اینکه سرانجام شهید شد؛ در حالی که بر بدنش بیش از هشتاد زخم تیر و نیزه و شمشیر وجود داشت.
رجزخوانی جعفر
وقتی آتش جنگ در منطقه ی موته شعله ور شد، جعفربن ابی طالب برای عملکرد بهتر، نیروهایش را سازمان دهی کرد و فرمانده ی هر دسته را مشخص ساخت. جعفر بااینکه خود، فرمانده ی کل لشکر بود و نیروها را هدایت می کرد، چونان رزمنده ای دلیر وارد عمل شد و تا واپسین نفس جنگید. او دلاورانه به قلب لشکر دشمن می تاخت و آنان را پراکنده می ساخت. می گویند هنگام نبرد، اشعاری حماسی و رجزهایی می خواند که از شجاعت روح و ایمان استوارش سرچشمه می گرفت. از جمله می گفت: «خوش حالم که بهشت موعود و پرنعمت و پاکیزه نزدیک شده؛ بهشت پاکیزه که نوشیدنی های گوارا دارد و در برابر آن، نابودی روم که به آیین توحید کفر ورزیده و علایق و ارتباط آنان از ما دور شده، نزدیک است. من مصمم که هرگاه با آنان روبه رو شدم، ضربت خود را بر آنان وارد سازم». (22)
خبر شهادت جعفر
پیامبر اکرم (ص) پیش از نبرد موته بر منبر رفت و میدان جنگ را برای یاران خود این گونه توصیف فرمود: هم اکنون جعفربن ابی طالب پرچم را در دست گرفت. شیطان نزدش آمد تا او را به زندگی علاقه مند سازد و مرگ را در نظرش ناخوشایند جلوه دهد، ولی جعفر به وی گفت: «اکنون هنگامی است که باید ایمان در دل مؤمن استوار شد. تو آمده ای تا دنیا را در نظر من بیارایی؟» و جعفر به اندازه ای پافشاری نشان داد و از چپ و راست به دشمن تاخت تا به شهادت رسید. آن گاه پیامبر اکرم (ص) بر جعفر درود فرستاد و از مسلمانان حاضر خواست که او را دعا کنند. (23)
پیامبر در سوگ جعفر
شهادت جعفر، حضرت رسول (ص) را سخت داغ دار کرد. عایشه می گوید: «چون خبر شهادت جعفر به پیامبر رسید، چهره ی او مملو از غم و اندوه شد». (24) آن گاه برای گفتن تسلیت نزد همسر جعفر رفت. فرزندان جعفر را گرد آورد و به آنان محبت کرد. رفتار پیامبر به اندازه ای دل سوزانه بود که اسما موضوع را دریافت و به پیامبر فرمود: «ای رسول خدا، آیا فرزندان من یتیم شده اند؟» در این لحظه پیامبر به شدت گریست. (25) سپس به دخترش، فاطمه ی زهرا (س) دستور داد غذایی تهیه کند و تا سه روز در منزل جعفر، مراسم عزاداری برپا بود. پیامبر این سه روز در سوگ جعفر می گریست و می فرمود: «سزاوار است گریه کنندگان بر امثال جعفر بگریند». (26) عبدالله، فرزند بزرگ جعفر، این رویداد را چنین باز می گوید: فراموش نمی کنم، هنگامی که پیامبر اکرم (ص) به خانه ی ما آمد و خبر شهادت پدرم را داد، چگونه بر سر من و برادرم دست نوازش و مهربانی کشید. رسول خدا در حالی که اشک از چشمان مبارکش بر محاسن شریفش جاری می شد، فرمود: «بارخدایا، جعفر به بهترین ثواب اقدام کرد. تو نیز حق خانواده اش را، به بهترین گونه ای که خاندانی را سرپرستی می کنی، رعایت کن». سپس فرمود: «اسما، آیا به تو مژده ای بدهم؟» مادرم گفت: «بفرمایید ای رسول خدا». حضرت فرمود: «خداوند به جعفر دو بال داده است که با آنها در بهشت پرواز می کند». سپس ما را به خانه ی [خود] بُرد و سه روز نزد آن حضرت بودیم. (27) سپس از آن، داغ جعفربن ابی طالب و زیدبن حارثه، همیشه در دل پیامبر، تازه بود و هرگاه به خانه ی خود وارد می شد، برایشان بسیار می گریست. (28)
شعر شهادت جعفر
شعرهای بسیاری در وصف جعفربن ابی طالب سروده اند. حسان بن ثابت، شاعر پیامبر اکرم (ص) نیز در سوگ جعفر اشعاری را با این مضمون سرود: در یثرب، شبی سخت و دشوار، اندوه بسیار به من روی آورد که خواب از چشمم ربود، در حالی که همگان خواب بودند. آری، یاد دوست، اشک از چشمانم جاری ساخت. به حقیقت، یادآوری، همواره مایه ی گریه است. روزی که این سه تن (جعفر، زیدبن حارثه، عبدالله بن رواحه) فرماندهی مسلمانان را بر دوش گرفتند، شخصیتی بزرگ از خاندان بنی هاشم، آنان را به سوی شهادت رهبری می کرد. او مرد دلیری بود که هرگز زیر بار ستم نمی رفت. چهره ای نورانی و سیمایی درخشان داشت و به همه ی نیکی ها آراسته بود. او آن قدر در راه خدا جنگید تا شهید شد و پیکر پاکش در میدان جنگ و میان نیزه ها و شمشیرهای شکسته آرمید. او در راه خدا به شهادت رسید و پاداشش فردوس برین و باغ های سرسبز و خرم بهشتی است. جعفربن ابی طالب در وفاداری، تدبیر و پختگی شبیه پیامبر بود. اگر جعفر در راه اسلام شهید شد، شگفت آور نیست؛ زیرا همواره مردانی از بنی هاشم بوده اند که تکیه ی اسلام و مایه ی فخر و عزت مسلمانان بوده اند. (29) کعب بن مالک نیز درباره ی جعفر اشعاری سروده است که ترجمه ی بخشی از آن چنین است: چشم ها به خواب رفتند، ولی اشک چشم من مانند باران، ریزان است. گویا میان سینه ی من از این غم و اندوه شراره ی آتش زبانه می کشد؛ اندوه بر آن مردانی که در جنگ موته برابر دشمن پایداری و کوشش کرده، از جای خود عقب نشینی نکردند. درود خدا بر آن جوانمردانی که ابرهای ریزان بر استخوان هایشان بارید. راهنمای ایشان و جلودارشان جعفر و پرچمش بود و راستی، چه بسیار جلودار و پیشروی خوبی بود. در نتیجه ی جنگی که شد، صف های لشکر پراکنده شدند و جعفر که او را از هر سوی سخت احاطه کرده بودند، به زمین افتاد. آن روز، فقیران و مستمندان در سوگ فرو رفتند؛ زیرا «پدر بیچارگان» را از دست داده بودند. مرگ جعفر به اندازه ای تلخ و دردناک بود که ماه درخشان در سوگ او تیره شد و آفتاب پرنور کسوف کرد و نزدیک بود برای ابد از عالمیان چهره بپوشاند. او از قومی بود که به وسیله ی آنان، خداوند بندگانش را یاری کرد و بر آنان کتاب آسمانی فرود آورد. خدای تعالی راهنمایی ایشان را برای آفریدگان خویش پذیرفت و به وسیله ی جدشان (عبدالمطلب) یا به تیزی شمشیر ایشان، پیامبر مرسل خود را یاری کرد. سفیدرویانی که در روزگاران قحطی، مردم بسیار از خوان جود و کرم ایشان بهره مند می شدند. (30)
پی نوشت ها :
1- محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج26، ص 423. 2- سید محسن الامین العاملی، اعیان الشیعه، ج4، ص 119. 3- انَّ علیّاً وَ جَعفَراً ثِقَتی عِندَ مُلِمَّ الزَّمانِ وَ الکربِ وَ اللهِ لا أخذُلُ النَّبیَّ وَ لا یَخذُلُه مِن بَنِیَّ ذُو حَسَبٍ لاتَخذُلا وَ انصُرِا بنَ عَمِّکمِا أخِی لامِّی مِن بَینِهِم وَ أبِی (همان). 4- محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج18، ص 412-414. 5- احزاب (33)، 23. 6- محمدباقر مجلسی، بحار الانوار، ج22، ص 277. 7- حج (22)، 39، 40. 8- محمدباقر مجلسی، بحارالانوار، ج22، ص 278. 9- سید محمد حسین طباطبایی، المیزان فی تفسیر القرآن، ترجمه ی موسوی همدانی، ج14، ص419؛ ناصر مکارم شیرازی و همکاران، تفسیر نمونه، ج14، ص 113. 10- ر.ک: نسا (4)، 171. 11- ابن هشام، السیره النبویه، تحقیق مصطفی السقاء و...، ج 12، ص 363؛ محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج18، ص 412-415. 12- ابوعلی فضل بن حسن طبرسی، اعلام الوری باعلام الهدی، ص 109. 13- عباس بن محمدرضا قمی، سفینه البحار، ج1، ص 158. 14- محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج22، ص 276. 15- سید محسن الامین العاملی، اعیان الشیعه، ج4، ص125. 16- محمدباقر مجلسی، بحارالانوار، ج22، ص 277. 17- سیدمحسن الامین العاملی، اعیان الشیعه، ج4، ص 125. 18- همان، ص 125. 19- همان، ج6، ص 244. 20- جعفر سبحانی، فروغ ابدیت، ص 771. 21- ابوالفرج علی بن الحسین بن محمد الاصفهانی، مقاتل الطالبین، ترجمه ی محلاتی، ص 16. 22- ابوعبدالله محمد بن عمر الواقدی، المغازی، تحقیق مارسدن جونز، ج2، ص760؛ ابن هشام، السیره النبویه، تحقیق مصطفی السفاء و...، ج2، ص378. 23- ابوعبدالله محمد بن عمر الواقدی، المغازی، تحقیق مارسدن جونز، ج2، ص 762. 24- همان، ص 765. 25- محمدباقر مجلسی، بحارالانوار، ج21، ص55. 26- همان، ج22، ص 276. 27- سیدمحسن الامین العاملی، اعیان الشیعه، ج4، ص126. 28- محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج21، ص54، 55. 29- سیدمحسن الامین العاملی، اعیان الشیعه، ج4، ص126. 30- ابوالفرج علی بن الحسین بن محمد الاصفهانی، مقاتل الطالبین، ترجمه ی محلاتی، ص10.
:: موضوعات مرتبط:
خاندان اهل بیت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1166
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : موعظه
ت : سه شنبه 11 شهريور 1393
|
|
حضرت خدیجه (س) درسال دهم بعثت بانوي بزرگ اسلام حضرت خديجه کبري سلام الله عليها بعد از 25 سال همراهي و فداکاري در راه پيامبر صلي الله عليه و آله با کوله باري از رنج ها، فداکاري ها و ايثارها، در سن 65 سالگی، چشم از جهان فرو بست و همسرش محمد صلي الله عليه و آله را در فراق جانسوزی تنها گذاشت. این حادثه دردناک درست سه روز بعد از وفات ابوطالب، حامی دلسوز و فداکار پیامبر اتفاق افتاد و آن چنان حضرت ختمی مرتبت را متأثر و محزون ساخت که آن سال را «عام الحزن» و سال غصه و غم نام گذاری نمود و در میان اندوه فراوان خدیجه را در محلی به نام «حجون» به خاک سپرد. آن چه در پیش رو دارید نگاهی گذرا، به فضائل خدیجه کبری، بانوی فداکار و صبور اسلام، به مناسبت دهم ماه رمضان، سال روز وفات ایشان است. 1- ایمان محکم و پایدار همان بصیرت ژرف خدیجه که باعث انتخاب محمد صلي الله عليه و آله برای همسری آینده او شد، عامل ایمان و اسلام او نیز گشت و باعث شد که لقب اول زن مسلمان را به خود اختصاص دهد. علی علیه السلام بر ایمان و اسلام خدیجه این گونه صحه گذاشت که «لم یجمع بیت واحد یومئذ فی الاسلام غیر رسول الله و خدیجة الاسلام غیر رسول الله و خدیجة و انا ثالثهم. اری نور الوحی و اشم ریخ النبوة*خانه ای واحد در آن روز اسلام جمع نشد غیر از رسول خدا صلي الله عليه و آله و خدیجه و من که سومین آنان بودم. نور وحی و رسالت را می دیدم و بوی نبوت را استشمام می کردم».(1) 2- از برترین بانو دو سرا برترین زنان جهان هستی را چهار زن تشکیل می دهند، چنان که ابن اثیر از انس بن مالک از پیامبر اسلام صلي الله عليه و آله نقل کرده که فرمودند: «خیر نساءالعالمین مریم، آسیة، خدیجة و فاطمة* برترین زنان عالم مریم، آسیه، خدیجه و فاطمه علیها السلام هستند».(2) 3-مادر حضرت زهرا علیهاالسلام طبق نص قرآن کریم همسران پیامبر مادران روحانی مؤمنان و «ام المومنین» هستند: «و ازواجه امهاتهم * همسران او(پیامبر)مادران مومنین هستند».(3)و خدیجه از برترین مصداق های آیه بشمار می رود و این سعادت در بین همه زنان حضرت، نصیب خدیجه گشت که یازده امام از نسل او از طریق فاطمه الزهرا علیهاالسلام پدید آید. راستی چنین مقامی نیاز به لیاقت دارد. از بین همه فرزندان حضرت محمد صلي الله عليه و آله فاطمه زهرا علیهاالسلام از مقام ممتازی برخوردار است؛ چرا که هم دارای عصمت است(4)و هم امامت و وصایت از طریق نسل او استمرار یافت. 4- سخاوت و انفاق بی بدیل ثروت خدیجه در آن دوران زبانزد خاص و عام بود. ثروت این بانوی کاردان و عاقله به قدری زیاد بود که مال داران درجه یک قریش چون «ابوجهل» و «عقبة بن ابی معیط» در نزد او ناچیز به شمار می رفتند. مورخان بخشی از ثروت خدیجه را بدین ترتیب شمرده اند: الف: هزاران شتر که اموال تجارتی او را حمل می کرردند .ب: چهارصد غلام و کنیز که خدمات ارجاعی او را انجام می دادند.(5) پس از ازدواج با پیامبر اکرم صلي الله عليه و آله، خدیجه تمامی این ثروت را در اختیار رسول خدا صلي الله عليه و آله قرار داد و عرض کرد: «البیت بیتک و انا امتک*خانه(من)خانه تو و من هم کنیز تو هستم».(6) پیامبر اکرم نیز از این اموال برای پیش برد اسلام و اهداف آن نهایت استفاده را برد. به همین جهت خود آن حضرت فرمود: «هیچ ثروتی، هرگز مانند ثروت خدیجه به من سود نرساند».(7) 5-صبر و بردباری بی مانند فردی مانند خدیجه که در درون ثروت فراوان بزرگ شده طبعا باید نازپروده و کم تحمل باشد. اما خدیجه با برخورداری از نعمت ها بعد از ازدواج و ایمان به پیامبر اکرم صلي الله عليه و آله خود را برای تحمل همه سختی ها آماده کرد، تحمل فشارهای مختلف مشرکان مکه، سرزنش های بستگان، محاصره اقتصادی در شعب ابی طالب و... به خصوص محاصره اقتصادی سخت او را اذیت و آزار داد و با کهولت سن (63-65 سالگی)تحمل و بردباری نهایی را به عرصه نمایش گذاشت. بنت الشاطی در این زمینه می گوید: «خدیجه در سنی نبود که تحمل آن همه رنج برایش آسان باشد و از کسانی نبود که در جریان زندگی با تنگی معیشت خو گرفته باشد، اما در عین حال و با وجود کهولت سن، سختی هایی را که در اثر محاصره در شعب وارد می شد تا سر حد مرگ تحمل کرد».(8) 6-یاد حضرت خدیجه علیهاالسلام رسول خدا صلي الله عليه و آله با این که بعدها با زنانی چند ازدواج کرد ولی هرگز خدیجه را از یاد نبرد. عایشه می گوید» هر وقت پیغمبر خدا یاد خدیجه می افتاد، ملول و گرفته می شد و برای او امرزش می طلبید. روزی من رشک ورزیدم و گفتم: یا رسول الله، خداوند به جای آن پیرزن، زنی جوان و زیبا به تو داد. پیغمبر ناگهان بر آشفت و خشمگینانه فرمود: خدا شاهد است خدیجه زنی بود که چون همه از من رو می گردانیدند، او به من روی کرد و چون همه ازمن می گریختند به من محبت و مهربانی می کرد و چون همه دعوت مرا تکذیب می کردند، به من ایمان می آورد و مرا تصدیق می کرد. در مشکلات زندگی مرا یاری می داد.(9) نکته آخر مسئله ای که ممکن است بارها مورد بحث قرار گرفته باشد و آن این که آیا حضرت خدیجه قبل از پیامبر اسلام ازدواج کرده بود؟ در جواب باید گفت: اگرچه این مطلب که پیامبر صلي الله عليه و آله سومین همسر خدیجه بود و پیامبر جز عایشه با دوشیزه ای دیگر ازدواج نکرد نزد عامه و خاصه معروف است ولی مورد تأیید همگان نمی باشد. جمعی از مورخان و بزرگان نظر مخالف دارند برای مثال "ابوالقاسم کوفی"، "احمد بلاذری"، "علم الهدی" (سید مرتضی )در کتاب "شافی" و "شیخ طوسی" در تلخیص شافی" آشکارا می گویند که خدیجه علیهاالسلام هنگام ازدواج با پیامبر، دوشیزه بوده است. این معنا را علامه مجلسی نیز تایید کرده است. او می نویسد: "صاحب کتاب انوار والبدء" گفته است که زینب و رقیه که مشهور است دختران خدیجه علیهاالسلام از شوهران قبلی اش بوده اند، در واقع دختران خواهران خدیجه علیه السلام بودند.(10) برخی از معاصران نیز چنین گفته اند و برای اثبات نظر خود کتاب هایی نوشته اند.(11)
پي نوشت ها :
1- تاریخ طبری ج 2 ص 208 و شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ج 13 ص 197 2- خصال صدوق، باب خصال اربعه 3- احزاب/5 4- احزاب /32 5- بحارالانوار ج 17 ص 309 6- همان 7- همان ج 19 ص 63 8- خدیجه کبری نمونه زن مجاهد مسلمان 9- بحارالانوار ج43 ص 131 10- تنقیح المقال ج 3 ص 77 11- ر.ک : بنات النبی صلي الله عليه و آله ام ربائبه نوشته علامه سید جعفر سید جعفر مرتضی ص 88
:: موضوعات مرتبط:
خاندان اهل بیت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1123
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : موعظه
ت : سه شنبه 11 شهريور 1393
|
|
اَلَمْ تَرَکَيْفَ ضَرَبَ اللهُ مَثَلاً کَلِمَةً طَيِّبَةً کَشَجَرةٍ طَيِّبَةٍ أصْلُه ا ثَابِتٌ وَ فرْعُهَا في السَّماءِ* تُؤتِيَ اُکُلَهَا کُلَّ حِينٍ بِإذْنِ رَبِّهَا وَ يَضْرِبُ اللهُ الأمْثَالَ لِلنّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَکَّروْن «ابوطالب» نامي آشنا و قرين نام نامي حضرت مولاي متقيان اميرمؤمنان علي بن ابي طالب ـ عليهما آلاف التحية و الثناءـ است. اين دو بزرگوار (پدر و پسر) به يقين، مصداقي بارز و آشکار از «کلمه» و «شجر طيبه» و طوباي خاندان رسالت و امامت اند که در آي بالا بدان اشاره شده است؛ چنان که در روايات و تفاسير نيز از اين درخت ، به پيامبر ، اهل بيت و ياران و حاميان آن حضرت، تفسير شده است. مقال حاضر، در پي آن است تا در سالي که به نام فرزند گرامي ابوطالب، زينت يافته به قدر ميسور، زوايايي از زندگانى پربار، شرافتمندانه و پرفراز و نشيب حضرت ابوطالب و حمايت هاي بي دريغ او از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) را در معرض ديد خوانندگان عزيز قرار دهد.
نياکان ابوطالب
ابوطالب و رسول خدا هر دو ميو يک شجر طيبه اند و نياي آن دو يکي است؛ بدين گونه که ابوطالب و برادر ارجمندش عبدالله (پدر پيامبر) هر دو فرزند عبدالمُطلّب اند و او فرزند هاشم که نخستين جدّ پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله، زمامدار و سرشناس قريش بود و او فرزند عبدمناف، نياي سوم پيامبر خدا صلي الله عليه و آله، با نام مغيره و بالقب «قمرالبطحاء» بود. عبدمناف فرزند «قُصيّ» جد چهارم رسول خدا است و پيش از او عبارتند از: کلاب، مرّة، کعب، لوَيّ، غالب، فهر، مالک، نضر، کنانه، خزيمه، مدرکة، الياس، مضر، نزار، معد و عدنان. از اين شجر طوبا و پاک نهاد، ثمر گران بهاي رسالت و امامت به بار نشست، از آمنه همسر عبدالله، حضرت محمد صلي الله عليه و آله خاتم المرسلين زاده شد، و از فاطمه بنت اسد همسر ابوطالب، ابو الأئمه حضرت وصي، اميرمؤمنان علي بن ابي طالب در کعبه به دنيا آمد و امامت پي ريخته شد.
ابوطالب، بزرگ حامي پيامبر خدا صلي الله عليه و آله
حمايت هاي بي دريغ ابوطالب عليه السلام، سيد بطحاء، شيخ قريش، ريشه و اصل شجر طيب امامت و ولايت از رسول خدا صلي الله عليه و آله در صفحات پرفراز و نشيب تاريخ اسلام مي درخشد؛ به گونه اي که با شنيدن نام ابوطالب، حمايت ها و دفاع بي دريغش از پيامبر در ذهن متبادر مي شود، گو اين که، اين دو با هم ملازم اند و جدايي ناپذير. بيش از هشت بهار از زندگي پيامبر نگذشته بود که عبدالمطلّب پدر ابوطالب وفات يافت. او پيش از آن که وفات نمايد، پيامبر را به ابوطالب سپرد و به حفظ و حراست از او سفارش بسيار فرمود. از آن تاريخ تا روزي که زنده بود از جان و دل حفاظت و حمايت او را بر عهده داشت، پروانه وار گرد شمع وجودش مي گشت و تا روزي که محمد صلي الله عليه و آله صاحب درآمدي شد، هزين زندگي او را مي پرداخت و او را بر خود و فرزندانش مقدم مي داشت. مرحوم محدث قمي در اين زمينه مي نويسد: ابوطالب تا زنده بود در حفظ و نصرت رسول خدا صلي الله عليه و آله لساناً و يداً ابداً کوتاهي نکرد و از جهت آن که، متمکن باشد از حفظ پيغمبر صلي الله عليه و آله، ايمان خود را ظاهر نفرمود، مگر در وقت وفات که به حساب جُمَل و به لسان حبشه اسلام خود را ظاهر فرمود؛ لهذا در حق او روايت شده که مَثَل ابوطالب، مَثَل اصحاب کهف بود که ايمان خود را پنهان کرده و اظهار شرک نمودند، لاجرم حق تعالي اجر ايشان را دو مرتبه داد. و در روايت کافي است که ابوطالب مستودَع وصاياي انبيا و امين بر آنها بود، و آن ها را به رسول خدا صلي الله عليه و آله رد کرد. ابوطالب عليه السلام علاو بر نصرت آن حضرت، ديگران را نيز بر نصرت آن حضرت تحريص مي کرد؛ به علي فرمود: اي پسرک من ملازمت کن پسر عم خود را تا سالم بماني از هر بأسي در عاجل و آجل، و گفت: اِنَّ الوَثيقَةَ في لُزُومِ مُحمَّدٍ فَاشْدُدْ بِصُحْبَتِه عَلي يَدَيْک ا رسول خدا صلي الله عليه و آله، روزي مشغول نماز بود و علي عليه السلام در کنار او به نماز ايستاده و به آن حضرت اقتدا کرده بود؛ ابوطالب عليه السلام به جعفر گفت: پسرم! تو نيز خود را به بال ديگر پسر عمّ خود بچسبان، يعني در کنار او به نماز بايست. جعفر در طرف ديگر به نماز ايستاد، رسول خدا صلي الله عليه و آله چون چنين ديد خود را از بين ايشان جلوتر کشيد و از علي و جعفر صف جماعتي بسته شد، ابوطالب بسيار مسرور شد به حدّي که آثار سرور در صورت مبارکش ظاهر شد و فرمود: • اِنَّ عَلِيّاً وَ جَعْفَراً ثِقَتي لما تَخْذُلا وَ انْصُرَا بْنَ عَمِّکُم وَ اللهِ لما اَخْذُلُ النبيَّ وَ لَا يَخْذُلُهُ مِنْ بَنيَّ ذُو حَسَبٍ. • عِنْدِ مُلِمِّ الزَّمانِ وَ النُّوبِ ا اَخي لأُمّي مِنْ بَيْنِهْم وَ اَبي وَ لَا يَخْذُلُهُ مِنْ بَنيَّ ذُو حَسَبٍ. وَ لَا يَخْذُلُهُ مِنْ بَنيَّ ذُو حَسَبٍ.
تقدير ابوطالب از پادشاه حبشه و دعوت او به اسلام
چون امر پيغمبر صلي الله عليه و آله ظاهر و دعوت آن حضرت به اسلام علني گرديد و آمار گروندگان به اين آيين پاک فزوني گرفت، بر کفار قريش سخت آمد. چنانکه با هم قرار گذاشتند، هر قبيله اي قوم و خويشان مسلمان خود را بگيرند و در بند کنند و آزار رسانند و بترسانند تا کسي مسلمان نشود؛ تا اينکه آي شريف اَلَمْ تَکُنْ اَرْضُ اللهِ وَاسِعَةً . نازل شد، جماعتي از مسلمانان به همراهي جعفربن ابي طالب عليه السلام به حبشه هجرت کردند، و چون به آنجا رسيدند، نجاشي پادشاه حبشه، آنان را اکرام کرد و منزلت رفيع داد. قريش نيز عمر و عاص و عمارة بن الوليد را با هدايا و تحفه هايي براي نجاشي فرستادند و از او خواستند که مسلمانان را ياري نکند و آن ها را به کفار قريش واگذارد، نجاشي اعتنايي به هداياي آنان نکرد و بر اکرام جعفر و اصحاب او افزود و احسان بسيار به ايشان نمود. چون اين خبر به ابوطالب عليه السلام رسيد نجاشي را با قصيده اي مدح گفت. وقتي مدح او به نجاشي رسيد، بسيار مسرور شد و بر اکرام آنان افزود، خبر به ابوطالب عليه السلام رسيد از اين رو طمع در اسلام نجاشي بست و اشعاري براي او فرستاد و او را تحريص بر اسلام و متابعت پيغمبر نمود و فرمود: تَعَلَّمْ مَليکَ الحَبْشِ اَنّ مُحَمّداً نَبيٌّ کَمُوسي وَ المسيح بن مَرْيَمَ أتانا بِهُدي مِثلَ ما اتيابِه فَکُلٌّ بِاَمْرِاللهِ يهدي وَ يَعْصِم اي پادشاه حبشه بدان که محمد بسان موسي و مسيح پيامبر است، همان نور آسماني را که آن دو نفر در اختيار داشتند، او نيز دارد. و تمام پيامبران به فرمان خداوند، مردم را راهنمايي کرده و از گناه باز مي دارند.
حراست و نگهباني از رسول خدا صلي الله عليه و آله
شيعه و سنّي روايت کرده اند که ابوطالب، در هر صبح و شام از پيغمبر صلي الله عليه و آله تفقد مي کرد، و پيوسته او را از دشمنانش حراست مي کرد و بر او از کفار قريش مي ترسيد. روزي، پيامبر را نديد و چون شب داخل شد او را نيافت، چون صبح شد به جستجوي آن حضرت شتافت و حضرتش را نيافت. پسران و غلامان خود را جمع کرد و گفت: بدانيد که محمّد صلي الله عليه و آله مفقود شده و من گمان مي کنم که قريش در باب او مکر کرده اند و من اطراف را جستجو کرده ام، مگر يک طرف را که باقي مانده است. بيست نفر از غلامان خود را انتخاب کرد و گفت برويد کارد مهيّا نماييد و هر يک از شما برود نزد يکي از بزرگان قريش بنشيند، من به آن طرف که جستجو نکرده ام به طلب محمّد صلي الله عليه و آله مى روم ، اگر او را يافتم و آوردم امري از شما سرنزند و اگر آمدم و محمد صلي الله عليه و آله با من نبود هر کدام کارد خود را به کسي از سرکردگان قريش که پهلوي او است، بزند. کاردهاي خود را خوب تيز کنيد، که کارگر شود، آنگاه ابوطالب به جستجوي پيغمبر صلي الله عليه و آله رفت، آن حضرت را در قسمت سفلاي مکه يافت که در کنار سنگي مشغول نماز بود، خود را بر روي آن حضرت افکند و او را بوسيد و دستش را گرفت و گفت: اي فرزند برادر نزديک بود که قوم تو به جهت تو کشته شوند، آنگاه پيامبر را به مسجد آورد، تمامي قريش هم نزديک کعبه نشسته بودند، ابوطالب عليه السلام با حال غضب آمد و به غلامان گفت: آنچه در زير لباس داريد ظاهر کنيد، غلامان کاردها را بيرون کردند. قريش گفتند: اينها چيست؟ ابوطالب فرمود: دو روز بود که محمد صلي الله عليه و آله را نديده بودم، ترسيدم شما او را هلاک کرده باشيد، بدين جهت غلامان را امر کردم که در نزد شماها بنشينند و هرگاه من محمّد صلي الله عليه و آله را پيدا نکرده آمدم، هر يک، يکي از شماها را کارد بزند و از من اذن نگيرند! گفتند: آيا چنين امري واقع مي شد؟ گفت: بلي به پروردگار کعبه، سپس پيغمبر صلي الله عليه و آله را برداشت و برفت و گفت: إذْهَبْ بُنَيَّ فَما عَلَيْکَ غَضَاضَةٌ اِذْهَبْ وَ قَرِّ بِذاکَ مِنْکَ عُيُوناً واللهِ لَنْ يَصِلُوا اِلَيْکَ بِجَمْعِهِمْ حَتّي اُوَسَّدَ فِي التُرابِ دَفيناً وَ دَعَوْتَني وَ عَلِمْتُ إنّک ناصحي وَ لَقدْ صَدَقْتَ وَ کُنْتَ قَبْلُ أميناً وَ ذَکَرْتَ ديناً لا مُحالَة اِنّهُ مِن خَيْر ادْيانِ البَريّةِ ديناً برو فرزندم که خواري و نقصاني بر تو نيست، برو و به وجود خويش چشم ها را روشن کن. به خدا سوگند تا من زنده ام و به خاک نرفته ام، گروه آنان به تو دسترسي نخواهند داشت. و مرا دعوت کردي و مي دانم که خيرخواه مني، و راست گفتي و تو از پيش، امين و درستکار بوده اي. و ديني را ياد کردي که بي ترديد از بهترين اديان مردم است. اشعار ابوطالب عليه السلام در مدح پيامبر صلي الله عليه و آله اشعار ابوطالب عليه السلام در مدح پيغمبر صلي الله عليه و آله و در تحريص به دين او و ياري کردن آن حضرت بسيار و نمونه هايي از حمايت هاي بي دريغ آن جناب از ساحت مقدّس رسول خدا است. و از جمل اشعار او است: • يُرَجُّونَنَسْخي بِقَتْلِ مُحَمَّدٍِ وَ لمْ کَذِبْتُمْ وَ بَيْتِ اللهِ حَتّي تَفَلَّقُوا جَماجِمَ تُلْقي بِالْحَطيمٍ وَ زَمْزَمٍ • نَخْتَضِبْ سَمْرَ الْعوالي مِنَ الدَّمِ جَماجِمَ تُلْقي بِالْحَطيمٍ وَ زَمْزَمٍ جَماجِمَ تُلْقي بِالْحَطيمٍ وَ زَمْزَمٍ آرزو دارند که ما در مورد کشته شدن محمّد صلي الله عليه و آله گذشت کنيم و چيزي نگوييم بدون آن که سر نيزه ها را از خون رنگين سازيم! سوگند به خان خدا خيال دروغي پرورانده ايد (و اين کار شدني نيست) تا سرهايي شکافته و در اطراف کعبه و زمزم به خاک افکنده شود. (يا: سرهايي که در اطراف کعبه و زمزم ديده مي شود ـ کنايه از رؤساي قريش ـ شکافته گردد). و از جمل اشعار او اين قصيده است: • اَلَمْ تَعْلَمُوا وَجَدْنا مُحَمَّداً رَسُولاً فَلَسْنا وَ بَيْتِ الله نُسْلِم اَحْمداً لِعَزّاءَ مِنْ غَضِّ الزَّمانِ وَ لَا کَرْبٍ • کَمُوسي خُطَّ في اَوّلِ الکُتبِ لِعَزّاءَ مِنْ غَضِّ الزَّمانِ وَ لَا کَرْبٍ لِعَزّاءَ مِنْ غَضِّ الزَّمانِ وَ لَا کَرْبٍ آيا نمي دانيد که ما محمد صلي الله عليه و آله را همچون موسي پيامبري يافته ايم که در کتب پيشينيان نوشته شده است. سوگند به خان خدا ما کسي نيستيم که از فشار زمانه و گرفتاري، احمد صلي الله عليه و آله را به سختي ها تسليم کنيم. و هم از اشعار او است: • فَلا تَسْفهوا اَحْلامَکُمْ في مُحَمَّدٍ تَمَنَّيْتُم اَنْ تقتلوه وَ اِنَّما وَ اِنّکُم وَ اللهِِ لا تَقْتُلونَهُ وَ لَمّا تَرَوا قَطْفَ اللُحي وَ الجَماجِمِ • وَ لاَ تَتْبَعُوا اَمْرَ الغُواةِ الاَشائِمِ اَمانيکُمْ ه ذي کَاَحْلامِ نائِمٍ تَرَوا قَطْفَ اللُحي وَ الجَماجِمِ تَرَوا قَطْفَ اللُحي وَ الجَماجِمِ دربار محمد صلي الله عليه و آله خيالات ابلهانه نکنيد و از رأى گمراهان شُوم و بدبخت پيروي ننماييد. آرزو داريد که او را بکشيد و اين آرزويتان مثل خيالات کسي است که خواب مي بيند. به خدا سوگند بدون آن که قطع شدن و چيدن سرهايي را مشاهده کنيد نمي توانيد او را بکشيد!
ناکامي ابوجهل و قصيد ابوطالب
در خبر است که ابوجهل بر رسول خدا صلي الله عليه و آله گذشت، در حالي که آن حضرت در سجده بود، ابوجهل سنگي برداشت و خواست بر سر حضرت بکوبد که آن سنگ بر دستش چسبيد، و ابوجهل نتوانست به مقصد نائل شود، ابوطالب قصيده اي در اين باب گفت: • افيقوا بني عمنا و انتهوا و اعجب من ذاک في امرکم بکف الذي قام من خبثه فاثبته الله في کفه علي رغمة الخائن الاحمق • عن الغي من بعض ذي المنطق عجائب في الحجر الملصق الي الصابر الصادق المتقي رغمة الخائن الاحمق رغمة الخائن الاحمق به هوش آييد اي عموزادگان ما و از گمراهي برخي گويندگان دست برداريد. تا آنجا که مي فرمايد: و شگفت تر از آن در کار شما شگفتي هايي است، در سنگ چسبيده به دست کسي که از خبائث خود براي زدن شکيباي راستگوي پرهيزکار برخاست. و خداوند، آن سنگ را بر خلاف ميل آن خائن احمق در دست او ثابت نگاهداشت.
اشعار ابوطالب از ديدگاه علي عليه السلام
محدّث قمي رحمه الله مي فرمايد: قصايد و اشعار ابوطالب بسيار است. همو به نقل از بحارالانوار مي نويسد: حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام دوست مي داشت که اشعار ابوطالب عليه السلام را مردم روايت کنند و تدوين نمايند و مي فرمود: آنها را ياد بگيريد و تعليم اولادهاي خود نماييد، ابوطالب بر دين خداي بوده و در اشعار او علم بسيار نهفته است.
ضديت ارباب قدرت با ابوطالب
از امير ابوالفوارس شاعر نقل است که در مجلس وزير يحيي بن هبيره بودم، با جماعتي از اماثل و اهل علم که از جمل آن ها ابن خشّاب لغوي و ابوالفرج بن جوزي بود؛ ذکر اشعار ابوطالب در بين آمد، وزير گفت: چه نيکو بود اشعار او، اگر از روي ايمان بود، چون ابوطالب مسلمان نبوده خوبي اشعار او چه فايده دارد؟! من با خود گفتم: خوب است جواب او را قربةً الي الله بدهم، گفتم: يا مولانا از کجا معلوم گشته ابوطالب ايمان نداشته؟ گفت: اگر ايمان داشت چرا اظهار نکرد؟ گفتم: اگر اظهار مي کرد پيغمبر صلي الله عليه و آله بي ناصر مي ماند. وزير ساکت شد و جوابي نگفت، الّا آن که مواجب مرا قطع کرد، من هم مدايحي که براي او گفته بودم مسوّده هاي آن را پيدا کردم و به آب شستم و محو کردم. اشعار ابوطالب گواهي صادق بر ايمان او به گفت استاد محترم و ارجمند جناب آيت الله سبحاني، هر يک از اين اشعار در اثبات ايمان و اخلاص گويند آن ها کافي است، و اگر گويند اين ابيات يک فرد خارج از محيط اغراض و تعصبات بود، همگي بالاتفاق به ايمان و اسلام سرايند آن حکم مي کردند؛ ولي از آن جا که سازند آن ها ابوطالب است، و دستگاه تبليغاتي سازمان هاي سياسي اموي و عباسي پيوسته بر ضد آل ابي طالب کار مي کرد، از اين نظر گروهي نخواسته اند يک چنين فضيلت و مزيّتي را براي ابوطالب اثبات کنند. از طرفي، وي پدر علي است که دستگاه هاي تبليغي خلفا بر ضد او پيوسته تبليغ مي کردند؛ زيرا اسلام و ايمان پدر وي فضيلت بارزي دربار او حساب مي شد. در حالي که کفر و شرک پدران خلفا، موجب کسر شأن آن ها بود. به هر حال، به رغم تمام اين سروده ها و گفتارها و کردارهاي صادقانه، گروهي به تکفير وي برخاسته، حتي به آن اکتفا نکرده و ادعا کرده اند که آياتي دربار ابوطالب که حاکي از کفر او است نازل شده است!!! نشانه ها و علائم ايمان ابوطالب طرز تفکر و عقيد هر شخص را مي توان از چندر اه به دست آورد، از جمله: 1ـ بررسي آثار علمي و ادبي او؛ 2ـ طرز رفتار و کردار او در ميان مردم؛ 3ـ عقيد دوستان و نزديکان بي غرض وي در حق او. ايمان و اعتقاد ابوطالب را نيز مي توان از اين سه راه اثبات کرد. آثار ادبي ابوطالب که در اشعار و سروده هاي او به چشم مي خورد و نمونه هايي از آن را آورديم، گواهي روشن بر ايمان و اخلاص او است. خدمات ارزشمند ابوطالب در طول 42 سال بويژه در ده سال آخر عمر خود گواه محکمي بر ايمانِ فوق العاد او است و طرز رفتار او با پيامبر و چگونگي جانبازي و فداکاري و دفاع او از ساحت اقدس پيامبر و هر کدام از آن خدمات نيز مي تواند، آئين فکر و روشنگر روحيات او باشد. رنج هاي بيشمار ابوطالب در راه حمايت از پيامبر صلي الله عليه و آله اعتقاد او به فرزند برادر، تا آن پايه است که او را همراه خود به مصلّي برده و خداوند را به مقام او قسم داد و باران رحمت طلبيد. وي در راه حفظ پيامبر صلي الله عليه و آله از پاي ننشست، و سه سال دربدري و زندگي در شکاف کوه و اعماق دره را بر رياست و سيادت مکه ترجيح داد، تا آنجا که اين آوارگي سه ساله، او را فرسوده ساخت و مزاج خود را از دست داد و چند روز پس از نقض محاصر اقتصادي که به خانه و زندگي برگشت، بدرود زندگي گفت. ايمان ابوطالب به رسول خدا صلي الله عليه و آله به قدري قرص و محکم بود، که راضي بود تمام فرزندان گرامي وي کشته شوند، ولي او زنده بماند. علي را در رختخواب وي مي خوابانيد، تا اگر سوء قصدي در کار باشد به وي اصابت نکند، بالاتر از آن روزي حاضر شد، تمام سران قريش به عنوان انتقام کشته شوند و بالأخره موارد متعدد ديگري که در تاريخ ثبت است و دليلي محکم و نشاني بارز از ايمان ابوطالب است.
گواهي پيامبر و معصومين بر ايمان ابوطالب
راه ديگر اثبات ايمان ابوطالب عليه السلام ـ چنانکه اشاره شد ـ اظهار نظر دوستان و بستگان آن بزرگوار است، که در اينجا به چند مورد کوتاه بسنده مي کنيم: 1ـ وقتي امام علي عليه السلام خبر مرگ پدرش ابوطالب را به پيامبر صلي الله عليه و آله داد حضرت سخت گريست و به علي دستور غسل و کفن و دفن را صادر نمود و از خدا براي او طلب مغفرت کرد. 2ـ در محضر امام چهارم عليه السلام سخن از ايمان ابوطالب عليه السلام به ميان آمد. حضرت فرمود: در شگفتم که چرا مردم در اخلاص او ترديد دارند؛ در صورتي که هيچ زن مسلماني نبايد بعد از گزينش اسلام در حبال شوهر کافر خود بماند و فاطمه بنت اسد از سبقت جويان در اسلام است و از آن زناني است که خيلي جلوتر به پيامبر صلي الله عليه و آله ايمان آورد و همين زن مسلمان در نکاح ابوطالب بود تا روزي که وي رخ در نقاب خاک کشيد. 3ـ امام باقر عليه السلام مي فرمايد: ايمان ابوطالب، بر ايمان بسياري از مردم ترجيح دارد و اميرمؤمنان دستور مي داد، از طرف باب وي حج به جا آوردند. موارد بالا جايي براي ابهام و ترديد در اثبات ايمان ابوطالب باقي نمي گذارد. افزون بر آنچه گذشت، مهر و عطوفت بي شائب ابوطالب به ساحت مقدس پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله را نيز مي توان نمودي از ايمان او به شمار آورد.
ابوطالب، کانون مهر به پيامبر
استاد معظّم و گرانمايه حضرت آيت الله سبحاني در اين باره مي نويسند: در صفحات تاريخ نمونه هايي از عواطف و مهر افراد به يکديگر يادآوري شده که بيشتر آن ها روي ملاک هاي مادي و بر محور مال و جمال دور مي زده است؛ و به فاصل کوتاهي لهيب سوزان محبت در کانون وجودشان رو به خاموشي گذارده و از بين رفته است. ولي شعله هاي عواطفي که پاي آن را، پيوندهاي خويشاوندي يا ايمان و اخلاص به فضل و فضيلت و کمالات روحي و معنوي محبوب تشکيل دهد، به اين زودي خاموش نمي شود و رشت مهر اين گروه به اين زودي از هم نمي گسلد. اتفاقاً شالود مهر و علاقه ابوطالب به محمّد صلي الله عليه و آله داراي دو ملاک بود. يعني هم ايمان به او داشت و او را يک فرد کامل و مظهر تام انسانيت مي دانست و هم برادر زاد او بود و او را به جاي برادر و فرزند در کانون دل جاي داده بود. ابوطالب به قدري به معنويات و پاکي او اعتقاد داشت که در مواقع خشکسالي او را همراه خود به مصلّي مي برد و خدا را به قرب و مقام او سوگند مي داد و براي مردم بلا ديده و دور از رحمت، باران مي طلبيد و دعاي او مستجاب مي شد. بسياري از تاريخ نويسان، جريان زير را نقل کرده اند: در يکي از سال ها، مردم مکه و حوالي آن با خشکسالي عجيبي روبرو شدند و زمين و آسمان برکت و رحمت خود را از آن ها باز داشت. قريش صف کشان با چشمان گريان رو به ابوطالب آورده و جداً درخواست کردند که به مصلّي برود و از مقام ربوبي براي مردم باران رحمت بطلبد. ابوطالب دست محمد خردسال را گرفت و تکيه بر ديوار کعبه کرد، رو به آسمان نمود و عرض کرد: پروردگار مهربان، به حقّ اين نوجوان (در حالي که با انگشت خود اشاره به رسول خدا مي کرد) باران رحمتت را بفرست و ما را مشمول کرم بي پايانت بنما. مورخان بالاتفاق مي نويسند: وي موقعي از خدا باران طلبيد که در صفح آسمان قطعه اي ابر نبود، ولي چيزي نگذشت که توده هاي ابر از اطراف به حرکت در آمدند. قشري از ابر، آسمانِ مکه و صفحات نزديک آنجا را فرا گرفت. غريو رعد و فروغ برق غوغايي بر پا نمود. سيلاب باران، همه جا را فرا گرفت و نقاط دور و نزديک را سيراب کرد و همه راضي و خوشحال گرديدند. ابوطالب در اين هنگام اشعاري را سرود. ابوطالب، در سخت ترين لحظات زندگي که فشار قريش بر تحويل گرفتن پيامبر افزايش يافته بود، قصيد لامي خود را سروده و در آن قصيده، سرگذشت نزول باران به برکت وجود محمّد را يادآور شده است.
وصيّت ابوطالب
ابوطالب عليه السلام در آستان وفات، سرشناسان قريش را فراخواند و آنان را چنين وصيت کرد: اي قريشيان! شما قلب عرب، و برگزيد خدا از ميان ديگر مردميد. در بين شما سيّد و آقايي است مطاع، که ديگران از او فرمانبري مي کنند. شجاعت، شهامت، سخاوت و فرهيختگي از ميان شما برخاسته است. پيشينيانتان هيچ فضيلتي را فرو نهشتند جز آنکه شما آن را احراز کرديد و ميدان هيچ شرافتي را خالي نگذاشتند جز آن که شما آن را پر کرديد؛ بدينسان شما بر ساير مردم برتري داريد و وسيل نيل آنان به فضيلتيد شما را وصيت مي کنم که اين بنا (کعبه) را بزرگ شماريد؛ که رضاي پروردگار در تعظيم آن است و پايه و ماي تأمين معاش شما است. ارحامتان را رسيدگي کنيد، و از آنان نبُريد؛ چه اين که صل رحم، اجل را به طاق نسيان مي سپارد (مرگ را به تأخير مي اندازد) و بر شمارتان مي افزايد. ستمگري و عقوق (والدين) را ترک نماييد که اين دو، موجب هلاکت نسل هاي پيش از شما گرديد. داعي را اجابت وسائل را بخشش کنيد؛ در اين دو کار، شرف دنيا و آخرت نهفته است. راستگو و امانت دار باشيد، اين دو خصلت در محدود خاصّ خود موجب مهر و محبت افراد به يکديگر مي شود و در سطح عام و گسترده تر، احترام افراد جامعه به آدمي را در پي خواهد داشت. من محمّد را به شما سفارش مي کنم، زيرا او امين قريش و راستگوي عرب، و حائز تمام کمالات است. آئيني آورده که دل ها بدان ايمان آورده، اما زبان ها از ترس شماتت به انکار آن برخاسته است . من اكنون مى بينم كه افتادگان و ضعيفان عرب ، به حمايت از او بر خاسته و به او ايمان آورده اند؛ و محمد به کمک آن ها بر شکستن صفوف قريش قيام نموده است. سران قريش را خوار، خانه هاي آنان را ويران و بي پناهان آن ها را قوي و نيرومند و مصدر کار نموده است اي خويشاوندان من؛ از دوستان و حاميان حزب او (اسلام) گرديد. هر کسي او را پيروي نمايد، سعادتمند مي گردد، اگر اجل، مرا مهلت مي داد، من حوادث و مکاره روزگار را از او دفع مي کردم.
وفات حامي بزرگ پيامبر
ابوطالب مؤمن قريش در سال دهم بعثت (عام الحزن)، سه سال پيش از هجرت؛ مبدأ تارخ مسلمانان، رخ در نقاب خاک کشيد و جان به جان آفرين تسليم کرد. با مرگ او پيامبر گرامي اسلام صلي الله عليه و آله حامي و مدافعي را از دست داد که از سن هشت سالگي تا آن روز که پنجاه سال از عمر رسول خدا مي گذشت، حفاظت و حراست او را بر عهده داشت، و پروانه وار گرد شمع وجود او مي گشت، و تا آخرين لحظ زندگي از آن حضرت، با هم وجود، دفاع کرد؛ چنان که تا زنده بود، مشرکين به جهت حمايت او جرأت اذيت و آزار پيامبر صلي الله عليه و آله را نداشتند و تنها پس از رحلت ابوطالب اين جسارت را پيدا کردند. پس از رحلت ابوطالب، فرزند برومندش علي عليه السلام خبر مرگ پدر را به پيامبر داد، حضرت سخت متأثر شد و غبار غم بر چهر مبارکش نشست و گريست و به علي عليه السلام، دستور غسل و کفن او را صادر کرد و از خدا براي او طلب مغفرت نمود. آنگاه جسد مطهر عموي رسول خدا، ابوطالب را در قبرستان معلّي (قبرستان ابوطالب) در کنار قبر پدر گرامي اش عبدالمطلّب به خاک سپردند. بعدها بر مقبر او گنبد و بارگاهي ساخته شد و در سال 1325 قمري به همراه گنبدِ قبر عبدالمطلّب، در يک قبه، تعمير و تجديد بنا گرديد. متأسفانه گنبد ساخته شده به همراه ساير آثار اين قبرستان در اوايل دوران تسلط وهابيت تخريب شد. در اينجا ديوان زندگاني ابوطالب عليه السلام را با شعري از ابن ابي الحديد به پايان مي بريم: • و لو لا ابوطالب و ابنه لما فذاک بمکّة آوي و حامي و هذا بيثرب جس الحمايا • مثل الدين شخصاً و قاما و هذا بيثرب جس الحمايا و هذا بيثرب جس الحمايا اگر ابوطالب و فرزندش علي عليه السلام نبود هرگز دين، قد راست نمي کرد. او در مکه پناه داد و حمايت کرد و فرزندش در يثرب در گرداب هاي مرگ فرو رفت. منابع مقاله: 1ـ تاريخ سياسي اسلام، رسول جعفريان، چ سوم،: تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، 1372. 2ـ تاريخ و آثار اسلامي مکه مکرمه و مدينه منوره، اصغر قائدان، تهران، نشر مشعر، 1372. 3ـ تفسير نور، محسن قرائتي. قم، مرکز فرهنگي درسهايي از قرآن کريم، 1378. 4ـ الغدير في الکتاب و السنة و الأدب. عبدالحسين احمد الأميني. تهران، دارالکتب الاسلاميه، 1408. 5ـ فرازهايي از تاريخ پيامبر اسلام، جعفر سبحاني. تهران، دفتر نشر و فرهنگ اسلامي، 1371. 6ـ الفصول العليّه (در بيان مناقب و فضائل اميرالمؤمنين عليه السلام)، حاج شيخ عباس قمي. قم، در راه حق، 1365.
:: موضوعات مرتبط:
خاندان اهل بیت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1129
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : موعظه
ت : سه شنبه 11 شهريور 1393
|
|
حمزه سیدالشهداء (2) عبدالمطلب، جد بزرگوار پیامبر اکرم فرزندان بسیارى داشت. وى چهار سال(1) پیش از ماجراى اصحاب فیل، صاحب پسرى شد که نامش را حمزه(2) گذاشت. مادر او «هاله»، دختر وُهَیب بن عبد مناف، دخترعموى آمنه، مادر پیامبر اکرم(ص) است. مى گویند ابولهب، عموى پیامبر، کنیزى به نام «ثوَیبه» داشت که چند فرزند عبدالمطلب، ازجمله حمزه و حضرت محمد(ص) را شیر داده است. وى از شیر فرزند خود، مسروح، به پیامبر اکرم(ص) و حضرت حمزه داده است.(3) از این روى، وقتى که دختر حمزه را براى ازدواج، به رسول خدا(ص) پیشنهاد کردند، فرمود: « او دختر حمزه برادر رضاعى(4) من است و خداوند، همان گونه که خویشاوندان نسبى را به یکدیگر حرام کرده، خویشان رضاعى را نیز حرام ساخته است».(5) حضرت حمزه در دامان پرمهر پدرى چون عبدالمطلب و مادر پرهیزکارى چون هاله پرورش یافت. هرچند محیط حجاز در آن روزگار، محیطى فاسد و آلوده بود، هرگز وجود پاک حمزه به فساد آلوده نشد. وى همواره از رفتارهاى ناشایست مى پرهیخت و به آیین پاک و حنیف حضرت ابراهیم(ص) عمل مى کرد. پیوسته نیز به کارهاى مفید و سودمند همت مى گماشت. حمزه از کودکى و نوجوانى در کنار رسول خدا(ص) بزرگ شد و از فضایل آن حضرت تأثیر پذیرفت. وى اندامى قوى و قامتى رشید داشت و از نوجوانى به کشتى، سوارکارى و تیراندازى مى پرداخت. در توصیف ویژگى و منش اخلاقى وى گفته اند: «حمزه در دلاورى و ارجمندى میان جوانان قریش، بى نظیر و در راست قامتى، آزادمنشى و ستم ناپذیرى سرآمد هم قطاران خود بود».(6) مورخان براى حضرت حمزه دو کنیه برشمرده اند: «ابویعلى، و ابوعماره». آنان دراین باره چنین نوشته اند: «کنیه ی او ابویعلى و ابوعماره است، به نام هاى دو فرزندش، یعلى و عماره».(7)
ازدواج حمزه
بنابر کتب سیره نویسان، وى دو همسر برگزیده است. نام یکى «خوله بنت فیس بن فهر» بود که او دو فرزند به نام هاى «عماره» و «یعلى» داشت. همسر دیگرش «سلما» بود که از او دخترى به نام «امامه» داشت. امامه بعدها «عمروبن ابى سلمه ی مخزومى» شد. سلما از زنان مجلل و باشخصیت صدر اسلام است. پدرش عمیس و مادرش هند نیز شخصیت ممتازی دارند. این پدر و مادر داراى چهار داماد بنام برجسته چون پیامبر، جعفر، عباس و حمزه شدند. سلما سه خواهر دیگر، به نام هاى میمونه، لبابه و اسما داشت. میمونه همسر رسول خدا(ص) شد. لبابه (ام فضل) همسر عباس، برادر حمزه گردید و اسما به همسرى جعفر درآمد. این چهار خواهر، از زنان پاک صدر اسلام بودند که در اسلام آوردن از دیگران پیشى گرفتند. به سبب همین پاکى و تدین، مشمول دعاى رسول اکرم(ص) واقع شده اند. چنان که حضرت فرموده اند: «خداوند، این چهار خواهر را که اهل بهشت اند مشمول رحمت و لطف خود قرار دهد که عبارت اند از: اسما که همسر جعفر است؛ سلما که همسر حمزه است؛ لبابه که همسر عباس است و مادر مؤمنین، میمونه (که همسر رسول خدا(ص) است)».(8)
حمزه از نگاه رسول خدا(ص)
گرچه با مطالعه زندگانى حضرت حمزه(ع) مى توان به عظمت و کارهاى ارزنده ی ایشان پى برد، تأمل در سخنان رسول اکرم(ص) درباره ی ایشان و وقایعى که میان آن حضرت و حضرت حمزه رخ داده، بسیار گویاتر است. پیامبر اعظم(ص) مى فرماید: «بهترین برادرانم على و بهترین عموهایم حمزه است».(9) پیامبر اکرم(ص) پس از شهادت حضرت حمزه، به ایشان لقب «سیدالشهدا» (سرور شهیدان) داد.(10) رسول اکرم(ص) به حضرت حمزه(ع) بسیار علاقه مند بود و حتى به نام وى عشق مى ورزید. آورده اند مردى صاحب فرزندى شده بود. پس نزد رسول خدا(ص) آمد و گفت: «خداوند به من فرزندى عطا کرده است. نام او را چه بگذارم؟» رسول اکرم(ص) فرمود: «نام او را حمزه بگذار که آن، محبوب ترین نام ها نزد من است».(11)
حمزه غم خوار ابوطالب
چند سال پیش از بعثت رسول خدا(ص) قحطى شدیدى در مکه پیش آمد. مردم قریش به سختى افتادند و کسانى که عائله ی بیشترى داشتند، رنج و سختى بیشترى تحمل مى کردند. یکى از این افراد، ابوطالب، برادر حضرت حمزه بود. به پیشنهاد حضرت محمد(ص)، عباس، حمزه و خود آن حضرت نزد ابوطالب رفتند و از وى خواستند، سرپرستى یکى از فرزندانش را به هریک از آنان بسپارد تا بارى از دوشش برداشته شود. ابوطالب به آنان پاسخ داد: «عقیل را براى خودم بگذارید و هریک را که خواستید با خود ببرید». پس رسول خدا(ص) حضرت على(ع)، عباس، طالب و حضرت حمزه، جعفر را برگزیدند. این گزینش ارزنده آثار عمیقى از تربیت کنندگان، در تربیت یافتگان به جا گذاشت؛ به گونه اى که گفته اند جعفربن ابى طالب، آیینه ی تمام نماى حمزه و وارث غیرت، شهامت، سلحشورى، سازش ناپذیرى و شجاعت ایشان بود.
آشکار شدن اسلام حمزه(ع)
حمزه از همان آغاز رسالت پیامبر اکرم(ص)، از حقانیت دعوت ایشان آگاه بود. وى از کودکى با پیامبر اکرم(ص) بزرگ شده بود و به پاکى و راست گویی آن حضرت ایمان کامل داشت. حمزه از اخلاق، منش و شخصیت پیامبر و نیز از سخنان حق ایشان دریافته بود که پیامبرِ برحقِ خداست، ولى به سبب اوضاع مکه صلاح نمى دید که ایمان خود را آشکار کند. از این روى، همواره منتظر فرصت مناسبى بود تا این شیفتگى و دلدادگى به اسلام و پیامبر(ص) را به همگان نشان دهد. سرانجام زمان آشکار کردن عقیده فرارسید. مورخان درباره ی چگونگى آشکار کردن اسلام حمزه(ع) مى نویسند: روزى پیامبر اکرم(ص) از نزدیکى صفا می گذشت. ابوجهل راه را بر او گرفت و آزار و اذیتش را آغاز کرد و تا مى توانست به ایشان و اسلام ناسزا گفت. چون خسته شد، حضرت را رها کرد و با دوستانش نزدیک کعبه رفت و با آنان به تفریح و صحبت پرداخت. رسول خدا(ص) دربرابر گستاخى های ابوجهل واکنش نشان نداد. هنوز جمعیت از گرد رسول خدا(ص) پراکنده نشده بودند که ناگهان حمزه از راه رسید و از تجمع مردم در شگفت شد. کنیز «عبدالله بن جدعان» که صحنه ی توهین ابوجهل به رسول خدا(ص) را دیده بود، ماجرا را براى حمزه بازگفت. حمزه از این پیشامد بسیار ناراحت شد و باشتاب درپى ابوجهل رفت. چون به او رسید پیش از اینکه ابوجهل فرار کند یا فرصت دفاع یابد، او را بر زمین انداخت و با کمانى که در دست داشت، بر سرش زد و فرقش را شکافت. مردم هنگامى که دیدند حمزه ممکن است بلایى بر سر ابوجهل بیاورد مانع او شدند. آنان که از ایمان قلبى حمزه آگاه نبودند، گمان کردند حمزه تنها به سبب روحیه ی مظلوم دوستى و جوانمردى، از محمد(ص) دفاع مى کند. از این روى، براى فرونشاندن خشمش گفتند: «تو که مسلمان نیستى! پس چرا از آزار محمد(ص) این گونه برآشفته اى؟» حمزه از این سخن بیشتر برآشفت و خطاب به آنان فرمود: «من مسلمانم و به یگانگى خدا و نبوت رسول اکرم(ص) گواهى مى دهم: اَشهَدُ اَنّ لا اِله الا الله و اَنَّ محمداً رسول الله. به خدا سوگند از ایمانم دست برنخواهم داشت، شما اگر قدرت دارید مرا از این کار بازدارید».(12) با سخنان حمزه بر دل مشرکان لرزه افتاد و از این رویداد احساس خطر کردند. حتى بر آن شدند که با حمزه بجنگند، ولى با اشاره ی ابوجهل که از عواقب این کار باخبر بود، پشیمان شدند. آشکار ساختن مسلمانى حمزه، آغاز دورانى جدید براى اسلام بود. مسلمانان در آغاز، مستضعفانى بودند که به آنان ستم مى شد، اما نمى توانستند بدى هایى را که به آنان روا داشته مى شد با رفتارى همانند آن، پاسخ گویند. توان آن را نداشتند که از خود دفاع کنند و دشمنانشان نیز نه به پیمان هایی که با آنان داشتند وفا مى کردند، نه جوار و پناه دادن کسى به آنان را محترم مى شمردند. نه خود پناه مى دادند و نه به مقتضاى هیچ گونه دوستى و خویشاوندى با آنان عمل مى کردند. بلکه شکنجه را به آنان روا مى داشتند و بى آنکه هیچ گونه رویارویى را انتظار داشته باشند، خواری و زبونى را به آنان تحمیل مى کردند. اما هنگامى که حمزه اسلام آورد، بزرگ فرومایگان مشرک، ابوجهل، براى نخستین بار ضربه هایى را احساس کرد که بر سرش فرود آمد و خونى را دید که از زخم هایش فروریخت. اگرچه یارانى از میان قبیله اش به کمک او برخاستند، وى از درگیر شدن وحشت کرد و ترسید که این آغاز آن نبرد باشد، نبردى که او از فرجام آن بیم داشت.
حمزه در حضور پیامبر خدا(ص)
پس از آنکه حمزه در کنار خانه ی خدا ایمان قلبى اش را به اسلام آشکار کرد، نزد پیامبر(ص) آمد و فرمود: «پسر برادرم، آیا آنچه مى گویى حق است؟» حضرت فرمود: «آرى». سپس آیه هایی را از کلام خدا براى او خواند و با قرائت آنها، بر ایمان و آرامش قلبى حمزه افزود. او آن گاه به حضرت محمد(ص) عرض کرد: «اى پسر برادرم، دین خود را آشکار کن. به خدا سوگند، دوست ندارم آنچه آسمان بر آن سایه افکنده است، از آنِ من باشد و [درمقابل] من از آیین راستی الهى محروم باشم».(13) رسول خدا(ص) نیز او را دعا کرد و از خداوند برایش ایمانى استوار خواست. به این ترتیب، آزار و اذیتهاى قریش به رسول خدا(ص) و یارانش کمتر شد. حضرت ابوطالب از این پیشامد، بسیار شادمان شد و حتى در تشویق و تحسین حمزه اشعار زیبایى سرود.(14) آورده اند که وقتى حمزه مسلمان شدن خویش را آشکار ساخت، اشعارى را بدین مضمون سرود: «خدا را سپاس که قلب مرا به اسلام و آیین حنیف هدایت کرد؛ به دینى که ازسوى خداى توانا و لطیف و آگاه، به بندگان عطا شده است. وقتى پیام هاى الهى بر ما خوانده می شود، اشک خردمندان جارى مى گردد؛ پیام هایى روشن که «محمد» آورده است و «احمد مصطفى» در میان ما مُطاع است. با او به درشتى سخن نگویید. به خدا سوگند، من با شمشیر خود از او حمایت مى کنم و وى را به کسى تسلیم نمى کنم».(15) مسلمان شدن آشکار حمزه تحولى بزرگ در وضع اسلام و موقعیت پیامبر پیش آورد. معیارها و محاسبات قریش را برهم زد و مایه ی دل گرمى پیامبر خدا و قدرت جبهه ی مسلمانان شد. پس ازآنکه حمزه ایمان خود را به آیین پیامبر اسلام آشکار کرد، قریش دانستند که حضرت محمد(ص) نیرو و قدرت دفاعى یافته است. ازآن پس بود که بخش گسترده اى از آزارهاى خود را ترک کردند.(16) نقش حمایت حمزه از پیامبر در آغاز اسلام، سرنوشت ساز بود و شجاعت او در دفاع از حق و یارى دین خدا زبانزد پیشوایان شیعه است. جاى خالى او، حتى در سال هاى پس از وفات پیامبر(ص) به خوبى احساس مى شد. حتى امیرمؤمنان على(ع) در دورانى که خلافت را غصب کردند و وى در دفاع از حق، تنها و بى یاور شد، دردمندانه از حمزه یاد کرد. فرداى سقیفه، امام(ع)، جعفر و حمزه را به یارى طلبید و آرزوى بودنشان را داشت. او از حمزه این گونه یاد کرد:... واحَمزتاهُ، وَلا حمزه لِى الیومَ...؛(17) «افسوس که امروز دیگر حمزه میان ما نیست، وگرنه مردم با ما این گونه رفتار نمى کردند...». و نیز گفته اند که در آغاز رسالت، ابولهب و زنش، رسول خدا(ص) را بسیار آزار مى دادند و چون از کوچه مى گذشت خاک روبه بر سر پیامبر مى ریختند و زباله هایشان را جلوى خانه ی آن حضرت مى گذاشتند تا وى را بیازارند. روزی حمزه این صحنه را دید. پس همه ی زباله ها را که ابولهب مقابل خانه ی رسول خدا(ص) ریخته بود، بر سر خود او ریخت. از آن پس، ابولهب از این کار دست برداشت، ولى همواره دیگران را به انجام آن ترغیب مى کرد.(18) حضور حمزه سیدالشهدا درکنار پیامبر، قوت قلبى براى مؤمنان بود. روزی عمربن خطاب که پیش از مسلمان شدن از دست پیامبر و مسلمانان به شدت خشمگین بود، تصمیم خطرناکى گرفت. نعیم بن عبدالله که از دوستان صمیمى عمر بود، مى گوید: عمر را دیدم که شمشیر خود را حمایل کرده و به سویى عازم است. از مقصدش پرسیدم. گفت: «درپى محمد مى گردم که میان قریش دودستگى افکنده و به عقل و خرد آنان خندیده وآیینشان را هیچ شمرده و خدایشان را تحقیر کرده است. مى روم تا او را بکشم». نعیم مى گوید: به وى گفتم: «خودت را گول زدى. مى پنداری فرزندان عبد مناف تو را زنده مى گذارند؟ اگر تو مرد صلحجویى هستى، نخست خویشانت را اصلاح کن؛ زیرا خواهرت فاطمه و شوهرش مسلمان شده اند و از آیین محمد پیروى مى کنند». گفتار نعیم، طوفانی از خشم در وجود عمر پدید آورد. درنتیجه از مقصودش پشیمان شد و به سوى خانه ی شوهرخواهرش رفت. همین که نزدیک خانه رسید، زمزمه ی کسى را شنید که با آهنگ تأثیرگذارى قرآن مى خواند. ورود عمر به خانه ی خواهرش، به گونه اى بود که او و همسرش فهمیدند عمر وارد خانه مى شود. از این روى، معلم قرآن را در نقطه اى از خانه جاى دادند که از چشم عمر پنهان باشد. فاطمه نیز، ورقه اى را که قرآن در آن نوشته شده بود، مخفى کرد. عمر بدون مقدمه گفت: «این زمزمه اى که به گوشم رسید، چه بود؟» گفتند: «ما چیزى نشنیدیم». عمر گفت: «به من گزارش داده اند که شما مسلمان شده اید و از آیین محمد پیروى می کنید». او این جمله را با کمال خشم گفت و به شوهرخواهرش حمله کرد. خواهر وى به یارى شوهرش برخاست، ولى عمر به او نیز حمله کرد و سرش را با نوک شمشیر، سخت مجروح ساخت. زن بینوا درحالى که از سرش خون مى ریخت، با دلى پر از ایمان گفت: «آرى، ما مسلمان شده ایم و به خدا و رسولش ایمان آورده ایم. آنچه مى توانى درباره ی ما انجام بده». منظره ی دل خراش خواهر که با صورت خون آلود و دیدگان خونبار، دربرابر برادر ایستاده بود و سخن مى گفت، بر اندام عمر لرزه انداخت و او را از کرده ی خویش پشیمان ساخت. به همین سبب، از وى خواست آن صحیفه را به او نشان دهد تا در واژه هاى محمد دقت کند. خواهر از ترس اینکه مبادا برادرش صحیفه را پاره کند، او را سوگند داد و وى نیز قول داد و سوگند یاد کرد که پس از خواندن، آن را بازگرداند. سپس لوحى به دست گرفت که در آن بدین ترتیب آیاتى چند نوشته شده بود: طه، این قرآن را بر تو نازل نکردیم که خود را به زحمت بیفکنى. [این قرآن] تنها وسیله ی یادآورى است، براى کسانى که مى ترسند؛ از سوى آن که زمین و آسمان هاى بلند را آفریده، نازل شده است. آفریدگار بر عرش [آفرینش] استیلا دارد. هرچه در زمین و آسمان هاست، از آن اوست. آشکار و نهان را مى داند.(19) این آیه هاى بلیغ و سخنان فصیح و محکم، بر عمر سخت تأثیر گذارد. مردى که تا چند ثانیه پیش، بزرگ ترین دشمن قرآن و اسلام بود، مصمم شد که روش خویش را تغییر دهد و قلبش نرم شد. مى خواست با خود حضرت رسول(ص) دیدار کند. سراغ خانه اى رفت که پیامبر و جمعى از مسلمانان، آنجا جمع بودند. درحالى که شمشیر به همراه داشت، درِ آن خانه را کوبید. افراد داخل خانه او را از صدایش شناختند و بیمناک شدند. مردى از یاران پیامبر برخاست و از شکاف در نگاه کرد. دید عمر شمشیرش را حمایل کرده و منتظر باز شدن در خانه است. بى درنگ بازگشت و پیامبر را از ماجرا آگاه ساخت. حمزه سیدالشهدا به آنان گفت: «بگذارید وارد شود. اگر قصد خیر داشته باشد، خدمتگزاریم و اگر قصد سوئى دارد، با شمشیر خودش او را مى کشیم!» پیامبر اجازه داد عمر وارد شود. وى پس از رسیدن به خدمت پیامبر، مسلمان شد و از آن پس به صف مسلمانان پیوست.(20) در جریان «پیمان عقبه»، هنگام هجرت به مدینه نیز، حمزه به همراه على(ع) مأموریت یافت تا از حمله ی مشرکان به محل پیمان جلوگیرى کند.(21)
نقش حمزه در پیمان عقبه
فشارهاى مشرکان بر پیروان رسول خدا(ص) روزبه روز در حال افزایش بود. عده اى براى مصون ماندن از آزار و اذیت قریش، به دستور رسول خدا(ص) به حبشه مهاجرت کردند. رسول خدا(ص) نیز پس از آنکه زمینه ی مساعدى در طایف نیافت، تصمیم گرفت به مدینه هجرت کند. حمزه از کسانى بود که در مکه کنار رسول خدا ماند و از او حمایت کرد. در سال سیزدهم بعثت در موسم حج، 75 تن به همراه قافله ی حج از یثرب به مکه وارد شدند و در دوازدهم ذى حجه، در دامنه ی عقبه ی منى، شبانه دومین پیمان را با پیامبر بستند. آنان در این پیمان متعهد شدند که اگر پیامبر به شهر آنان هجرت کند، همچون زنان و فرزندانشان از او حمایت کنند و با آن کس که به جنگ با وى برخاست، بجنگند. به همین سبب، این بیعت را «بیعه ی الحرب» نیز نامیده اند. حضرت حمزه در این حادثه نیز فعالانه نقش داشت. براى اینکه مشرکان به رسول خدا(ص) و حجاج تازه مسلمان دسترسى نیابند، حمزه و على(ع) مأموریت داشتند که در آن منطقه دیده بانى کنند. با همه ی پنهان کارى هاى پیامبر و یثربیان، قریش از این بیعت آگاه شدند و به دستگیرى بیعت کنندگان تصمیم گرفتند. مشرکان مکه چون از تجمع در عقبه ی منى و دیدار پنهانى پیامبر باخبر شدند، مسلحانه به سوى آنجا رفتند؛ ولى بر دهانه ی ورودی حمزه را شمشیر بر کف دیدند که علی(ع) نیز در کنارش بود. کفار از آنان سراغ تجمع کنندگان را گرفتند و خواستند عبور کنند که حمزه ازسر تقیه و رازدارى گفت: «اینجا کسى نیست و ما کسى را ندیده ایم. به خدا سوگند، هرکس عبور کند با شمشیرم او را خواهم کشت».(22) سروصدا به گوش رسول خدا(ص) و اهل بیعت رسید. آنان خواستند دست به شمشیر ببرند، ولى پیامبر(ص) فرمود: «مأموریت برخورد نداریم» و از آنان خواست که متفرق شوند. آنان نیز از فرصت استفاده کرده، پراکنده شدند و به سرعت مکه را ترک گفتند و جز یک تن از اعضاى پیمان، کسى گرفتار نشد.(23)
تواضع دربرابر ولایت
از دیگر افتخارهاى حضرت حمزه این است که پس از هجرت رسول خدا(ص) به مدینه، به همراه على(ع) و فاطمه ی زهرا(س) به بیعت با پیامبر اکرم(ص) فراخوانده شد. امام موسى کاظم(ع) از پدر بزرگوارش، امام جعفر صادق(ع) چنین روایت مى کند: پس از هجرت رسول خدا به مدینه و در روزهاى پیش از آغاز غزوه ی بدر، آن حضرت مردم را براى بیعت فراخواند تا بر اطاعت و فرمان بردارى اش بیعت کنند. همچنین پس از فراغت، کسانى را که بر این بیعت وفادار مى ماندند یا عهد خود را مى شکستند، همه را به على(ع) شناساند و پنهان داشتن این راز را از آن حضرت خواست. آن گاه على، فاطمه ی زهرا و حمزه(ع) را دیگربار فراخواند و به آنان فرمود تا با آن حضرت، بیعتى به نام «بیعه ی الرضا» انجام دهند. حمزه گفت: «پدر و مادرم فداى تو شوند، بر چه مواردى باید بیعت کنیم؟ آیا ما بیعت نکرده ایم؟» فقال رسول الله(ص): یا اَسَدالله وَاَسَد رَسُوله تُبایِعُ لله وَلِرَسُولِهِ بِالْوَفاءِ وَالاِسْتِقامَةِ لابْنِ اَخِیک اِذَنْ تَسْتَکمِلُ الایمانَ. قالَ: نَعَمْ سَمْعاً وَطَاعَةً وَبَسَطَ یَدَهُ. رسول خدا(ص) فرمود: «اى شیر خدا و شیر رسولش! بیعت مى کنى با خدا و پیامبرش به وفادارى و استقامت در راه پسر برادرت (على بن ابى طالب) تا ایمانت را کامل کنى». حمزه گفت: «آرى، شنیدم و پذیرفتم» و سپس دستانش را براى بیعت گشود. پیامبر(ص) فرمود: «دست خدا برتر و بالاتر از دست شماست. على، امیرمؤمنان و حمزه سیدالشهدا و جعفر، پروازکننده در بهشت و فاطمه، بزرگ زنان دو عالم و نوادگانم حسن و حسین، بزرگ جوانان بهشت اند. این، عهد و پیمانى است از سوى خداوند بر همه ی مسلمانان از جن و انس. اما کسى که آن را بشکند، جز این نیست که آن را به ضرر و زیان خود شکسته است، و هرکس به عهدى که خدا با او بسته وفا کند، بداند که خداوند به زودى پاداش عظیمى به وى خواهد داد».(24) سپس این آیه را قرائت فرمود: «ای رسول خدا! کسانى که با تو بیعت کردند، به یقین با خدا بیعت کردند».(25) و(26) نکته ی بسیار مهم در این بیعت، افزون بر اعطاى عنوان شیر خدا و شیر رسولش به حمزه، ادب و تواضع او در برابر ولایت على بن ابى طالب(ع) است. حمزه مى خواهد ایمانش کامل شود. از این روى، با شنیدن بیان رسول خدا(ص) بى درنگ پاسخ داد: «آرى، شنیدم و پذیرفتم». این در حالى است که حمزه(ص) 34 سال از على(ع) بزرگ تر است.
حمزه؛ نخستین پرچم دار رسول خدا(ص)
حضرت حمزه پس از اظهار اسلام، با جان و دل از دین خدا دفاع کرد و در راه آیین اسلام، تلاش و فداکارى بسیار نشان داد؛ تا آنجاکه به لقب «اَسَدُالله» و «اَسَدُ رَسُولُ الله» مفتخر شد. همچنین فرماندهى سپاه اسلام، در نخستین پیکار مسلمانان با مشرکان، به حمزه سپرده شد. نخستین کسى که پیامبر خدا(ص) پرچم اسلام را به دستش سپرد و درپى مأموریتى نظامى فرستاد، حضرت حمزه بود. حمزه به همراه سى تن از مسلمانان به کاروان سیصدنفرى مشرکان، به سرکردگى ابوجهل حمله کرد، اما درگیرى اى رخ نداد. این رویداد، افتخار نخستین سردارى و پرچم دارى را براى حضرت حمزه(ع) به ارمغان آورد.(27)
حمزه در جنگ بدر
جنگ بدر در رمضان سال دوم هجرى رخ داد. حضرت حمزه در این جنگ، چه در نبردهای تن به تن و چه در جنگ دسته جمعى، بسیار رشادت نشان داد. وی نخست، یکى از سران کفر به نام «اسود مخزومى» را که مى کوشید روحیه ی نیروهاى ابوسفیان را تقویت، و منبع آب نیروهاى اسلام را تخریب کند، هلاک کرد.(28) شجاعت و شهامت حمزه، نوید پیروزی و غریو شادى سپاه توحید را درپى داشت. این کار او، بر رعب و هراس سپاه شرک افزود. پس از آن، هنگامى که جنگ تن به تن آغاز شد، سه تن از سردمداران شرک به میدان آمدند و مبارز طلبیدند. پس حضرت على(ع)، حمزه و عبیده، به میدان جنگ رفتند. حمزه در مقابل «شیبه» قرار گرفت و در نبردى سخت، او را از پاى درآورد. در مرحله ی سوم که جنگ عمومى آغاز شد، باز حمزه با رشادت و دلیرى تمام، به قلب لشکر دشمن تاخت و برخى سران کفر، از ترس، میان انبوه لشکریان خود پنهان شدند.... حضرت على(ع) درباره ی این جنگ مى گوید: درحال تعقیب یکى از مشرکان بودم. مسلمانى را دیدم که با مشرکى جنگید و به دست او شهید شد. قاتل او که خود را در زره و فولاد پنهان کرده بود، مرا شناخت و فریاد زد: «اى پسر ابوطالب به میدان بیا». او با شمشیر بر من تاخت و من با سپر دفاع کردم، ولى ضربه ی وى چنان سنگین بود که بر سپر اثر گذاشت. سپس من با شمشیر پاسخ او را دادم و ضربت سنگینى بر وى فرود آوردم. گمان کردم سر از تنش جدا شد، اما زرهش چنان محکم بود که شمشیر بر او اثر نکرد. در همین هنگام برق شمشیرى از پشت سرم درخشیدن گرفت. سرم را پایین آوردم، شمشیر فرود آمد و سر مشرک با کلاه خود از تنش جدا شد.... سپس صداى گرم و آشنایی به گوشم رسید که مى گفت: «اى على، او را بگیر، من فرزند عبدالمطلبم»، وقتى پشت سرم را نگاه کردم، عمویم، حمزه سیدالشهدا را دیدم که «طعیمه بن عدی»، قهرمان شجاع عرب را با یک ضربه از پاى در آورده بود.(29) مورخان در تاریخ نبرد بدر نوشته اند که شمار بسیارى از مشرکان به دست باکفایت حمزه سیدالشهدا و على بن ابى طالب(ع) کشته شدند. جنگ بدر که پایان یافت، حدود هفتاد کشته از مهره هاى درشت مشرکان، نابود و هفتاد تن اسیر شدند.(30) این نبرد براى قریش، بسیار تلخ و تکان دهنده بود. تیغ هاى کافرکش حمزه و على(ع) هرگز از یاد مشرکان و بازماندگان آن کشته ها نرفت. ابوسفیان که آتش افروز جنگ ها برضد مسلمانان بود و در فتح مکه، منافقانه و براى حفظ جان به اسلام گروید، در دوران عثمان، هنگام عبور از کنار قبر حمزه، لگدى بر آن زد و از سر طعن و طنز گفت: «اى ابوعماره! آنچه دیروز به خاطر آن به روى یکدیگر شمشیر مى کشیدیم (خلافت)، امروز در دست بچه هاى شماست و با آن بازى مى کنند».(31)
شهادت حمزه در جنگ احُد
قریش پس از شکست سنگین در جنگ بدر، با انگیزه ی انتقام جویی از مسلمانان، مقدمه هاى حمله به مدینه را فراهم آورد و با جلب همکارى برخى از قبایل، با امکانات فراوان از مکه حرکت کرد. پیامبر اکرم(ص) به وسیله ی گزارش محرمانه ی عباس که مسلمانى واقعى، اما غیرمتظاهر به اسلام بود، از تصمیم قریش آگاه شد. سپس با تشکیل شوراى نظامى که افسران و سربازان دلیر ارتش اسلام در آن گرد آمده بودند، نظر آنان را درباره ی شیوه ی دفاع از حریم آیین یکتاپرستى پرسید. گروهى که در رأس آنان «عبدالله بن ابى» از منافقان مدینه بود، قلعه دارى را پیشنهاد کرد. یعنى مسلمانان از مدینه بیرون نروند و مردان در کوچه ها تن به تن جنگند و زنان از بالاى بام ها و برج ها بر سر دشمن سنگ بریزند. پیران و سال خوردگان، از مهاجر و انصار این نظر را تأیید کردند، ولى گروهى دیگر که در رأس آنان حمزه سیدالشهدا قرار داشت، با این نظر مخالف بودند. آنان مى گفتند: «این گونه دفاع، موجب جرئت یافتن دشمن مى شود و آن افتخارى که در جنگ بدر نصیب مسلمانان شده است از دست مى رود. آیا عیب نیست دلاوران و فداکاران ما در خانه بنشینند و اجازه دهند که دشمن وارد خانه شان شود؟» حمزه، افسر رشید اسلام گفت: «به خدایى که قرآن را نازل کرده است، امروز غذا نخواهم خورد تا آنکه در بیرون شهر با دشمن بجنگم. نتیجه اینکه ارتش اسلام باید از شهر بیرون برود و مردانه در خارج شهر بجنگد».(32) پیامبر اسلام(ص) سرانجام نظر اکثریت قاطع را که از آنِ این گروه پرشور و شجاع بود پذیرفت و خروج از شهر را بر قلعه دارى و جنگ تن به تن ترجیح داد. هرگز شایسته نبود پیامبر پس از آن همه اصرار افسرانى مانند حمزه و سعدبن عباده، نظر عبدالله بن ابى که از منافقان سرسخت مدینه بود، ترجیح دهد. حتى شاید عبدالله بن ابى نظر سوئى به محمد(ص) داشت و از این راه مى خواست ضربه ی محکمى بر حضرت و نیروهایش وارد سازد. وقتى زمینه ی جنگ اُحد فراهم شد، حضرت حمزه چونان مسافرى بار سفر بست و براى دفاع از اسلام آماده شد. امام موسى بن جعفر(ع) در ادامه ی همان حدیث بیعه ی الرضا، از پدر بزرگوارش روایت مى کند: اما شبى که فرداى آن، حمزه به شهادت رسید، رسول خدا(ص) حضرت حمزه را فراخواند و به او فرمود: «عموجان، گمان مى کنم به زودى از من دور شوى و مدتى طولانى از من غایب گردى. مى خواهم بدانم وقتى با خدا دیدار مى کنى و از اسلام و شرایط ایمانت مى پرسند، چه پاسخ مى دهى؟» حمزه از سخنان حضرت رسول(ص) دریافت که به زودى شهید خواهد شد. اشک شوق در چشمانش حلقه زد و فرمود: «اى رسول خدا، مرا راهنمایى کن و پاسخ این پرسش ها را به من بیاموز». رسول خدا(ص) فرمود: «با اخلاص، به یگانگى خداوند گواهى بده و اینکه فرستاده اش به حق، برگزیده ی خداست». حمزه گفت: «گواهى مى دهم اى رسول خدا». فرمود: «بگو که بهشت و دوزخ حق است و در برپایى رستاخیز هیچ شکى نیست. بگو صراط و میزان حق است. هرکس کوچک ترین خیر یا شرى کرده باشد، نتیجه و پیامد آن را خواهد دید و سرانجام گروهى در بهشت مأوا گزینند و گروهى به آتش درآیند، و بگو که على، امیرالمؤمنین است». گفت: «آرى، گواهى مى دهم؛ اقرار مى کنم؛ ایمان دارم و تصدیق مى کنم». فرمود: «و اینکه امامان معصوم، حسن و حسین از نسل او و در نسل فرزند اویند». گفت: «ایمان آورده، تصدیق مى کنم». فرمود: «و فاطمه بزرگ زنان دو عالم است». گفت: «آری، گواهى مى دهم». فرمود: «بگو که حمزه، سرور شهیدان و شیر خدا و شیر رسولش و عموى پیامبر است». با شنیدن این سخنان، اشک از دیدگان حمزه جارى شد و بر زمین نشست. سپس برخاست و میان دیدگان پیامبر اکرم(ص) را بوسید. رسول خدا(ص) فرمود: «همچنین شهادت بده که جعفر، برادرزاده اش همراه ملایکه در بهشت پرواز مى کند و اینکه محمد و آل او، بهترین آفریده ها هستند، و تو با اعتقاد به اینها و دوستى با دوستانشان و دشمنى با دشمنانشان زندگى مى کنى و از این جهان خواهى رفت». گفت: «آرى اى رسول خدا، من بر همه ی این موارد، خداوند و شما را به شهادت مى گیرم، و همین بس که خدا گواه من باشد». رسول خدا(ص) نیز وی را دعا کرد و فرمود: «خدا تو را در راه عقیده ات استوار و موفق بدارد».(33) بامداد روز هفتم شوال سال سوم هجرت، نیروهاى اسلام در برابر نیروی مهاجم متجاوز قریش صف آرایى کردند. نخست نبرد تن به تن آغاز شد. على(ع) با نه تن از دلاوران کفار جنگید و همه را به خاک هلاکت افکند. پس از آن، حمله ی عمومى آغاز شد. رزمندگان اسلام به لشکر کفر حمله کردند. در این میان، حمزه قهرمانانه به قلب دشمن مى تاخت و خالصانه می جنگید و حماسه مى آفرید. حمزه در این روز با دو شمشیر مى جنگید و فریاد مى زد: «من شیر خدایم».(34) پس از آنکه شمارى از دشمنان را کشت، به سوى قرارگاه نیروهاى اسلام بازگشت و لحظاتى بعد، دوباره حمله را آغاز کرد. حمزه شجاع، میدان دار صحنه ی نبرد بود. او شجاعانه به مصاف دشمن مى رفت. هرگاه حمله مى کرد، دشمنان با دیدنش مى گریختند و کسى تاب ایستادن در برابرش را نداشت.(35) گاهى مى کشت و گاهى اسیر مى کرد و خود را در معرض خطر قرار مى داد و به قلب سپاه دشمن مى تاخت. هم رزمانش از او مى خواستند که مراقب خودش باشد. مى گفتند: «تو وقتى که جوان تر و قدرتمندتر بودى، این گونه خود را به خطر نمى انداختى! چگونه است که اکنون در این سن وسال این قدر بى باک شده اى؟ اى حمزه! شمشیر، پیر و جوان و قوى و ناتوان نمى شناسد. این قدر خود را در دسترس دشمن قرار مده». اما کسى از درون حمزه سیدالشهدا آگاه نبود. او سرانجام در برابر هشدارهاى دلسوزانه ی هم رزمانش، لب به سخن گشود و گفت: «در جوانى از حوادث و خطرها بسیار احتیاط مى کردم، چون سفر از این دنیا را مرگ و نیستى مى پنداشتم و البته که همگان از مرگ مى پرهیزند. ولى اکنون به برکت نور محمد(ص) این سفر را دیگر مرگ و فنا نمى دانم. خدا را سپاس که بیدارم کرد تا با چشم باز به دنیا بنگرم. مرگ را نابودى نمى انم و به همین سبب، بدون ترس به دشمن مى تازم». حمزه در این جنگ، پیش از آنکه به شهادت برسد، 31 تن از دشمنان را کشت.(36) حمزه از کسانى بود که هنگام جنگ بر خود نشان مى بست تا او را بشناسند. پرى بر سینه یا کلاه خود نصب مى کرد و این، نشانِ آن بود که جنگى نمایان و فداکارانه خواهد کرد. یکى از اسیران کفار، پس از اسارت، از مسلمانان پرسید: «مردى که هنگام نبرد پر شترمرغ به منزله ی علامت با خود داشت، که بود؟» گفتند: «او حمزه، عموى پیامبر(ص) بود». گفت: «همو بود که با ما چنین و چنان کرد و ما را به این روز انداخت.(37) هند، همسر ابوسفیان و دختر عتبه که در جنگ بدر، پدر، برادر و پسرش را از دست داده بود کینه ی سختى از حمزه در دل داشت. وى تصمیم گرفت به هر قیمت، انتقام پدرش را از مسلمانان بگیرد. در این میان، وحشى، قهرمان حبشى و غلام «جبیربن مطعم» که عموى او نیز در جنگ بدر کشته شده بود، از سوى هند مأمور شد با به کار بردن حیله و مکر، به آرمان دختر عتبه، جامه ی عمل بپوشاند. هند به وحشى پیشنهاد کرد که یکى از این سه تن-پیامبر اسلام(ص) و امیرمؤمنان، امام على(ع) و حمزه-را براى گرفتن انتفام خون پدرش از پاى درآورد. قهرمان حبشى پاسخ گفت: «من هرگز نمى توانم به محمد(ص) دسترسى یابم؟ زیرا یارانش از همه کس به او نزدیک ترند. على(ع) نیز در میدان نبرد بسیار بیدار است، ولى خشم و غضب حمزه در جنگ به اندازه اى زیاد است که هنگام نبرد از اطرافش غافل مى شود. شاید بتوانم از راه حیله و اغفال او را از پای درآورم. هند به همین اندازه راضى شد و قول داد اگر در این راه موفق شود، او را آزاد کند. گروهى بر این باورند که جبیر با غلام خود، وحشى، چنین قراردادى بست؛ زیرا عمویش در بدر کشته شده بود. وحشى مى گوید: روز احد، در مرحله ی پیروزى قریش، من به دنبال حمزه بودم. او به سان شیری غران، به قلب سپاه حمله مى برد و به هرکس مى رسید، او را بی جان مى ساخت. من خود را پشت درخت ها و سنگ ها پنهان کردم؛ به گونه اى که او مرا نمى دید. در گرماگرم نبرد من از کمین درآمدم. چون حبشی بودم، حربه ی خود را مانند آنان مى انداختم. از این روى، کمتر به خطا مى رفت. بدین سان با فاصله ی معینى زوبین خود را پس از حرکت مخصوصى به سویش افکندم. حربه بر تهیگاه او نشست و از میان دو پایش درآمد. وى خواست به سوى من حمله کند، ولى شدت درد، او را از مقصد بازداشت و به همان حالت ماند تا روح از بدنش جدا شد. سپس با کمال احتیاط به سویش رفتم؛ حربه ی خود را درآورده، به لشکرگاه بازگشتم و در انتظار آزادى نشستم....(38) در برخى روایت ها از زبان خود وحشى نقل مى کنند: «چون حمزه از پاى درآمد، شکمش را پاره کردم؛ جگرش را بیرون آوردم و نزد هند بردم. هند بى درنگ جگر را به دندان کشید، ولى در دهانش مانند استخوان سفت شد و نتوانست بخورد. پس آن را بر زمین افکند». هند، پس از شهادت حضرت حمزه نیز، کینه ی خود را به پیکر این شهید بزرگ اسلام ابراز کرد. او کنار جنازه ی حمزه آمد. گوش و دماغش را برید و با آنها براى خود گردن بندى درست کرد. دست و پاى حمزه را نیز زخمى کرد... .(39) سرانجام، نقشه ی هند عملى شد و حضرت حمزه پس از آنکه شماری از دشمنان را در نبرد احد به هلاکت رساند، در 59 سالگى شهید شد.
پی نوشت ها :
1- سال تولد حضرت حمزه به طور دقیق معلوم نیست. بیشتر تاریخ نویسان تولد او را دوسال پیش از عام الفیل (سال تولد رسول خدا(ص)؛ یعنی سال55 پیش از هجرت دانسته اند و برخی نیز، ولادت او را چهارسال پیش از عام الفیل، یعنی سال57 پیش از هجرت می دانند. 2- واژه حمزه به معنای شیر، سرسخت، هرچیز تیز و تندرونده و... به کار رفته است. 3- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج15، ص384؛ ابن شهرآشوب، مناقب آل ابی طالب، ج1، ص119. بنابر روایتی دیگر، حضرت محمد(ص) چهارسال کوچک تر از حمزه بود. به هرحال، هردو از «ثوبیه» شیر خورده بودند و برادر رضاعی به شمار می آمدند. البته پیش تر به حمزه و از شیر کودک دیگرش که مقارن با تولد پیامبر به دنیا آمده بود، به رسول خدا(ص) داده بود. بنابر نقلی دیگر، حمزه دوسال از پیامبر اکرم(ص) بزرگ تر بوده است و برادر رضاعی پیامبر به شمار می آمده است(عزالدین ابوالحسن علی بن محمدبن الأثیر، اسد الغابه فی معرفه الصحابه، ج2، ص46). جزری و یعقوبی نوشته اند که «ثوبیه» حمزه بن عبدالمطلب و جعفربن ابی طالب و عبدالله بن جحش را نیز شیر داده است. از این روی، آنها برادران رضاعی رسول خدا(ص) بوده اند. در فروغ ابدیت آمده است که «ثوبیه» چهارماه آن حضرت را شیر داد (سیدهاشم رسولی محلاتی، درس هایی از تاریخ تحلیلی اسلام، ج1، ص178). 4- کودکی که از مادر کودک دیگر- به اندازه ای که شارع مقدس تعیین فرموده- شیر خورده باشد، برادر یا خواهر رضاعی آن کودک نامیده می شود. 5- امین الإسلام ابوعلی فضل بن حسن طبرسی، اعلام الوری باعلام الهدی، ص7؛ محدث نوری، مستدرک الوسائل، ج14، ص371، ح16991. در حدیثی از امام صادق(ع) منقول است که فرمود: امیرمؤمنان، علی(ع) دختر حمزه را به پیامبر(ص) پیشنهاد کرد تا او را به عقد خود درآورد، ولی حضرت رسول(ص) فرمود: «مگر نمی دانی که او دختر برادر رضاعی من است؟» زیرا رسول خدا و عموی او حمزه از یک زن شیر خورده بودند (محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج15، ص340، ح10، 11؛ ابوجعفر محمدبن علی بن الحسین بن بابویه القمی (شیخ صدوق)، من لایحضره الفقیه، تصحیح و تعلیق علی اکبر غفاری، ج5، ص49). 6- شیخ صدوق، امالی، ص647. 7- سیدمحسن الأمین العاملی، اعیان الشیعه، ج6، ص243. 8- سیدجواد سیدفاطمی، شهید و برترین آنان حمزه سیدالشهداء، کتابفروشی اسلامیه، ص12. 9- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج22، ص274؛ ابوجعفر محمدبن علی بن الحسین بن بابویه القمی (شیخ صدوق)، الأمالی، ص647. 10- سیدمحسن الأمین العاملی، اعیان الشیعه، ج6، ص243. 11- ابوجعفر محمدبن یعقوب کلینی، اصول کافی، ج6، ص19. 12- سیدمحسن الأمین العاملی، اعیان الشیعه، ج6، ص243. 13- سیدجعفر مرتضی عاملی، الصحیح من سیره الرسول الأعظم، ج2، ص77. 14- محمدابراهیم آیتی، تاریخ پیامبر اسلام، تجدیدنظر و اضافات ابوالقاسم گرجی، ص98. 15- سیدمحسن الأمین العاملی، اعیان الشیعه، ج6، ص244. 16- ابن هشام، السیره النبویه، تحقیق مصطفی السقاء و...، ج1، ص312. 17- عبدالحمیدبن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، ج3، ص37. 18- محمدتقی التستری، قاموس الرجال، ج4، ص40. 19- طه(20)، 1-5. 20- جعفر سبحانی، فروغ ابدیت، ص278؛ ابن هشام، السیره النبویه، تحقیق مصطفی السقاء و...، ج1، ص370 (با اندکی تفاوت). 21- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج19، ص12. 22- مکارم شیرازی و همکاران، تفسیر نمونه، ج11، ص494. به نقل از تفسیر عیاشی و در المنثور ذیل آیه ی126 سوره ی نحل. 23- همان؛ سیدجعفر مرتضی عاملی، الصحیح من سیره الرسول الأعظم، ج2، ص206. 24- این بیعت یک بار دیگر و با مضمونی مشابه، در شب پیش از غزوه ی احد نیز با حمزه تجدید می شود که در ادامه ی همین حدیثِ امام موسی بن جعفر(ع) آمده است. 25- فتح(48)، 10. 26- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج22، ص278، ح32، به نقل از: علی بن موسی سیدبن طاووس، الطرائف فی معرفه مذاهب الطوائف. 27- ابوعبدالله محمدبن عمر الواقدی، المغازی، تحقیق مارسدن جونز، ج1، ص9. این حادثه در رمضان سال اول هجری واقع شد. 28- محمدبن جریر الطبری، تاریخ الطبری، ج22، ص127. 29- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار،ج19، ص328. 30- احمدبن محمدبن واضح الیعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ترجمه ی محمدابراهیم آیتی، ج2، ص37. 31- عبدالحمیدبن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، ج16، ص136. 32- ابوعبدالله محمدبن عمر الواقدی، المغازی، تحقیق مارسدن جونز، ج1، ص211-213؛ ابن هشام، السیره النبویه، تحقیق مصطفی السقاء و...، ج3، ص67؛ محمدبن سعد، طبقات الکبری، ج8، ص38؛ جعفر سبحانی، فروغ ابدیت، ص529 (مؤلف کتاب می افزاید: ما در کتاب منافقان در تاریخ اسلام به روشنی ثابت کردیم که نظریه ی عبدالله بن ابی از خطر خالی نبود. هیچ بعید نبود که پس از ورود دشمن به داخل شهر، از خانه های منافقان به منزله ی سنگر استفاده کنند و یهودیان داخل مدینه نیز با آنان همکاری نمایند). 33- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج22، ص278. 34- سیدمحسن الأمین العاملی، اعیان الشیعه، ج6، ص245. 35- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج20، ص55. 36- عزالدین ابوالحسن علی بن محمدبن الأثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه، ج2، ص47. 37- همان. 38- عزالدین ابوالحسن علی بن محمدبن الأثیر، اسدالغابه فی معرفه الصحابه،ج2، ص47؛ واقدی، المغازی، ج1، ص186. 39- ابن هشام، السیره النبویه، تحقیق مصطفی السقاء و...، ج2، ص69-72؛ محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج20، ص155؛ علی نظری منفرد، قصه ی هجرت، ص330
:: موضوعات مرتبط:
خاندان اهل بیت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1162
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : موعظه
ت : سه شنبه 11 شهريور 1393
|
|
گریه ی پیامبر(ص) بر حمزه
پس از پایان نبرد، رسول خدا(ص) سراغ حمزه را گرفت. اصحاب از شهادت حمزه به پیامبر خبر دادند. پیامبر(ص) شخصى را فرستاد تا پیکر او را شناسایى کند. او رفت و جنازه ی حمزه را یافت، اما وقتى دید بدن وى را تکه تکه کرده اند، نتوانست این خبر را به پیامبر برساند. درنتیجه، نزد پیامبر نیامد. پس از مدتى انتظار، رسول خدا(ص) حضرت على(ع) را فرستاد. امیرمؤمنان، على(ع) نیز با دیدن آن صحنه ی دل خراش نتوانست خبر را به پیامبر بدهد. پس رسول خدا(ص) خود به جست و جوى بدن عمویش، حمزه پرداخت. وقتى بالاى سر وى رسید و آن منظره را دید، اشک از چشمانش فروریخت و در سوگ او بسیار اندوهگین شد. آن گاه با یک دنیا غم فرمود: «هرگز در موقعیتى نبوده ام که به اندازه ی امروز مرا به خشم آورده باشد. پس چنانچه خداوند مرا بر قریش چیره کند، [به جاى حمزه] هفتاد تن از مردان آنان را خواهم کشت».(1) ناگاه جبرئیل از سوی خداوند چنین وحى آورد: وَإِنْ عَاقَبْتُمْ فَعَاقِبُواْ بِمِثْلِ مَا عُوقِبْتُم بِهِ وَلَئِن صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَیْرٌ لِّلصَّابِرینَ؛(2) «اگر به مجازات مى رسانید، درست همان گونه باشد که مجازات شده اید و اگر صبر کنید، این براى صبرکنندگان بهتر است». و پیامبر که رحمةٌ للعالمین است، بى درنگ فرمود: «اى پروردگارم، صبر مى کنم».(3) سپس به پیکر مثله شده ی حضرت حمزه روى کرد و چنین فرمود: «اى حمزه، ای عموى رسول خدا، اى شیر خدا و شیر رسولش، کارت نیکو بود و سختى ها را برطرف ساخت. تو از حریم رسول خدا حمایت و دفاع مى کردی؛ تا آنجاکه جانت را براى اسلام فدا ساختى. اینک در بهشت برین، در جوار رحمت حق قرار داری. اینک به خشنودى خدا دست یافته و جاودانه سعادتمند شده اى».(4) آن گاه ردایى را که بر دوش داشت، روى جسد حمزه افکند. آن ردا بر قامت حمزه کوتاه بود؛ به گونه اى که اگر سرش را مى پوشاند، پاهایش بیرون مى ماند و اگر پاها را می پوشاند، سر مبارکش نمایان مى شد. پس به ناچار ردا را بر سر حمزه کشید و پاهایش را با گیاهان بیابان پوشاند. سپس فرمود: «اگر نه آن بود که صفیه (خواهر حمزه) محزون مى شد، یا این عمل پس از من سنت مى شد، همانا جسد حمزه را میان صحرا مى گذاشتم که درندگان و مرغان هوا او را بخورند تا در روز قیامت از شکم آنان محشور شود؛ زیرا مصیبت هرچه بزرگ تر باشد، ثوابش بیشتر است».(5) این فاجعه به اندازه اى بزرگ بود که پیامبر(ص) عمه ی بزرگوار خویش، صفیه را از دیدن جنازه ی برادرش که زنان مشرک، آن را بازیچه ی هوس هاى خود قرار داده و مثله کرده بودند، بازداشت. وقتى صفیه دختر عبدالمطلب، به میدان نبرد آمد تا جنازه ی برادرش را ببیند، رسول خدا(ص) به پسرش، زبیربن عوام فرمود: «به سراغش برو و او را برگردان تا آنچه بر سر برادرش آمده است، نبیند». وى سراغ مادر رفت و گفت: «مادرم! رسول خدا(ص) به تو فرمان مى دهد که بازگردى». او گفت: «چرا مرا بازگرداند، درحالى که خود مى دانم که برادرم مثله شده و این در راه خداست، و ما چه بسیار بر این امر خشنود و بردباریم و ان شاءالله صبر و خویشتن داری نشان خواهم داد». پس زبیر نزد رسول خدا(ص) بازگشت و آن حضرت را از آنچه مادرش گفته بود، آگاه ساخت. رسول خدا(ص) فرمود: «راه او را باز بگذارید». بدین ترتیب، صفیه کنار جسد برادر آمد، بدان نِگریست و گریست؛ بر آن نماز گزارد؛ کلمه ی استرجاع بر زبان آورد و برایش آمرزش طلبید.(6) پیامبر نیز دردمندانه گریست. سپس برای حمزه مغفرت طلب کرد و فرمود: «اى حمزه! هرگز چنین مصیبت زده نخواهم شد و داغ مصیبت هیچ کس چون مصیبت تو نیست».(7) سپس پیامبر به صفیه رو کرد و فرمود: شاد باش که جبرئیل مرا خبر داده حمزه را در هفت آسمان، اسدالله و اسد رسوله (شیر خدا و شیر رسولش) خواندند».(8)
وداع با پیکر حمزه
رسول خدا(ص) وقتى پیکر غرقه به خون حضرت حمزه را در میدان احد دید، عباى خویش را بر روى وی افکند و براى آخرین بار با پیکر حمزه سیدالشهدا وداع کرد. قرار بر آن شد که شهدا را در همان محل نبرد، در دامنه ی کوه أحد به خاک سپارند. پیامبر اسلام، نخست بر پیکر حمزه نماز خواند. سپس پیکر پاک دیگر شهیدان را یک به یک کنار جسد حمزه گذاشت و بر آنان نماز خواند. بنابراین، بر پیکر مبارک حضرت حمزه به اندازه ی شهداى احد، هفتاد نماز خوانده شد و این افتخار بزرگ براى حمزه سیدالشهدا بود. هنگام دفن شهدا، پیامبر خدا حمزه را با پیکر پاره پاره، در همان لباس هاى خون آلودش به خاک سپرد و پیش از دفن، رداى خویش را بر او پیچید. به توصیه ی پیامبر، شهیدانى را که باهم دوست بودند، در یک قبر دفن کردند. حضرت، حمزه را نیز با عبدالله بن جحش، خواهرزاده ی حمزه که به یکدیگر بسیار محبت داشتند، در یک قبر گذاشت.(9)
سوگوارى براى حمزه سیدالشهدا
پس از پایان نبرد اُحد، وقتى رسول خدا(ص) از کوچه هاى مدینه مى گذشت، مردم را دید که براى عزیزان شهید خود سوگوارى مى کنند. قلب پیامبر از دو غم مى سوخت، نخست شهادت مجاهدان اُحد و سپس غربت حمزه سیدالشهدا و این غم، زمانى که دید کسى براى حمزه عزادارى نمى کند بیشتر شد. وقتى انصار به ناراحتى رسول خدا پى بردند، خانواده هاى خود را به خانه ی حمزه فرستادند تا براى او عزادارى کنند. ازآن پس، میان عرب رسم شد که وقتى مصیبتى بر آنان وارد مى شد، نخست بر جناب حمزه نوحه مى خواندند؛ سپس بر مصیبت خویش مى گریستند.(10)
حمزه؛ سواره ی محشر
پیامبر اکرم(ص) درباره ی حمزه مى فرماید: «یکى از کسانى که در روز قیامت سواره وارد محشر مى شود، عمویم حمزه است. شیر خدا و شیر رسولش که سواره بر ناقه ی «عضبا»(11) مى آید».(12) زیدبن ارقم از پیامبر(ص) شنیده است که به على(ع) مى فرماید: «تو امام و جانشین پس از منی و دو پسرت نیز امام و سید جوانان بهشت اند. سپس از فرزندان حسین(ع) نه تن امام معصوم اند و قائم ما اهل بیت از آنان است. اى على، در صحنه ی اى از قیامت، هیچ کس به جز ما چهار تن سواره نیست». مردى از انصار پرسید: «آنان چه کسانى اند؟» حضرت فرمود: «من که بر داب? الله، یعنى براق سوارم. برادرم صالح که بر ناق? الله، همان که دست و پایش را بریدند، سوار است. عمویم حمزه که بر ناقه ی عضبا، سوار است و برادرم على که بر ناقه اى از ناقه هاى بهشت سوار است».(13) در حدیثى دیگر چنین آمده است: على(ع) در آن روز بر ناقه اى از ناقه هاى بهشت سوار است و دو حُله از نور بر تن دارد که یکى را بر دوش افکنده و دیگرى را به خود پیچیده است. او درحالى که پرچم حمد را به دست چپ گرفته، به سوى بهشت مى راند؛ اما بدین سان: حمزه در سمت راست، جعفر در سمت چپ، فاطمه از پیش روی و حسن و حسین در فاصله ی میان على و فاطمه استقرار یافته اند. در این هنگام، نداکننده ای در فضاى بى کران قیامت ندا مى دهد: کجایند دوستان و کجایند دشمنان؟ این على بن ابى طالب است که همراه کتابش در دست راست، آهنگ بهشت دارد.(14)
پرچم الله اکبر در دست حمزه
پیامبر(ص) جایى دیگر، در شأن و عظمت مقام حمزه سیدالشهدا هنگام قیامت مى فرماید: روز قیامت چهار پرچم به من داده مى شود: پرچم حمد را خود به دست می گیرم؛ پرچم «لا اله الا الله» را به دست على(ع) مى دهم و او پیشاپیش گروهى از مردم که پس از اندکى حساب وارد بهشت مى شوند، قرار مى گیرد؛ پرچم «الله اکبر» را به دست عمویم حمزه مى سپارم و او پیشایش گروهى دیگر قرار مى گیرد؛ و پرچم «سبحان الله» را به دست جعفر مى سپارم. پشت سر او نیز عده اى دیگر خواهند ایستاد. آن گاه در برابر امت خویش مى ایستم تا از آنان شفاعت کنم.(15)
شفاعت حمزه سیدالشهدا در قیامت
رسول خدا(ص) فرمود: روز قیامت گروه بسیارى از مردم کنار پل صراط دیده مى شوند که شمار آنان را کسى جز خداوند نمى داند. اینان همه دوستداران حمزه اند و بسیارى از آنان گنهکار و خطاکارند. در آن روز، على(ع) نیزه اى را که به وسیله ی آن، حمزه در دنیا با دشمنان خدا مى جنگید، به او داده، مى گوید: «اى عموى رسول خدا، با نیزه ات آتش دوزخ را از برابر دوستانت دور ساز؛ چنان که در دنیا دشمنان خدا را از دوستان خدا دور مى ساختى». حمزه سیدالشهدا نیزه را گرفته، پیکان آن را در دیوارى از آتش که بین دوستانش و راه بهشت (صراط) حایل شده است، قرار مى دهد. سپس یک باره آن را از جاى برکنده، دیوار آتشین را به اندازه ی مسیرى پانصدساله کنار مى زند. آن گاه به کسانى که در دنیا دوستدار و رهروانش بوده اند، مى گوید: «با آسودگى خیال و امنیت کامل از صراط بگذرید. سپس به گونه اى که آتش از ایشان فاصله گرفته و هراس و ترس قیامت از آنان دور شده است، همگى با احساس سرفرازى و پیروزى به بهشت وارد مى شوند.(16)
سرگذشت قاتل حمزه
وقتى که جنگ احد پایان یافت، وحشى، قاتل حمزه، بنابر قرار آزاد شد و در مکه بود تا آن گاه که رسول اکرم(ص) مکه را فتح کرد. دراین هنگام، وحشى از ترس جانش به طایف گریخت. وقتى طایف نیز به دست مسلمانان فتح شد، وحشى درپى آن بود که به شام برود و از دریا گذشته، به مکان هاى دورى برود که دیگر آوازه ی لشکر اسلام را نشنود. یکى از دوستانش گفت: «نمى توانى از چنگ سپاهیان محمد(ص) بگریزى. راه نجات تو این است که مسلمان شوى». او نیز ناگزیر نزد پیامبر(ص) آمد و شهادتین بر زبان جارى کرد. حضرت فرمود: «تو وحشى نیستى؟» عرض کرد: «چرا، من وحشى هستم». فرمود: «چگونه حمزه را کشتى؟» وحشى عین جریان را بازگفت. پیامبر متأثر شد و فرمود: «تا زنده ای روی تو را نبینم؛ زیرا مصیبت جان گداز عمویم، حمزه به دست تو انجام شده است». وحشى تا زمان ابوبکر ظاهر نشد و در حکومت او، هنگام جنگ با «مسیلمه ی کذاب» حربه اى به سوی او پراند و وى را کشت. مسلمانان از قتل مسیلمه خوش حال شدند. وحشى مى گفت: «بهترین خلق را من کشتم و بدترین خلق را نیز من کشتم!»(17) شرکت وحشى در نبرد مسیلمه، مطلبى است که خودش ادعا مى کند، ولى ابن هشام مى گوید: «وحشى در پایان عمر به سان زاغ سیاهى بود که براثر شراب خوارىِ پیوسته، مسلمانان از او متنفر بودند. در زمان خلافت عمر، چندین بار شراب خورد و او را حد زدند. سرانجام نیز از ترس مجازات، متوارى شد. براثر عمل هاى ناشایست نامش را در دفتر ارتش خط زدند و عمر خطاب مى گفت: «قاتل حمزه نباید در سراى دیگر رستگار شود».(18) او در زمان خلافت معاویه، پیرى خرفت و کودن شده بود و به سبب شراب خوارى، مسلمانان از او متنفر بودند.(19)
زیارت مزار حضرت حمزه
پس از جنگ احد و شهادت حمزه و جمعى از رزمندگان اسلام، مدفن آن شهیدان زیارتگاه مؤمنان شد. رسول اکرم(ص) مردم را به زیارت شهدا، به ویژه حمزه سیدالشهدا توصیه کرد. خود حضرت نیز به زیارت آنان مى رفت و بر ایشان چنین سلام مى داد: السّلامُ عَلیکم بِما صَبَرتُم فَنِعم عَقُبَى الدّار؛(20) «سلام بر شما، به سبب صبر و مقاومتى که کردید. پس خانه ی آخرت چه جایگاه خوبى است». در نقلى دیگر آمده است که رسول خدا(ص) در زندگى به زیارت قبر حمزه سفارش فرمود و خود را به قبر حمزه و شهدا مى چسبانید. فاطمه(س) نیز پس از وفات آن حضرت، صبح نزد قبر حمزه مى رفت و شامگاه باز می گشت. مسلمانان نیز براى زیارت و هم نشینی او، نوبت مى گذاشتند.(21) بانوى بزرگوار اسلام، حضرت فاطمه ی زهرا(س)، افزون براینکه قبر حمزه را تعمیر مى کرد، دو یا سه روز یک بار و روزهای جمعه به زیارت قبر حمزه شهید مى رفت و بر سر مزار او عزادارى مى کرد.(22) امام باقر(ع) فرمود: «فاطمه(س) هر صبح شنبه به سوى قبور شهدا مى رفت و بر سر قبر حمزه حاضر مى شد و براى او رحمت و مغفرت طلب مى کرد».(23) مزار حمزه، کانون معرفت و میعادگاه کسانى بود که مى خواستند با خون شهدا پیمان ببندند و وفادارى خود را به پیامبر(ص) و اسلام ابراز کنند. پیامبر همچنین به زیارت قبر حمزه سفارش کرده و فرموده است: مَنْ زارنى ولَم یَزُرْ عمّى حمزه فقد جفانى؛(24) «کسى که مرا زیارت کند، ولى عمویم حمزه را زیارت نکند، بر من جفا کرده است». آورده اند که تسبیح فاطمه ی زهرا(س)، از نخ هاى پشمى بافته شده اى بود که به شمار تکبیرها، بر آن گره زده شده بود. آن حضرت، آنها را با دست مى گرداند و تکبیر و تسبیح مى گفت. پس از شهادت حمزه بن عبدالمطلب، فاطمه(س) از تربت او (خاک قبرش) تسبیح ساخت و با آن ذکر مى گفت. مردم نیز در این کار به آن حضرت تأسى کردند. اما زمانى که امام حسین(ع) به شهادت رسید، این کار با تربت آن حضرت انجام شد و مردم نیز از این تربت استفاده کردند؛ زیرا بهتر بود و مزیت هاى بیشترى داشت.(25)
حمزه از دیدگاه امام على(ع)
پس از آنکه حمزه مسلمان شد، بعد از برادرش، ابوطالب، یگانه حامى اسلام بود. مشرکان مکه از او بیم داشتند و دامنه ی آزار خود را تا اندازه اى محدود کردند. حمزه از دلدادگان واقعى اسلام و پیامبر بود و در همه ی لحظه ها، جانانه از حریم اسلام حمایت کرد. حتى اگر زنده مى ماند، در تحکیم ولایت امیرمؤمنان امام على(ع) و دفاع از او، نقش مؤثرترى ایفا مى کرد. چنان که امام على(ع) در روزگارى که خلافت غصب شده بود، پیوسته مى فرمود: والله لو کان حمزه ی و جعفر حیین ما طمع فیها ابوبکر؛ «به خدا سوگند، اگر حمزه و جعفر زنده بودند، ابوبکر به خلافت طمع نمى کرد».(26) سدیر صدفى مى گوید: نزد امام صادق(ع) بودیم. از وضع و حال مردم پس از رسول خدا(ص) و کم اعتنایی آنان به امام على(ع) سخن به میان آمد. مردى به امام عرض کرد: «پس درآن هنگام، شکوه و عزت و بسیارى بنى هاشم چه شد؟ افرادشان کجا بودند که از وى حمایت کنند؟» حضرت فرمود: «از بنى هاشم کسى باقى نمانده بود، و جعفر و حمزه نیز در آن زمان از دنیا رفته بودند. با علی(ع)، عباس و عقیل باقى مانده بودند. به خدا سوگند، اگر حمزه و جعفر بودند، آنان به هدف و مقصودشان نمى رسیدند».(27) هنگامى که بیعت عمروعاص را با معاویه در مصر به امام على(ع) گزارش دادند، آن جناب به یاد حمزه و جعفر افتاد و اشعارى انشا فرمود، که ازجمله ی آنها این سه مصراع است: لو عندى یابن حرب جعفرا، او حمزه القوم الهمام الازهرا، رات قریش نحم لیل ظهرا؛ «اى فرزند حرب (معاویه)! اگر جعفر و حمزه بزرگوار و با آن شخصیت تابناک نزد من بودند، قریشیان درخشش ستاره ی شب را مى دیدند» (کنایه از اینکه درمیان تاریکى هاى جهل، نور هدایت خلیفه ی واقعى را جسته، دشمنان را منکوب مى کردند). روزى فردى یهودى نزد امام على(ع) به معجزه هاى پیامبران، پیروزى شان در پشت سر نهادن سختى ها و گرفتاری ها، صبر و طاقتشان هنگام روی آوردن بلاها، پایدارى شان دربرابر انواع مصائب و بى وفایى امتها و... اشاره کرد و از حضرت خواست مانند آنها را درباره ی پیامبر اسلام(ص) بیان کند. امام على(ع) فرمود: ... سخن همان است که گفتى. اما به ابراهیم(ع)، پس از بر خاک نهادن فرزندش براى قربانی، فدایى اعطا شد؛ درحالى که بر محمد(ص)، مصیبتى دردناک تر از این فرود آمد. آن زمان که در پایان جنگ احد بر سر پیکر بى جان حمزه، آن شیر خدا و شیر رسولش و یاور دین خدا که جدایى شان همچون جدایى بین روح و جسم بود، ایستاد. اما نه اشکى ریخت و نه سوز درونش را آشکار ساخت. حتى به مقام و منزلت حمزه در قلب خود و خاندانش ننگریست، تا خداى خود را همه حال در نهایت صبر و تسلیم راضى کند. و پس از آن، چنین فرمود: «اگر صفیه، خواهر حمزه غمگین نمى شد، جسدش را در بیابان رها مى کردم تا در قیامت از شکم حیوانات درنده و مرغان شکارى محشور شود، و اگر این امر پس از من سنت نمى شد، به یقین آن را انجام مى دادم».(28)
حمزه در احادیث معصومان(ع)
امیرمؤمنان(ع) در بستر شهادت و پس از وصیت خود به امام حسن مجتبى(ع) مبنى بر چگونگى غسل و خاک سپارى اش، در لحظه هاى واپسین، چنان چشم مى گشاید که گویا هیچ اثرى از بیمارى در وجود مبارکش نیست و آن گاه چنین مى فرماید: «این رسول خدا(ص) است و عمویم حمزه و برادرم جعفر که همراه دیگر یاران پیامبر چنین ندایم مى دهند: بشتاب و قدم در جمع ما بگذار که بسیار مشتاق دیدارت هستیم».(29) هنگامى که آثار سم در بدن مبارک امام حسن مجتبى(ع) آشکار شد، آن حضرت فرمود: «ما از خداییم و به سوى او بازمى گردیم. سپاس و ستایش خداوندى که دیدار محمد، سید پیامبران، پدرم سید اوصیا، مادرم سیده ی زنان دو عالم، عمویم جعفر طیار و حمزه سید شهیدان را نصیبم فرمود». در این زمان امام حسین(ع) وارد شد و فرمود: «اى برادر، حالت را چگونه مى بینى؟» فرمود: «در واپسین روز از دنیا و نخستین روز از آخرت تنها نگرانى ام دورى از تو و خواهرم است و سپاسگزارم از محبتى که خداوند به من فرموده؛ زیرا به زودى رسول خدا(ص) و امیرمؤمنان، فاطمه، جعفر و حمزه را دیدار مى کنم».(30) امام سجاد(ع) به عبیدالله پسر عباس بن على(ع) نظر افکند و دیدگانش اشک بار شد و فرمود: «هیچ روزى سخت تر از روز احد براى رسول خدا(ص) نبود که عمویش حمزه بن عبدالمطلب، شیر خدا و شیر رسولش کشته شد. پس از آن روز جنگ موته بود که پسرعمویش جعفربن ابى طالب را کشتند، و البته هیچ روزى همچون روز عاشوراى حسین(ع) نیست».(31) باز از امام سجاد(ع) نقل شده که فرمود: «تعصب هیچ کس به جز تعصب حمزه بن عبدالمطلب مستوجب بهشت نمى شود».(32) زینب کبرى(س) پس از شهادت امام حسین(ع)، آن زمان که کاروان اسرا را از کنار گودال قتلگاه مى گذراندند، با دلى سوخته فریاد برآورد: «اى محمد، ای جد بزرگوارم، این حسین توست که در خون خود غلتیده و این گونه بر زمین افتاده است؛ درحالى که بندبند استخوان هایش از هم گسسته و دخترانش را به اسیرى مى برند. من نزد خداوند و محمد مصطفى(ص) و على مرتضى و فاطمه ی زهرا و حمزه سیدالشهدا، از این همه ستم شکایت مى کنم».(33)
مباهات و افتخار ائمه ی اطهار(ع) به حمزه
1. امام على(ع) در اثبات برترى خود در جلسه ی شورا، خطاب به اعضاى آن فرمود: «شما را به خدا سوگند مى دهم، آیا میان شما کسى به جز من هست که عمویش سیدالشهدا (حمزه) باشد؟» گفتند: «به خدا سوگند، نه».(34) 2. معاویه براى امیر مؤمنان على(ع) نامه اى نوشت و در آن، افتخارهاى خود را یادآور شد. امام على(ع) پس ازاینکه فرمود: «آیا پسر هند جگرخوار بر من فخر مى فروشد»، به عبیدالله بن ابى رافع گفت در پاسخ او چنین بنویسد: «محمد، فرستاده ی خدا برادر من است و ما از یک اصل و ریشه ایم. حمزه سیدالشهدا عموى من است. جعفر، آن که هر صبح و شام با ملایکه پرواز مى کند، برادر من است. دختر محمد که گوشت و خونمان به هم آمیخته است، همسر و هم نشین من است و نوادگان احمد فرزندان من اند و هیچ کس بهره اى چنین ندارد».(35) امام على(ع) پس از جنگ جمل، در نامه اى افزون بر افشاى ادعاهاى دروغین معاویه، به نامه ی وی این گونه پاسخ داد:(36) پس از یاد خدا و درود! نامه ی شما رسید که در آن نوشتید خداوند، محمد را براى دینش برگزید و با یارانش او را تأیید کرد. راستى، روزگار چه چیزهاى شگفتى از تو بر ما آشکار کرده است. تو مى خواهى ما را از آنچه خداوند به ما عنایت فرمود، آگاه کنى و از نعمت وجود پیامبر، باخبرمان سازى؟ داستان تو داستان کسى را ماند که خرما به سرزمین پرخرماى «هجر» بَرد یا استاد خود را به مسابقه دعوت کند! و پنداشتى که برترین انسان ها در اسلام فلان کس و فلان شخص است؟(37) چیزى را یاد آورده اى که اگر اثبات شود، به تو هیچ ارتباطى ندارد و اگر دروغ نیز باشد به تو مربوط نمى شود. تو را با انسان هاى برتر و غیربرتر، سیاست مدار و غیرسیاست مدار چه کار است؟ اسیران آزادشده(38) و فرزندانشان را چه رسد به تشخیص امتیازات میان مهاجران نخستین و ترتیب درجات، شناسایى منزلت و مقام آنان؟ هرگز! خود را در چیزى قرار مى دهى که از آن بیگانه اى. حال کار به اینجا کشید که محکوم، حاکم باشد؟ اى مرد! چرا بر سر جایت نمى نشینى، و کوتاهى کردن هایت را به یاد نمى آورى، و به منزلت عقب مانده ات بازنمى گردى؟ برترى ضعیفان و پیروزى پیروزمندان در اسلام به تو چه ارتباطى دارد؟ تو همواره در بیابانِ گمراهى، سرگردان و از راه راست روى گردانى! آنچه مى گویم براى آگاهاندن تو نیست، بلکه براى یادآورى نعمت هاى خدا مى گویم. آیا نمى بینى جمعى از مهاجر و انصار در راه خدا به شهادت رسیدند و هرکدام فضیلتى داشتند؟ آن گاه که شهید ما، حمزه، شربت شهادت نوشید، او را سیدالشهدا خواندند و پیامبر در نماز بر پیکرش به جاى پنج تکبیر، هفتاد تکبیر گفت؟ آیا نمى بینى؟ گروهى که دستشان در جهاد قطع شد و هرکدام فضیلتی داشتند، اما چون بر یکى از ما ضربتى وارد شد و دستش قطع گردید، طیارش خواندند(39) که با دو بال در آسمان بهشت پرواز مى کند؟ و اگر خدا نهى نمى فرمود که مرد، خود را بستاید، فضایل فراوانى را برمى شمردم که دل هاى آگاه مؤمنان آن را مى شناسد و گوش هاى شنوندگان با آن آشناست. معاویه! از این ادعاها دست بردار که تیرت به خطا رفته است. همانا ما دست پرورده و ساخته ی پروردگار خویشیم و مردم تربیت شدگان و پرورده هاى مایند. اینکه با شما طرح خویشاوندى ریختم- ما از طایفه ی شما همسر گرفتیم و شما از طایفه ی ما همسر برگزیدید و برابر شما رفتار کردیم- عزت گذشته و فضیلت پیشین را از ما بازنمى دارد. شما چگونه با ما برابرید، درحالى که پیامبر از ماست و دروغ گوى رسوا از شما.(40) حمزه شیر خدا (اسدالله) از ماست و ابوسفیان (اسدالاحلاف) از شما. دو سید جوانان اهل بهشت از ما، و کودکان در آتش افکنده شده از شما.(41) بهترین زنان جهان(42) از ما، و زن هیزم کش دوزخیان(43) از شما...».(44) امام حسن مجتبی(ع) خطاب به معاویه و گروهى از اطرافیانش فرمود: «تو را سرزنش نمى کنم از اینکه به پدرم، على(ع)، ناسزا بگویى؛ زیرا او در یک مبارزه ی تن به تن برادرت را کشت و در کشتن جدت نیز با حمزه همراهى کرد تا اینکه خداوند آن دو را به دست این دو روانه ی آتش دوزخ ساخت و عذاب دردناک را به ایشان چشاند».(45) امام حسین(ع) در روز عاشورا به لشکر عمر سعد فرمود: «شما را به خدا سوگند، آیا مرا مى شناسید؟» گفتند: «آرى، تو پسر دختر رسول خدایى!» حضرت فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم، آیا مى دانید جد من فرستاده ی پروردگار است؟ شما را به خدا سوگند مى دهم، آیا مى دانید مادرم، فاطمه، دختر محمد است؟ شما را به خدا سوگند، آیا مى دانید که حمزه سیدالشهدا عموى من است؟» در جای دیگر، به لشکریان ابن زیاد فرمود: ... نسب مرا بگویید و بنگرید که من کیستم. آن گاه به درون خود بازگردید و بر او خشم گرفته، ملامتش کنید که آیا کشتن و نادیده گرفتن حرمت مرا جایز مى داند؟ آیا من فرزند پیامبر شما و فرزند جانشین و پسرعمویش نیستم که نخستین ایمان آورنده و تصدیق کننده ی رسول خدا(ص) بود؟ آیا حمزه سیدالشهدا عموى پدر من نیست؟ آیا جعفر طیار که با دو بال در بهشت پرواز مى کند، عموى من نیست؟(46)
زیارتنامه ی حضرت حمزه
السَّلامُ عَلیْک یا عَمَّ رَسُولِ الله وَخَیْرَ الشُّهداءِ؛ «سلام بر تو، ای عموی رسول خدا(ص)، درود بر تو اى برترین شهیدان». السَّلامُ عَلیْک یا اَسَدَ اللهِ وَاَسَدَ رَسُولِه؛ «سلام بر تو ای شیر خدا و شیر پیامبرش». اَشهَدُ اَنَّک قَدْ جاهَدتَ فی اللهِ حَقَّ جهادِه وَنَصَحْتَ لِلّهِ وَلِرَسُولِه؛ «گواهى مى دهم که تو در راه خدا جهاد کردى؛ آن گونه که حق جهاد بود و خیرخواهى کردى براى خدا و رسولش». وَجُدتَ بِنَفْسِک وَطَلَبْتَ ما عَنْدَاللهِ وَرَغِبْتَ فِیما وَعَدَاللهِ؛ «تو فداکارى و ازخودگذشتگى کردى و آنچه نزد خدا بود خواستى و به آنچه نزد اوست رغبت نشان دادى». دراین هنگام، باید روى به قبله ایستاد و دو رکعت نماز زیارت خواند. سپس به قبر نزدیک شد و گفت: اللّهمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَاهل بیتهِ؛ «پروردگارا بر محمد و اهل بیت او درود بفرست». اللّهمَّ اِنّی تَعَرَّضْتُ لِرَحْمَتِک بِلُزُومِی لِقَبْرِ عَمِّ نَبِیِّک(ص)، لِیُجِیرَنِی مِنْ نِقْمَتِ فِی یَوْمٍ تَکثُرُ فِیهِ الأصْواتُ وَتَشْغَلُ کلُّ نَفْسٍ بِما قَدَّمَتْ وَتُجَادِلُ عَنْ نَفْسِها؛ «پروردگارا! من با پیوستن به قبر عموى پیامبرت به رحمت تو چنگ زدم. تا اینکه پناهم دهد، از رنج و سختى و عذاب آن روزی که فریادها بسیار است و هرکس به خود و آنچه پیش فرستاده سرگرم بوده، با خود در ستیز است». فَإنْ تَرْحَمْنِی الْیَوْمَ فَلا خَوفٌ عَلَیَّ وَلا حُزْنٌ؛ «پس اگر امروز بر من ترحم کنى، نه مى ترسم و نه غمگین خواهم بود». وَ إن تُعَاقِبْ فَمَولیً لَهُ القُدْرَهُ عَلَی عَبْدِهِ؛ «و اگر کیفرم دهی و مجازاتم کنى، تو مولایى و بر بنده ات قدرت دارى». وَلا تُخَیِّبْنی بَعْدَ الیَوْمِ وَلاتَصْرِفْنی بِغَیْرِ حاجَتِی؛ «بنابراین، از امروز به بعد ناامیدم نگردان و مرا حاجت روانشده برمگردان». فَقَد لَصِقْتُ بِقَبْرِ عَمِّ نَبِیِّک وَتَقَرَّبْتُ بِهِ اِلَیک ابْتِغاءَ مَرْضَاتِک وَرَجآءَ رَحْمَتِک؛ «بدون شک با نزدیک شدن به قبر عموى پیامبرت و نزدیکى به او، در جست وجوى رضاى تو هستم و به رحمت تو امید دارم». فَتَقَبَّلْ مِنِّی وَعُدْ بَحِلمِک عَلَی جَهْلِی وَ بَرَأْفَتِک عَلَی جَنایهِ نَفْسِی فَقَدْ عَظُمَ جُرْمِی؛ «پس از من بپذیر، و با بردبارى ات از نادانى ام درگذر، و با مهربانى ات از گناهم چشم بپوش؛ زیرا خطا و لغزشم بسیار است». وَما اَخافُ أنْ تَظْلمَنی ولکنْ أخافُ سُوءَ الحساب فانْظُرْ الْیَومَ تَقَلُّبِی عَلَی قَبرِ عَمِّ نَبِیِّک؛ «البته از اینکه بر من ستم روا دارى نمى ترسم، بلکه از بدحسابى خودم در هراسم. پس امروز دگرگونى حالم را بر قبر عموى پیامبرت بنگر». فَبِهِما فُکنَّی مِنَ النّارِ وَلاتُخَیِّبْ سَعْیِی وَلا یَهُونَنَّ عَلَیْک ابْتِهالِی وَلاتَحْجُبَنَّ عَنْک صَوتِی وَلا تَقْلِبْنِی بِغَیْرِ حَوائِجی؛ «و به سبب گرامیداشت آن دو بزرگوار، از آتش دوزخم برهان، و در سعى و کوشش نا امیدم مساز. کارى کن که ناله و زارى ام به درگاهت بى مقدار و کم ارزش نباشد. صدایم از تو محجوب نشود، و مرا حاجت روانشده بازنگردان». یا غِیاثَ کلِّ مَکرُوبٍ وَمَحْزُونٍ وَیا مُفَرِّجاً عَنِ الْمَلْهُوفِ الْحَیْرانِ الْغَرِیقِ الْمُشرِفِ عَلَی الْهَلَکهِ؛ «اى فریادرس هر گرفتار غم دیده! اى گشایش دهنده ی هر دادخواه سرگردان غریق شده ی مشرف به هلاکت». فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَانظُرْ اِلَیَّ نَظْرَهً لا اَشقی بَعْدَها اَبَداً وَارْحَمْ تَضَرُّعِی وَعَبْرَتِی وَانْفِرادِی؛ «درود فرست بر محمد و آل محمد و به من بنگر؛ نگریستنى که پس ازآن هرگز شقاوت و بدبختى نباشد و ترحم نما بر زارى ام و اشکم و تنهایى ام». فَقَدْ رَجَوْتُ رِضاک وَتَحَرَّیْتُ الخَیْرَ الَّذی لایُعْطِیهِ اَحَدٌ سِواک فَلا تَرُدَّ اَمَلِی؛(47) «به یقین که رضا و خشنودى تو را امیدوارم و به خیرى از سوى تو دل بسته ام که جز خودت کسى آن را نمى بخشد. پس آرزویم را برآورده ساز».
پی نوشت ها :
1- مکارم شیرازی و همکاران، تفسیر نمونه، ج11، ص494. به نقل از تفسیر عیاشی و در المنثور ذیل آیه ی 126 سوره نحل. 2- نحل(16)، 126. 3- عبد علی بن جمعه حویزی، تفسیر نور الثقلین، ج3، ص95، ح268. 4- سیدمحسن الأمین العاملی، اعیان الشیعه، ج6 ص246. 5- همان؛ ابومنصور احمدبن علی بن ابی طالب طبرسی، الإحتجاج علی اهل اللجاج، ج1، ص469، 470. 6- ابن کثیر الحنبلی، البدایه والنهایه، ج4، ص42. 7- سیدمحسن الأمین العاملی، اعیان الشیعه، ج6، ص246. 8- ابوعبدالله محمدبن عمر الواقدی، المغازی، تحقیق مارسدن جونز، ج1، ص290. 9- محمدبن جریر الطبری، تاریخ الطبری، ج2، ص208. 10- سیدمحسن الأمین العاملی، اعیان الشیعه، ج6، ص246. 11- ناقه به معنای شتر ماده، و عضبا نام شتر رسول خدا(ص) بوده است. 12- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج22، ص273. 13- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج36، ص319، 320؛ ابوجعفر محمدبن علی بن الحسین بن بابویه القمی (شیخ صدوق)، الخصال، ج1، ص203، 204. 14- عمادالدین طبری، بشاره المصطفی، ص159. 15- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج40، ص65؛ فرات بن ابراهیم بن فرات کوفی، تفسیر فرات الکوفی، ص547، 548. 16- محمدباقر مجلسی، بحارالانوار، ج22، ص281. 17- عزالدین ابوالحسن علی بن محمدبن الأثیر، اسد الغابه فی معرفه الصحابه، ج5، ص83. 18- ابن هشام، السیره النبویه، تحقیق مصطفی السقاء و...، ج2، ص69-72. 19- ابن کثیر الحنبلی، البدایه والنهایه، ج4، ص25. 20- ابوعبدالله محمدبن عمر الواقدی، المغازی، تحقیق مارسدن جونز، ج1، ص313. 21- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج36، ص442، به نقل از: محمدبن محمدبن نعمان الشیخ المفید، فصول المختاره، ص132. 22- عباس بن محمدبن محمدرضا قمی، سفینه البحار، ج1، ص337. 23- شیخ طوسی، تهذیب الأحکام، ج1، ص465. 24- عباس بن محمدرضا قمی، سفینه البحار، ج1، ص337؛ محدث نوری، مستدرک الوسائل، ج10، ص198. 25- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج98، ص133؛ محمدبن حسن حر عاملی، وسائل الشیعه الی تحصیل مسائل الشریعه، تصحیح و تحقیق عبدالرحیم ربانی شیرازی، ج6، ص455. 26- سیدمحسن الأمین العاملی، اعیان الشیعه، ج6، ص244؛ عباس بن محمدرضا قمی، سفینه البحار، ج1، ص338. 27- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج28، ص251؛ ابوجعفرمحمدبن یعقوب کلینی، روضه کافی، ص189. در برخی اسناد، سدیر این روایت را از امام محمدباقر(ع) نقل می کند. 28- ابومنصور احمدبن علی بن ابی طالب طبرسی، الإحتجاج علی اهل اللجاج، ج1، ص469، 470. 29- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج42، ص292. 30- همان، ج44، ص140. 31- همان، ج22، ص274؛ ابوجعفر محمدبن علی بن الحسین بن بابویه القمی (شیخ صدوق)، الأمالی، ص462. 32- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج22، ص283؛ ابوجعفر محمدبن یعقوب کلینی، اصول کافی، ج1، ص449 و ج2، ص308. این گفتار یادآور صحنه ای در کنار کعبه است که حضرت حمزه، در دفاع از رسول خدا(ص) خشمناک شد و در برابر اهانتی که به پیامبر شده بود، سروصورت مشرکان را با شکمبه ی شتر بیالود. 33- علی بن موسی سیدبن طاووس، لهوف علی قتلی الطفوف، ترجمه ی عباس عزیزی، ص150. 34- ابومنصور احمدبن علی بن ابی طالب طبرسی، الإحتجاج علی اهل اللجاج، ج1، ص279؛ ابوجعفر محمدبن علی بن الحسین بن بابویه القمی (شیخ صدوق)، الخصال، ج2، ص555. 35- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج23، ص131. 36- به سبب محتوای نیکوی نامه، مناسب دیدیم بخشی از آن را در اینجا بیاوریم. 37- فلان و فلان یعنی ابوبکر و عمر. 38- ابوسفیان و فرزندانش در روز فتح مکه تسلیم شدند، اما پیامبر ایشان را آزاد گذاشت و به آنان فرمود: اذهبوا فانتم الطلقاء؛ «بروید شما آزادید». 39- جعفربن ابی طالب، برادر امام(ع) که در جنگ موته شهید شد و به جعفر طیار مشهور است. 40- ابوسفیان چون قبایل گوناگون را سوگند می داد تا با رسول خدا(ص) بجنگند او را به تمسخر «شیر سوگندها» نامیدند. 41- وقتی «عقبه»، از سران کینه توز قریش، در جنگ بدر دستگیر شد، هنگام کشته شدن خطاب به پیامبر گفت: «ای محمد، سرپرست فرزندان من چه کسی باشد؟» پیامبر فرمود: «النّار» (آتش جهنم). از آن پس عقبه به صبیه النّار معروف شد. 42- بهترین زنان جهان حضرت زهرا(س) است؛ چنان که در حدیثی مشهور، پیامبر فرمود: انک سیده النساء العالمین. 43- مراد از زن هیزم کش دوزخیان، ام جمیل، خواهر ابوسفیان، زن ابولهب و عمه ی معاویه است که همه ی طلاها و زیورآلات خود را فروخت تا برای آزار پیامبر مصرف شود. 44- سید رضی(ع)، نهج البلاغه، ترجمه ی محمد دشتی، نامه ی 28. 45- ابومنصور احمدبن علی بن ابی طالب طبرسی، الإحتجاج علی اهل اللجاج، ج2، ص37. 46- علی بن موسی سیدبن طاووس لهوف علی قتل الطفوف، ترجمه ی عباس عزیزی، ص121-123؛ باقر شریف القرشی، حیاه الامام الحسین(ع)، ج3، ص184؛ علی نظری منفرد، قصه ی کربلا، ص261؛ سید عبدالرزاق مقرم، مقتل الحسین (سالار کربلا)، ترجمه ی مرتضی فهیم کرمانی، ص250. 47- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج97، ص220.
:: موضوعات مرتبط:
خاندان اهل بیت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1167
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : موعظه
ت : سه شنبه 11 شهريور 1393
|
|
حضرت عبد العظیم حسنی (علیه السلام) کیست؟
عبدالعظيم عليه السّلام فرزند عبدالله بن علي، از نوادگان حضرت امام حسن مجتبي عليه السّلام است و نسبش با چهار واسطه به آن حضرت مي رسد . پدرش عبدالله نام داشت و مادرش فاطمه دختر عقبه بن قيس . ولادت با سعادت حضرت عبدالعظيم عليه السّلام در سال 173 هجري قمري در شهر مقدّس مدينه واقع شده است و مدّت 79 سال عمر با بركت او با دوران امامت چهار امام معصوم يعني امام موسي كاظم عليه السّلام ، امام رضا عليه السّلام، امام محمّدتقي عليه السّلام و امام عليّ النّقي عليه السّلام مقارن بوده ، محضر مبارك امام رضا عليه السّلام ، امام محمّد تقي عليه السّلام و امام هادي عليه السّلام را درك كرده و احاديث فراواني از آنان روايت كرده است . اين فرزند حضرت پيامبر صلّی الله عليه و آله وسلّم، از آنجا كه از نوادگان حضرت امام حسن مجتبي عليه السّلام است به حسني شهرت يافته است . حضرت عبدالعظيم الحسني عليه السّلام از دانشمندان شيعه و از راويان حديث ائمه معصومين عليهم السّلام و از چهره هاي بارز و محبوب و مورد اعتماد ، نزد اهل بيت عصمت عليهم السّلام و پيروان آنان بود و در مسايل دين آگاه و به معارف مذهبي و احكام قرآن ، شناخت و معرفتي وافر داشت . ستايشهايي كه ائمه معصومين عليهم السّلام از وي به عمل آورده اند، نشان دهنده شخصيّت علمي و مورد اعتماد اوست؛ حضرت امام هادي عليه السّلام گاهي اشخاصي را سؤال و مشكلي داشتند، راهنمايي مي فرمودند كه از حضرت عبدالعظيم الحسني عليه السّلام بپرسند و او را از دوستان حقيقي خويش مي شمردند و معرّفي مي فرمودند . در آثار علماي شيعه نيز، تعريفها و ستايشهاي عظيمي درباره او به چشم مي خورد، آنان از او به عنوان عابد، زاهد، پرهيزكار، ثقه، داراي اعتقاد نيك و صفاي باطن و به عنوان محدّثي عاليمقام و بزرگ ياد كرده اند؛ در روايات متعدّدي نيز براي زيارت حضرت عبدالعظيم عليه السّلام ، ثوابي همچون ثواب زيارت حضرت سيّد الشهدا، امام حسين عليه السّلام بيان شده است. زمينه هاي مهاجرت حضرت عبدالعظيم عليه السّلام از مدينه به ري و سكونت در غربت را بايد در اوضاع سياسي و اجتماعي آن عصر جستجو كرد؛ خلفاي عبّاسي نسبت به خاندان حضرت پيامبر صلّی الله عليه و آله و سلّم و شيعيان ائمه عليه السّلام بسيار سختگيري مي كردند، يكي از بدرفتارترين اين خلفاء متوكّل بود كه خصومت شديدي با اهل بيت عليهم السّلام داشت، و تنها در دورت او چندين بار مزار حضرت امام حسين عليه السّلام را در كربلا تخريب و با خاك يكسان ساختند و از زيارت آن بزرگوار جلوگيري به عمل آوردند. سادات و علويّون در زمان او در بدترين وضع به سر مي بردند .حضرت عبدالعظيم عليه السّلام نيز از كينه و دشمني خلفا در امان نبود و بارها تصميم به قتل آن حضرت گرفتند و گزارشهاي دروغ سخن چينان را بهانه اين سختگيري ها قرار مي دادند، درچينن دوران دشوار و سختي بود كه حضرت عبدالعظيم عليه السّلام به خدمت حضرت امام هادي عليه السّلام رسيد و عقايد ديني خود را بر آن حضرت عرضه كرد ، حضرت امام هادي عليه السّلام او را تأييد فرموده و فرمودند: تو از دوستان ما هستي . ديدار حضرت عبدالعظيم عليه السّلام در سامرا با حضرت امام هادي عليه السّلام به خليفه گزارش داده شد و دستور تعقيب و دستگيري وي صادر گشت، او نيز براي مصون ماندن از خطر، خود را از چشم مأموران پنهان مي كرد و در شهرهاي مختلف به صورت ناشناس رفت و آمد مي كرد و شهر به شهر مي گشت تا به ري رسيد و آنجا را براي سكونت انتخاب كرد. علّت اين انتخاب به شرايط ديني و اجتماعي ري در آن دوره بر مي گردد كه وقتي اسلام به شهرهاي مختلف كشور ما وارد گشت و مسلمانان در شهرهاي مختلف ايران به اسلام گرويدند، از همان سالها ري يكي از مراكز مهمّ سكونت مسلمانان شد و اعتبار و موقعيّت خاصّي پيدا كرد . زيرا سرزميني حاصلخيز و پرنعمت بود، عمرسعد هم به طمع رياست يافتن بر ري در حادثه جانسوز كربلا، حضرت حسين بن علي عليه السّلام را به شهادت رساند. در ري هم اهل سنّت و هم از پيروان اهل بيت عليهم السّلام زندگي مي كردند و قسمت جنوبي و جنوب غربي شهر ري بيشتر محلّ سكونت شيعيان بود . حضرت عبدالعظيم عليه السّلام به صورت يك مسافر ناشناس ، وارد ري شد و در محلّه ساربانان در كوي سكّه الموالي به منزل يكي از شيعيان رفت، مدّتي به همين صورت گذشت . او در زيرزمين آن خانه به سر مي برد و كمتر خارج مي شد ، روزها را روزه مي گرفت و شبها به عبادت و تهجّد مي پرداخت، تعداد كمي از شيعيان او را مي شناختند و از حضورش در ري خبر داشتند و مخفيانه به زيارتش مي شتافتند، امّا مي كوشيدند كه اين خبر فاش نشود و خطري جانِ حضرت را تهديد نكند . پس از مدّتي، افراد بيشتري حضرت عبدالعظيم عليه السّلام را شناختند و خانه اش محلّ رفت و آمد شيعيان شد، نزد او مي آمدند و از علوم و رواياتش بهره مي گرفتند و عطر خاندان عصمت عليهم السّلام را از او مي بوئيدند و او را يادگاري از امامان خويش مي دانستند و پروانه وار گردِ شمعِ وجودش طواف مي كردند . حضرت عبدالعظيم عليه السّلام ميان شيعيان شهرري بسيار ارجمند بود و پاسخگويي به مسايل شرعي و حلّ مشكلات مذهبي آنان را برعهده داشت؛ اين تأكيد ، هم گوياي مقام برجسته حضرت عبدالعظيم عليه السّلام است و هم مي رساند كه وي از طرف حضرت امام هادي عليه السّلام در آن منطقه ، وكالت و نمايندگي داشته است؛ مردم سخن او را سخن امام عليه السّلام مي دانستند و در مسايل ديني و دنيوي ، وجود او محور تجمّع شيعيان و تمركز هواداران اهل بيت عليهم السّلام بود. روزهاي پاياني عمر پربركت حضرت عبدالعظيم عليه السّلام با بيماري او همراه بود، آن قامت بلند ايمان و تلاش، به بستر افتاده بود و پيروان اهل بيت در آستانه محروميّت از وجود پربركت اين سيّد كريم قرارگرفته بودند، اندوه مصيبتهاي پياپي مردم و روزگار تلخ شيعيان در عصر حاكميت عبّاسيان برايش دردي جانكاه و مضاعف بود؛ در همان روزها يك روياي صادقانه حوادث آينده را ترسيم كرد: يكي از شيعيان پاكدل ري، شبي درخواب حضرت رسول صلّي الله عليه وآله و سلّم را در خواب ديد. حضرت پيامبر اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم به او فرمود: فردا يكي از فرزندانم در محلّه سكّه المولي چشم از جهان فرو مي بندد، شيعيان او را بردوش گرفته به باغ عبدالجبّار مي برند و نزديك درخت سيب به خاك مي سپارند. سحرگاه به باغ رفت تا آن باغ را از صاحبش بخرد و افتخار دفن شدن يكي از فرزندان پيامبر صلّي الله عليه و آله و سلّم را نصيب خويش سازد، عبدالجبّار كه خود نيز خوابي همانند خوابِ او را ديده بود، به رمز و راز غيبي اين دو خواب پي برد و براي اينكه در اين افتخار، بهره اي داشته باشد، محلّ آن درخت سيب و مجموعه باغ را وقف كرد تا بزرگان و شيعيان در آنجا دفن شوند. همان روز حضرت چشم از جهان فرو بست. خبر درگذشت اين نواده رسول اكرم صلّي الله عليه وآله و سلّم دهان به دهان گشت و مردم با خبر شدند و جامه هاي سياه پوشيدند و بر در خانه حضرت عبدالعظيم الحسني عليه السّلام گريان و مويه كنان گرد آمدند؛ پيكر مطهّر او را غسل دادند، به نقل برخي مورّخان در هنگام غسل، در جيب پيراهن او كاغذي يافتند كه نام و نسب خود را در آن نوشته بود؛ بر پيكر او نماز خواندند، تابوت او را بردوش گرفتند و با جمعيّت انبوه عزادار به سوي باغ عبدالجبّار تشييع كردند و پيكر مطهّرش را در كنار همان درخت سيب كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله و سلّم به آن شخص اشاره كرده بود، دفن كردند تا پاره اي از عترت مصطفي صلّي الله عليه وآله و سلّم در اين باره به امانت بماند و نورافشاني كند و دلباختگان خاندان پيامبر صلّي الله عليه وآله و سلّم از مزار اين وليّ خدا فيض ببرند.
:: موضوعات مرتبط:
خاندان اهل بیت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1210
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : موعظه
ت : سه شنبه 11 شهريور 1393
|
|
عبدامطلب
(عبدالمطلب)؛ فرزند هاشم
از ازدواج سلمى، دختر عمرو خزرجى با هاشم، پسرى به دنیا آمد که او را «شیبه» نام نهادند. وى بعدها به «عبدالمطلب» مشهور شد. درباره ی دلیل برگزیدن این لقب، نظرهاى گوناگونى مطرح شده است. گویند: روزی یکى از مکیان، از کوچه اى در یثرب مى گذشت. بچه ها را دید که مشغول بازى و تمرین تیراندازى بودند. چون یکى از آنها تیر را به هدف زد و برنده ی مسابقه شد، گفت: «اَنا ابن سیدالبَطحا؛ منم فرزند سرور و آقاى مکه» مرد مکى پیش رفت و پرسید: «تو کیستی؟» شیبه گفت: «شیبه، فرزند هاشم بن عبد مناف» آن مرد، چون از یثرب به مکه آمد، مطلب، برادر هاشم را که رئیس مکه بود از جریان آگاه ساخت. مطلب با شنیدن ماجرا به فکر برادرزاده ی خود افتاد. پس به یثرب رفت و پس از راضى کردن مادر شیبه، او را با خود به مکه آورد. از آنجاکه آفتاب سوزان عربستان در راه، صورت این کودک را تیره تر ساخته بود، مردم مکه گمان کردند، وى غلامى است که مطلب آن را خریده است و با اینکه مطلب گفت که او برادرزاده ی من است، مردم همچنان او را غلام وى مى خواندند. بنابراین، لقب عبدالمطلب بر شیبه ماند.(1) و نیز در عرف عرب، براى تقدیر از خدمت هاى مربى، تربیت شونده را غلام آن شخص مى خواندند. از این روى، شیبه نیز که پس از وفات هاشم، در دامن پرمهرومحبت عموى خود، مطلب پرورش یافته بود، عبدالمطلب لقب گرفت. برخى نیز گفته اند: چون زمان وفات هاشم فرارسید، فرزندش، شیبه را به برادرش، مطلب سپرد و به او فرمود: «اى برادر، غلام خود، شیبه را دریاب و پس از من، به تربیت و تعلیم او رسیدگى کن » از این روى، شیبه به لقب عبدالمطلب شهرت یافت.(2)
اوصاف و عقاید عبدالمطلب
عبدالمطلب، فرزند هاشم، نخستین جد پیامبر اکرم(ص)، زمامدار سرشناس و رئیس قریش بود. به گفته ی مورخان، او از پرستش بت ها خوددارى مى کرد و به خداى یگانه ایمان داشت. وى به سنت هایى عمل مى کرد که بعدها، بیشتر آنها در آموزه هاى قرآن آمد و در سنت پیامبر اکرم(ص) نیز پذیرفته شد. او چند سالى از برادرش، «عبد شمس» کوچکتر بود. وى به شرافت و فضیلت شهره بود و مردم قریش، به سبب بخشش و جودش، او را «فیض» یا «فیاض» مى نامیدند. وى از جمله شخصیت هاى استثنایی تاریخ است که هرگز از عادت هاى نادرست زمان و محیط فاسد خود تأثیر نپذیرفت. وى بیش از هشتاد سال، میان افرادى زندگی کرد که بت پرستى، مى گسارى، رباخوارى، آدم کشى و بدکارى، از رسوم پیش پا افتاده ی آنان بود؛ ولى در سراسر عمرش هرگز به شراب لب نزد، بلکه همواره مردم را از آدم کشى، مى گسارى، بدکارى و ازدواج با محارم بازداشت. عبدالمطلب به معاد، اعتقاد کامل داشت. خود وى مى فرماید: «پس از این جهان، جهانى خواهد بود که در آن نیکوکاران و بدکاران، به پاداش کردار و کیفر اعمال خود خواهند رسید»(3) عبدالمطلب مرجع مستضعفان و محرومان بود و همگان، حتى پرندگان و چرندگان صحرا و حیوانات وحشى، از سفره ی گسترده ی احسان او استفاده مى کردند. گاهى که دامداران و کشاورزان به قحطى، بى آبى و خشکى زراعت ها و علف های بیابان دچار مى گشتند، به سوى او گسیل مى شدند. راز و نیاز و نیایش و خلوص او در درگاه خداوند بزرگ، موجب برکت و بارندگى در بیابان ها و صحراها مى شد و همگان، حتى گیاهان و حیوانات از وجود پربرکت او بهره مند مى شدند. ابوطالب در وصف پدر مى گوید: «پدرم شفیع و پناه مردم است؛ آنجا که مردم به برکت وجود او از نعمت آب برخوردار مى شوند و ابرهاى سنگین، غرش کنان بر مزارع و چراگاه آنان به جولان درمى آید».(4)
پایبندى عبدالمطلب به عدالت
در نظام هاى قبیله اى، حق و عدالت پیرو مصالح قبیله بود. عبدالمطلب در چنین نظامى زندگى مى کرد، ولى هرگز پیرو روش قبیله اى نبود، بلکه در همه حال، طرف دار حق و عدالت بود. دراین باره آورده اند: حرب بن امیه، از بستگان نزدیک عبدالمطلب و از بزرگان قریش بود. در همسایگى او، مردى یهودى زندگى مى کرد. روزی در یکى از بازارهاى «تهامه»، مرد یهودى با وی تندى کرد و حرف هاى زننده اى میان آن دو ردوبدل شد. این مشاجره در پایان، به قتل مرد یهودى به دست حرب انجامید. هنگامى که عبدالمطلب از این موضوع آگاه شد، روابط خود را با حرب قطع کرد. همچنین خون بهاى یهودى را از وى گرفت و به وارثان آن یهودى یرداخت.(5) عبدالمطلب به اندازه اى امین و کانون توجه بود که مردم هنگام قحطى و خشک سالى نزد او مى آمدند و از وى مى خواستند تا از درگاه خدا، طلب باران کند. او نیز به درخواست مردم پاسخ مثبت مى داد و دعایش مستجاب مى شد. امیر مؤمنان، على(ع) دراین باره فرمود: «به خدا سوگند، پدرم (ابوطالب) و جدم، عبدالمطلب، و هاشم (پدر عبدالمطلب) و عبد مناف (پدر هاشم)، هرگز بت نپرستیدند. شخصى پرسید: «پس آنها چه چیز را مى پرستیدند؟» حضرت على(ع) فرمود: «بنابر دین ابراهیم(ع) به سوى کعبه نماز مى خواندند و به این دین اعتقاد داشتند». (6) عبدالمطلب، هرگز قماربازى نکرد، بت نپرستید و از گوشت حیواناتى که در برابر بت ها ذبح مى کردند، نخورد. او همواره مى فرمود: «من، پیرو آیین ابراهیم خلیل(ع) هستم.»(7)
فرزندان عبدالمطلب
عبدالمطلب با پنج زن به نام هاى «هاله»، «بثینه»، «صفیه»، «لبنا» و «فاطمه» ازدواج کرد. ولى از اینکه پسرى نداشت، متأثر بود. گاه از خداوند- تبارک وتعالى- مى خواست که پسردار شود، تا اینکه روزى به خانه ی خدا رفت و به حلقه ی در کعبه آویخت و از خدا خواست که ده پسر به او عنایت فرماید. او نذر کرد که اگر این نعمت برایش حاصل شود، یکى از آنان را بنابر سنت ابراهیم(ع) در راه خدا قربانى کند. خداوند- تبارک وتعالى- نیز ده پسر به او عنایت کرد. عبدالمطلب از پنج همسرش، صاحب ده پسر و شش دختر شد. سه فرزندش به نام هاى «حمزه»، «مقوم»، «حجل» و دخترش «صفیه» از یک مادر به نام هاله بودند. سه پسر دیگرش به نام هاى «عباس»، «ضرار» و «قثم» « از مادری دیگر به نام بثینه بودند. یسر دیگرش «حارث» و دخترش «اروى» « از صفیه بودند. «عبدالعزی» (ابولهب) نیز از لبنا بود. پسران و دختران دیگر یعنى «عبدالله»، «ابوطا لب»، «زبیر»، «عبدالکعبه»، «عاتکه»، «امیمه»، «بیضا» و «بره» از آنِ فاطمه، دختر عمروبن عائذ بودند. عبدالمطلب تصمیم گرفت به نذر خود عمل کند. انجام این کار براى وى بسیار سخت بود؛ زیرا مى ترسید که موفقیتى دراین باره به دست نیاورد و سرانجام در ردیف پیمان شکنان قرار گیرد. از این روى، تصمیم گرفت که موضوع را با فرزندانش درمیان گذاشته، پس از جلب رضایت آنان، یکى را با قرعه برگزیند. هنگامى که عبدالمطلب با موافقت فرزندانش روبه رو شد، آنان را به داخل کعبه برد و سه بار میانشان قرعه کشید. هر سه بار قرعه به نام عبدالله (پدر بزرگوار پیامبر اسلام) افتاد. عبدالمطلب نیز بى درنگ دست عبدالله را گرفته به سوى قربانگاه برد. زنان و مردان قریش از ماجراى نذر و قرعه کشى آگاه شدند. سیل اشک از رخسار جوانان سرازیر بود. یکی مى گفت: اى کاش به جاى این جوان مرا ذبح مى کردند. سران قریش مى گفتند: اگر بتوان او را به مال فدا داد، ما حاضریم ثروت خود را در اختیار وى بگذاریم. عبدالمطلب، دربرابر امواج خروشان احساسات عمومى سرگردان بود که چه کند و با خود مى اندیشید، مبادا پیمانش را بشکند. با این حال درپى چاره بود. فردى ازآن میان گفت: این مشکل را نزد یکى از دانایان عرب ببرید، شاید وى براى این کار راه حلى بیندیشد. عبدالمطلب و سران قوم موافقت کردند و به سوى یثرب که اقامتگاه آن مرد دانا بود، روانه شدند. وى براى پاسخ، یک روز مهلت خواست. روز دوم که همگى به حضور او باز یافتند، کاهن چنین گفت: «خون بهاى یک انسان نزد شما چقدر است؟» گفتند: «ده شتر». گفت: «شما باید میان ده شتر و آن کسى که براى قربانی کردن برگزیده اید، قرعه بزنید. اگر قرعه به نام آن شخص درآمد، شماره ی شتران را به دوبرابر افزایش دهید و باز میان آن دو قرعه بکشید. اگر بازهم قرعه به نام وى درآمد، شماره ی شتران را به سه برابر برسانید و باز قرعه بزنید؛ به همین ترتیب تاهنگامى که قرعه به نام شتران درآید»» پیشنهاد کاهن، موج احساسات مردم را فرونشاند. زیرا قربانى کردن صدها شتر براى آنان آسان تر بود تا آنکه جوانى مانند عبدالله را در خاک و خون غلتان ببینند. پس از بازگشت به مکه، روزى در مجمع عمومى مراسم قرعه کشى آغاز شد و در دهمین بار که شماره ی شتران به صد رسید، قرعه به نام آنها درآمد. نجات و رهایی عبدالله، شور عجیبی برپا کرد. ولى عبدالمطلب گفت: باید قرعه را تجدید کنم تا به یقین بدانم که خداى من به این کار راضى است. سه بار قرعه را تکرار کرد و هر سه بار، قرعه به نام صد شتر درآمد. به این ترتیب، عبدالمطلب اطمینان یافت که خدا راضى است. پس دستور داد که صد شتر از شتران شخصى اش را همان روز در پیشگاه کعبه ذبح کنند و هیچ انسان و حیوانى را از خوردن آن بازندارند.(8)
بررسى ماجراى نذر عبدالمطلب
برخى از پژوهشگران درباره ی جریان نذر عبدالمطلب تردیدهایى کرده اند. ازجمله، پژوهشگر شهیر، مرحوم على اکبر غفارى در پاورقى کتاب من لا یحضره الفقیه، حدث یادشده را سخت مخدوش دانسته، و ازنظر سند، ضعیف و بى اعتبار خوانده است. اما دربرابر، برخى دیگر از پژوهشگران این تردیدها را وارد ندانسته، به صحت این جریان رأی داده اند و از آن در کتاب هاى خود یاد کرده اند. در اینجا مناسب دیدیم تا استدلال هر دو گروه را برشمرده، قضاوت را برعهده ی خوانندگان و پژوهشگران بگذاریم. مرحوم على اکبر غفارى مى نویسد: آنچه دراین باره یعنى درباره ی ذبح عبدالله و داستان او گفته شده- اگر دقیق بررسى شود- مشخص مى شود که از قصه هایى است که داستان سرایان سنى منش پرداخته اند و جملگى از کسانى هستند که عبدالمطلب را مشرک مى دانند؛ چون این کار، یعنى نذر نمودن به قربانى کردن فرزند، بنابه صریح آیات قرآنى منحصر به مشرکین بوده است و از موحدین کسى را این چنین نذرى نیست. حضرت ابراهیم(ع) نیز نذر نکرد، بلکه چنان که صریح آیات است، ازطرف خداوند به انجام این کار مأمور گشت و قرآن، خود در مقام تشنیع و توبیخ مشرکین مى فرماید: وَ کذَلِک زَیَّنَ لِکَثیرٍ مِّنَ المُشرِکینَ قَتلَ أؤلادِهِم شُرَکآؤُهُم لِیردُوهُم وَلِیَلبِسوا عَلَیهم دِینَهُم وَلَو شَاء اللهُ ما فَعَلُوهُ فَذَرهُم وَمَا یَفتَرونَ؛(9) «و این چنین درنظر بسیاری از مشرکان عمل قربانى فرزند را رؤساى بتکده ها نیکو نشان دادند تا آنان را از دینشان به راه غلط ببرند، تا آنکه فرمود: آنها را در همان ضلالتشان واگذار و با آنچه از این خرافات مى بافند رها کن». جالب اینکه در ذیل این آیه، مفسران غیرشیعه جملگى گفته اند که آیه در شأن عبدالمطلب است و تنها او را مصداق واقعى و اولیه ی آیه دانسته اند، و ساده لوحان نیز بدون تأمل پذیرفته اند، درحالى که عبدالمطلب از حنفاست؛ یعنى از کسانى است که در زمان خود، تنها موحد بوده؛ چنان که در حدیث صحیح کافى از زراره بن اعین از امام صادق(ع) است که فرمود: یُحشَرُ عَبدُالمُطَّلِب یَومَ القیامَه أُمَّه واحِدَهً عَلَیهِ سیماءُ الانبِیاء وَهَیبَته المُلُوک؛ «عبدالمطلب در روز قیامت، خود، تنها وارد محشر خواهد شد، درحالى که داراى قیافه ی انبیا و هیبت پادشاهان است». یعنى هنگامى که مردم فوج فوج و صف بندى شده به محشر احضار مى شوند، او خود به تنهایى با آن متانت و بزرگوارى و هیبت وارد مى شود؛ چراکه در زمان خود، به توحید و دین حق درمیان قریش و طایفه و اهل دیار خویش منفرد بود و هم کیش نداشت. یا احادیث دیگرى دراین باره که در باب «تاریخ مولد النبى» « کتاب کافی ذکر شده است؛ و نیز عبدالمطلب داراى سنت هاى بسیارى است که همه را اسلام امضا کرده و مورخین ذکر کرده اند، ازقبیل تحریم شرب خمر و حرمت زنا و معین کردن تازیانه حد براى آن، و بریدن دست سارق، و تبعید زنان عشرتکده دار، و نهى و جلوگیرى از زنده به گور کردن دختران، و حرمت نکاح زنانى که با انسان محرم اند، و نهى از بام خانه وارد شدن، و جلوگیرى از عریان طواف کردن کعبه، و لزوم وفاى به نذر، و حرمت ماه هاى چهارگانه داشتن، و خصم را درصورت سر باز زدن از حق به مباهله خواندن، و تعیین دیه ی کامل به یک صد شتر و... که اینها دلالت بر فکر روشن و عظمت روح و بزرگى و کرامت نفس و اندیشمندى او مى کند، و ازاین رو، رسول خدا(ص) بدو مباهات مى کرد و با کمال سربلندى درمقابل دشمن مى فرمود:
أنا النّبى لا کذب أنا ابن عبدالمطلب و مردى با این شخصیت ممتاز و عقل سرشار که با ابرهه چنان رفتاری کرد که او را به حیرت انداخت و جان خود و همه ی مردم شهر را از آسیب در امان داشت و در آن موقعیت حساس که دل همه ی سیاست مداران را به وحشت مى انداخت، با کمال قدرت نفس از کنار آن گذشت و تا نابودى دشمن چیزى از دست نداد، چگونه چنین نذری مى کند و قتل کودک معصومى را موجب تقرب به خدا مى داند، و بسیار کودکانه است که فکر کنیم کار نادرست و مخالف فطرتى- اگر براى رضاى خدا انجام شود- درست است و صواب، و اما اگر براى بت ها باشد آن وقت شر و فساد است. قرآن این عمل را از سنت هاى مشرکان مى شمرد و عبدالمطلب نه مشرک بود و نه تابع مشرکین، و نذر کشتن فرزند و قطع رحم کاملاً احمقانه است؛ چه براى خدا و چه براى بت، و او به حقیقت از امثال این گونه تهمت ها مبراست. به نظر مى رسد که وى نذر کرده بود که چنانچه خداوند به او ده فرزند نرینه عنایت فرماید، براى هرکدام به مرور زمان ده شتر عقیقه و قربانى کند و این عمل را پس از فرزند آخرى یا قبل از او انجام داد، و افرادى با غرض ورزى، آن را داستانى بدین صورت درآورده، ترویج کردند و ساده لوحان بدون تأمل پذیرفتند و نقل کردند و رفته رفته در کتب حدیث داخل شد و مورد استفاده ی مفسرین اهل سنت که آباى پیغمبر را مشرک مى دانند قرار گرفت؛ چنان که از زمخشری تا سیدقطب، همه ی در ذیل آیه ی شریفه ی وَکذَلِک زَیَّّن لکثیرٍ مِّنَ المُشرِکینِ... مصداق حقیقى و اولیه ی آن را عبدالمطلب مى شمرند. و در یکى دو روایت که صدوق در خصال نقل کرده آمده است که رسول خدا(ص)« فرمود: أنا ابن الذّبیحین؛ یعنى «من فرزند دو ذبیح هستم». این روایات را-که درضمن سند آن عبدالله بن داهر احمرى است و وی را ضعیف گفته اند و دیگر ابن بطه است که استاد صدوق- علیه الرحمه- احادیثش را رد کرده و گفته است وى در نقل مسانید مخلط است، و ابوقتاده و وکیع جراح که هردو سنى مشرب اند و توثیق هم نشده اند- نمى توان پذیرفت؛ خصوصاً اگر برخلاف اصول مذهب باشد، و در یک حدیث در همان کتاب آمده که مراد از ذبیحین اسماعیل و اسحاق است؛ چه اسحاق پس از قضیه ی اسماعیل تمنا مى کرد و غبطه مى خورد و مى گفت: «کاش این امتحان براى من هم پیش مى آمد تا من نیز مانند برادرم درجاتى نزد خداوند کسب مى کردم». خداوند به همین تمناى وى ارج نهاد و به فرشتگان فرمان داد او را در آسمان ذبیح بخوانید، و رسول خدا(ص) به اعتبار اینکه عم را «أب» خوانند، فرمود: من فرزند دو ذبح هستم، ذبیح آسمان و ذبیح زمین؛ هرچند که هیچ کدام درواقع ذبح نشده اند. البته قصه ی ذبح عبدالله را بزرگان شیعه نیز مانند ابن شهرآشوب نقل کرده اند، ولى باید دانست که ابن شهرآشوب صحت اخبار آن کتاب را تضمین نکرده، جزاینکه در مقدمه فرموده است: من در این کتاب اخبارى را نقل مى کنم که در کتب هر دو فرقه ی سنى و شیعه موجود است، و این بدان معنا نیست که آنچه در آن ذکر شده، صحیح باشد، و با مراجعه ی مختصرى به آن کتاب، مطلب روشن مى شود؛ چون در آغاز گوید: «عبدالمطلب مى پنداشت که قربانى کردن فرزند، بهترین راه تقرب به خداوند است: ونحن نجلّ ساحه عبدالمطلب عن ذلک. بالجمله اگر ما فرض کنیم هنگام قرعه کشى و قربانى، حمزه یا عباس سه ساله بوده اند، باید عبدالله را داراى زن و فرزند بدانیم؛ چون نوشته اند: عباس دو سال قبل از میلاد رسول خدا(ص)، به دنیا آمد و حمزه، برادر رضاعى آن حضرت بود، و بسیار از حق دور رفته ایم، اگر بپنداریم عبدالمطلب، پسر همسر و فرزنددار خود را به تصورى واهى، به قربانگاه کشیده باشد».(10) پژوهشگر توانمند و استاد بزرگوار، رسولى محلاتى نیز مى نویسد: ولى درمقابل این نظر، برخى دیگر از پژوهشگران همین سنت ها را که برخى دلیل بر ضعف داستان می گیرند، با توجه به حال عبدالمطلب، دلیل بر سیر تکاملى ایمان عبدالمطلب دانسته، نشانه ی قوت او گرفته اند. در تصحیح روایت انا ابن الذبیحین(11) و داستان ذبح عبدالله نیز این گونه نوشته اند: ... ما ملاحظه مى کنیم که عبدالمطلب در آغاز زندگى، درحدى بوده که حتى فرزندان خود را به نام هایى چون عبد مناف و عبدالعزی(12) نام گذاری کرده، ولى تدریجاً به حدى از تسلیم و ایمان به خداى تعالى مى رسد که ایمان وى، ابرهه را مرعوب خود مى سازد و به آنجا مى رسد که سنت هایى را مانند قطع دست دزد و حرمت خمر و زنا، حرمت طواف عریان، وجوب وفاى به نذر و... بنا مى نهد و مردم را به مکارم اخلاق ترغیب نموده، از اشتغال به امور پست دنیایى بازمى دارد و... بالاخره به مقامى مى رسد که مستجاب الدعوه شده، بت ها را یک سره رها مى کند... . به خصوص پس از ولادت نوه ی عزیز و مورد علاقه اش، حضرت محمد مصطفى(ص) به آن حدى از ایمان مى رسد که بسیارى از نشانه هاى نبوت آن حضرت را به چشم دیده، بسیارى از کرامات و نشانه های قطعى نبوت آن حضرت را مشاهده مى کند... . و بنابراین چه مانعى دارد که گفته شود: اعتقاد اولیه ی وى آن بود که چنین تصرفى درباره ی فرزند خود و چنین نذرى را مى تواند بکند... . و این مطلب را هم به گفته ی بالا اضافه کنید که در شرایع گذشته، حرمت و جایز نبودن چنین نذرى ثابت نشده بود؛ چنان که در قرآن کریم آمده که مادر عمران در مورد فرزندى که در شکم دارد نذر مى کند که او را به خدمت خانه ی خدا بسپارد تا خدمتکارى خانه ی خدا را انجام دهد، یا آنکه خداى تعالى، پیامبر خود ابراهیم(ع) را به ذبح فرزندش اسماعیل دستور داده و امر مى فرماید... . (13) استاد جعفر سبحانى نیز در کتاب فروغ ابدیت، بدون دغدغه و خدشه، به صورت داستانى مسلم و قطعى آن را نقل کرده است و در پاورقى، آن را نشانه ی عظمت و قاطعیت عبدالمطلب دانسته، مى نویسد: «این داستان فقط از این جهت قابل تقدیر است که بزرگى روح و رسوخ عزم و اراده ی عبدالمطلب را مجسم مى سازد و درست مى رساند که تا چه اندازه این مرد پایبند به عقاید و پیمان خود بوده است».(14) در پایان باید گفت، اگر روایت صحیحى دراین باره به دست ما برسد و اصل داستان یا اجمال آن در حدیث معتبرى نقل شده باشد، براى ما یذیرفتنى است. بنابراین، بعید دانستن داستان با شواهد و دلیل هایى نظیر آنچه گفته شد، نمى تواند از باور و پذیرفتن حدیث و روایت معتبر جلوگیرى کند. با استبعاد نمى توان به جنگ حدیث معتبر رفت؛ چراکه همان دلایلى را که یک طرف دلیل بر ضعف و بطلان داستان دانسته، طرف دیگر شاهد و دلیل درستى و تقویت داستان مى داند. از این روى باید سراغ سند این روایت رفت و تازمانى که بى اعتبارى روایات و احادیث ثابت نشده باشد، قابل استناد و پذیرش است. همچنین! اگر ما این داستان را از جنبه ی دیگرى بنگریم، مى تواند دلیل بر کمال ایمان عبدالمطلب باشد، نه ضعف ایمان او به خداى تعالى و خداى ناکرده نشانه ی بى ایمانى او؛ زیرا عبدالمطلب این کار را براى تقرب هرچه بیشتر به خداى تعالى انجام داد، نه براى هدف هاى دیگر. چنان که ابن شهرآشوب داستان را از همین جنبه بررسیده، از همین دید به آن نگریسته و بدون یادآورى سند، و به منزله ی داستانى مسلم، در کتاب نفیس خود، مناقب آل ابی طالب آورده است.(15) بنابراین، هدف عبدالمطلب از آغاز تا انجام و در همه ی فصل ها و فرصت ها، الهى و براى تقرب به خداى تعالى بوده است. همه جا سخن از خدا و ایثار و فداکارى در راه او و دعا و نیایش به درگاه او بوده و مى توان این داستان را به گونه اى که ابن شهرآشوب نقل کرده، نمونه اى از عالى ترین تجلى هاى روحى و ایثار و گذشت و فداکارى عبدالمطلب دانست و بهترین پاسخ براى امثال فخر رازى به شمار آورد. این شبهه را نیز با این روایت، به گونه اى که نقل شد، برطرف کرد؛ اگرچه این نقل گاهى از نقل اجتهادى خالى نیست، از مانند ابن شهرآشوب که خود، خبره ی این فن و امین در نقل است، پذیرفته است.(16)
پنج سنت پذیرفته شده آورده اند که عبدالمطلب در عصر جاهلیت، سنتهایى را میان مردم رسم کرد که بیشتر آنها در اسلام، پذیرفته و تأیید شد. از جمله ی آنها مى توان به موارد زیر اشاره کرد:
- تحریم شراب؛ - بریدن دست دزد و سارق؛ - تحریم زنده به گور کردن دختران؛ - تحریم طواف برهنه؛ - حرمت و قداست ماه هاى حرام؛ - تحریم زنا، و حد زدن زناکار؛ - تبعید زنان بدنام از مکه؛ - تحریم ازدواج با محارم؛ - وجوب وفاى به عهد و نذر؛ مباهله». (17)
حفر چاه زمزم
آورده اند: وقتى حضرت ابراهیم(ع) به دستور خدا، هاجر و فرزندش اسماعیل را در مکه ترک کرد، طولى نکشید که اسماعیل براثر شدت عطش، بى تابى کرد. هاجر از بى تابى اسماعیل سراسیمه شد و به هر سوى دوید تا آبى بیابد و بچه اش را سیراب کند، ولى موفق نشد. سرانجام نا امید نزد اسماعیل بازگشت. دراین هنگام، خداوند دعاى حضرت ابراهیم را اجابت کرد و آبى زلال از زیر پاى اسماعیل جوشید. کم کم مردم اطراف، این رویداد را دریافتند و گرد آب تجمع کردند. از آن میان طایفه ی «جُرهُم» گرد این آب خیمه زد و در آنجا ساکن شد و نام این چشمه را «زمزم» گذاشت. سالیان دراز از این ماجرا گذشت. وقتى مردم مکه به گناه و بى بندوبارى آلوده شدند، آب چشمه ی زمزم خشک شد. عده اى نیز علت خشک شدن زمزم را این گونه بیان مى کنند: قوم جرهم که ازسوى قبیله ی خزاعه تهدید شده بود، مجبور شد مکه را ترک کند. هنگام ترک مکه، بزرگ قبیله ی جرهم دستور داد، دو آهوى طلا « و چند قبضه شمشیر پرقیمت را که براى کعبه هدیه آورده بودند، در قعر چاه زمزم بیندازند و سپس آن را کاملاً پر کنند. از آن پس، حکومت مکه به دست قبیله ی خزاعه افتاد، ولى رفته رفته، زمام کار از دست خزاعه بیرون رفت و به دست عبدالمطلب افتاد. عبدالمطلب تصمیم گرفت چاه زمزم را دوباره حفر کند، ولى از مکانى که زمزم در آن قرار داشت، آگاه نبود. سرانجام، وى پس از کاوش هاى فراوان، محل آن را یافت و تصمیم گرفت به همراه فرزند خود، حارث، مقدمات حفر چاه را فراهم کند. رقیبان عبدالمطلب، براى اینکه مبادا این افتخار نصیب وى شود، زبان به اعتراض گشودند و به او چنین گفتند: «بزرگ قریش! چون این چاه یادگار جد ما اسماعیل است و همه ی ما اولاد وى به شمار مى رویم، باید ما را نیز در این کار سهیم سازی». عبدالمطلب پیشنهاد آنان را رد کرد؛ زیرا مى خواست به تنهایى این چاه را حفر کند تا آب آن را به رایگان در اختیار همه بگذارد و آب زایران خانه ی خدا را فراهم سازد؛ باشد که وضع آب رسانى به حجاج با نظارت شخصى او از هرگونه بى نظمى بیرون آید. این نظر هنگامى تأمین مى شد که وى به طور مستقل این کار را برعهده مى گرفت. سرانجام، کشمکش شدیدى میان ایشان درگرفت. بنا شد نزد یکى از دانایان عرب بروند و داورى او را دراین باره بپذیرند. عبدالمطلب و رقیبان، بار سفر بستند و بیابان هاى بى آب وعلف میان حجاز و شام را یکى پس از دیگرى پشت سر گذاشتند. در نیمه ی راه، از تشنگى به ستوه آمدند و کم کم یقین یافتند که واپسین دقایق زندگى خود را مى گذرانند. ازاین روى، به مرگ و دفن خود فکر مى کردند. عبدالمطلب پیشنهاد کرد که هرکس براى خود قبرى بکند و هرگاه مرگش فرارسید، دیگران او را زیر خاک پنهان سازند؛ زیرا اگر بى آبى و تشنگى به این ترتیب ادامه مى یافت، همگى زندگى خود را از دست مى دادند. بدین ترتیب، همه ی آنان- به جز آخرین کسى که از این جمعیت مى مرد- زیر خاک پنهان مى گشتند و طعمه ی درندگان و مرغان هوا نمى شدند. نظر عبدالمطلب پذیرفته شد. هرکس براى خود قبرى کند و همگى با رنگ هاى پریده و چهره هاى پژمرده در انتظار مرگ به سر مى بردند. ناگهان عبدالمطلب صدا زد: «ای مردم، این مرگى با ذلت و خوارى است. چه بهتر که همگى به طور دسته جمعی براى یافتن آب، دور این بیابان گردش کنیم. شاید لطف پروردگار شامل حال ما شود». همگان سوار شدند و ناامیدانه حرکت مى کردند و به هم مى نگریستند. چیزى نگذشت که آب گوارایى به دست آوردند و از مرگ قطعى نجات یافتند. بدین ترتیب، از همان راهى که آمده بودند، به سوى مکه بازگشتند و با کمال رضا و رغبت، حفر چاه را در اختیار کامل عبدالمطلب نهادند. پس عبدالمطلب با یگانه فرزند خود، حارث، به این کار سرگرم شد و حین کندن چاه، به دو آهوى طلایى و چند قبضه شمشیر دست یافت. قریش غوغاى جدیدى برپا کردند و مدعى شراکت در این غنایم شدند. بنابراین، قرار شد که قرعه کشى کنند. سرانجام، بنابر قرعه اى که میان عبدالمطلب و قریش انجام شد، اشیاى قیمتى به عبدالمطلب رسید و قریش سهمى نیافتند. عبدالمطلب نیز آن دو آهوى طلایى را روى درى که از آن شمشیرها ساخته بود، نصب کرد و همه ی آن اموال را وقف کعبه نمود... .(18)
پی نوشت ها :
1- عزالدین ابوالحسن علی بن محمدبن الأثیر، الکامل، فی التاریخ، ج2، ص6. 2- همان، ص10؛ محمدبن جریر طبری، تاریخ الطبری، ج2، ص8، 9. 3- علی بن برهان الدین الحلبی، السیره الحلبیه، ج1، ص4. 4- أبونا شفیع الناسِ حینَ سُقوابِهِ مِنَ الغیثِ رَجّاسُ العَشیرِ بَکورُ. عبدالله خنیزی، ابوطالب، مؤمن قریش، ص104؛ محمد ابوزهره، خاتم پیامبران، ترجمه حسین صابری، ج1، ص163-170. 5- ابومحمد عبدالملک بن هشام، السیره النبویه، تحقیق مصطفی السقاء و...، ج1، ص35؛ محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج1، ص74. 6- عبدالحسین امینی، الغدیر فی الکتاب والسنه والأدب، ج7، ص387. 7- عباس بن محمدرضا قمی، کحل البصر فی سیره سیدالبشر، ترجمه محمد محمدی اشتهاردی، ص15-21. 8- همو، منتهی الآمال، ج1، ص45؛ ابن هشام، السیره النبویه، تحقیق مصطفی السقاء و...، ج1، ص153؛ محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج16، ص9-74؛ شیخ صدوق(ره)، گذشته از آنکه این کتاب را در کتاب عیون و خصال به تفصیل از امام صادق(ع) روایت کرده، در کتاب من لایحضره الفقیه نیز از امام باقر(ع) اجمال آن را درباره احکام قرعه روایت کرده است. (ابوجعفر محمدبن علی بن الحسین بن بابویه قمی (شیخ صدوق)، من لا یحضره الفقیه، تصحیح و تعلیق علی اکبر غفاری، ج3، ص89). 9- انعام(6)، 137. 10- ابوجعفر محمدبن علی بن الحسین بن بابویه قمی (شیخ صدوق)، من لایحضره الفقیه، ترجمه علی اکبر غفاری، ج4، ص114. 11- از پیامبر گرامی اسلام نقل شده است که فرمود: انا ابن ذبیحین؛ «من فرزند دو شخص محکوم به ذبحم»، و مقصود از آن دو، حضرت اسماعیل و حضرت عبدالله، نیا و پدر آنحضرت اند (ابوجعفر محمدبن الحسن طوسی، الامالی، ص457، ح1020؛ علی بن ابراهیم القمی، تفسیر قمی، ص559؛ محمدبن عمر فخر رازی، مفاتیح الغیب، ج7، ص155). 12- عبد مناف نام ابوطالب، و عبدالعزی نام ابولهب بوده است. 13- سیدجعفر مرتضی عاملی، الصحیح من سیره النبی الأعظم، ج1، ص70، 69. 14- جعفر سبحانی، فروغ ابدیت، ص120. 15- ابن شهرآشوب، مناقب آل ابی طالب، ج1، ص15، 16. 16- سید هاشم رسولی محلاتی، درس هایی از تاریخ تحلیلی اسلام، ج1، ص86-95. 17- احمدبن محمدبن واضح الیعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ترجمه محمدابراهیم آیتی، ج2، ص7؛ علی بن برهان الدین الحلبی، السیره الحلبیه، ج1، ص7؛ (شیخ صدوق)، ابوجعفر محمدبن علی بن الحسین بن بابویه قمی، الخصال، ج2، باب الخمسه، ص312، 313. 18- احمدبن محمدبن واضح الیعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ترجمه محمدابراهیم آیتی، ج1، ص206؛ ابن هشام، السیره النبویه. تحقیق مصطفی السقاء و...، ج1، ص45؛ سید هاشم رسولی محلاتی، درس هایی از تاریخ تحلیلی اسلام، ج1، ص82.
منبع :سیدنژاد، سیدرضی؛ (1389)، اسوه های جاویدان: سیری در زندگانی اصحاب وفادار پیامبر اکرم(ص)، قم: مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره).
:: موضوعات مرتبط:
خاندان اهل بیت ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1444
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : موعظه
ت : سه شنبه 11 شهريور 1393
|
|
|